دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

از سر نیاز

نوشتنم نمی آد آخه خیلی مشغولم،مشغول یه مشت کار الکی که دریغ سر سوزنی ارزش داشته باشند.شاید هم من توقعم زیاد رفته بالا!

این وسط با یه کسانی هم آشنا شدم که می تونند دلیل خوبی برای این که آدم لبخندی هر چند سرد به روی لبش ببنده.کلاً پاییزهای عمرم یه جور خاصی شروع می شوند.هم روشنه هم تیره ولی من روشن می بینمش

تازگی خیلی خود رای شدم.ظاهرم که همون همیشگی که بوده هست ولی باطنم پیرو هیچ چیز و هیچ کس نیستم و همه چیز را نفی می کنم و می گم هر چه می کنم خوب است.چون اعتماد به نفسم کمه حسش اون غرور شیرین و البته کاذبی که دارد را نمی تونم حس کنم

دیشب رفتم سراغ دفتر خاطراتم.دفتری که سه نوشته بیشتر ندارد ولی همان سه نوشته اش می ارزد به تمام نانوشته هایم.این شد که گفتم بیام بنویسم

صحبت دیگری نیست جز به امید روزهای روشن تر

خاطرات اول مهری

عاشق تاریخ و گذشته بوده و هستم.اصلاْ به نظر من هر چیزی با گذر زمان ارزش ویژه ای پیدا می کنه.خاطرات تلخ آن تلخی اول کار خود را می بازند و خاطرات شیرین رگه های شیرینی خود را حفظ می کنند.به نوعی تمامی خاطرات به یک آرامش می رسند.

امسال یازدهمین اول مهری بود که سپری می کردم.بد ندیدم که این یازده روز را برای خودم یادآوری کنم.

شهریور ۱۳۷۵ من کلاس اولی شدم.یادم نیست چندم بود ولی یادمه که قبل از ۲۵ ام بود و روزی که کلاس اولیها زودتر از بقیه می رفتند را به درستی یادم است.با بابام رفتم و اصلاْ هم ناراحت نبودم با وجود این که مدتی چند بیشتر مهدکودک نرفته ام و دیگر پس از آن هیچ جا حتی پیش دبستانی هم نرفتم.

یکی از بچه ها که فکر کنم علی تقوی بود خیلی گریه می کرد و می خواست با خواهرش بیاد.معلممون هم خانم عالی(آلی؟!) نژاد بود و به همه یه شکلات داد که خوب من به علت حساسیت به کاکائو نخوردمش و گذاشتم زیر میزم و متاسفانه دیگر پیدایش نکردم.

خانم عالی نژاد تپل بود و یه روز هم پسرش را آورد کلاسمون و گفت هر کی مشقهایش را خوب بنویسد می گم ماچش کنه.اتفاقاْ همون روز آبل مرغون هم داشت!!!

خلاصه شروع کرد به پرسیدن اسم همه و خداوند برکت دهد به اطفال که جملگی شروع به گفتن صدای خود با هم کردن.آهان یادم افتاد اسم بقل دستی ام هم مهران بود.مهران قپانی با اون جامدادی آهنربایی خوشگلش

خلاصه اون روز را بدون کوچکترین حس خاصی جز سرمای هوا به سر کردم و بعدش هم روی پل هوایی یه عکس نصفه از پدر گرامی و یک عکس از یک کامیون گرفتم.

معمولاً روز اول سالهای تحصیلی ام خوب یادم هست ولی فردایش را نه اصلاً یادم نمی آد.

راستی می خواستم تمامی سالهای تحصیلی ام را بنویسم دیدم با اون قلمی که خودم دارم که یک سلام و احوال پرسی را در یک صفجه خلاصه می کنم یک مثنوی می شود هفتاد من.حالا یواش یواش می نویسم فعلاً همین یه یادداشت برای یک سال را بخونید.

پاییز دوست داشتنی

دیشب 31 شهریور آخرین شب یه فصل گرم و دوست داشتنی وقتی که توی رختخوابم بودم یاد 3 ماه تابستان گرم و مثل همیشه غیر قابل پیش بینی افتادم.

یکم عمیق تر فکر کردم و یاد تمامی خاطرات خوش گذشته خصوصاْ از نوع تابستونی اش و آدمهایی که خیلی زود باهاشون آشنا شدم و خیلی وقته به خاطره ای قدیمی تبدیل شده اند.

صدای ماشینهایی که در اطراف اتوبان حرکت می کردند با سرمای دوست داشتنی پاییز باعث شد تا این حس به حس دوست نداشتن پاییز تبدیل شود.

ولی امروز جور دیگری رقم خورد

آخرین اول مهرم خیلی خوب شروع شد و عزمم برای آینده بیش از پیش جزم شد.ظهر با هزار اشتیاق به خانه رفتم و وقتی خبر رسید که بسته ی پستی که خیلی وقته انتظارش را می کشم به دستم رسید با خودم گفتم امروز روز من است.

ظهر به خواب شیرینی رفتم و انتظار داشتم اول پاییز ۸۶ نیز همانند اول مهر ۸۳ روز خوبی برای ارتباط با خانم سبز باشد.

ولی باید قبول کرد که او هم خاطره ای در کنج یادها شد و دیگر جوابم را نمی دهد.امروز حس شیرین اضطراب و تردید که به نوعی بوی عشق آن هم از نوع پاییزی را می داد را خیلی خوب حس کردم.ولی انصاف نیست من این حس را دوست دارم و نمی خواهم تا مدتها آن را به خواب فرو ببرم.

بعد از مدتها سر به عمه خانم دوست داشتنی زدم و عجیب که همه اهل منزلش هم پس از مدتها در کنار هم بودند.به دوست گفتم من به پیش دانشگاهی رفتم و او که پس از مدتها کار بی وقفه حالا بی کار شده بود بسیار تعجب کرد و وقتی از من سراغ ما بقی اهالی فامیل را همانند کسی که چند سالی است وارد فامیل نشده فهمیدم این حس قافله ی عمر عجب می گذرد انگار مخصوص من نیست.این حس از بوی پاییز نشات می گیرد.

بهر حال هر چه بود اولین روزش روز شیرینی بود و بازهم در مورد پاییز زود و بد قضاوت کردم هر چند امیدوارم این حس عذاب وجدان نسبت به خوبیهایش تا آخر آذر هم باپرجا باشد.