دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

دایی کوچولو دانشجو می شود!

به میمنت و مبارکی امروز 2 مهرماه رسماً دانشجو شدم

دیشب یکم استرس و اضطراب الکی داشتم که با گوش دادن آهنگ Let U Go از دی جیATB

سر حال اومدم و به اعتماد به نفس معمولی صبح زود ساعت 6 بیدار شدم

البته پدر گرامی بیدارم کرد و دو دقیقه بعدش ساعت زنگ زد

سعی کردم مثل همیشه کند نباشم و یکم با سرعت بیشتری کارامو انجام بدم

سعی کردم صبحانه و آب به اندازه کافی بخورم چون ماه رمضون بود و تا ساعت 5 تحمل گرسنگی و تشنگی برای من که روزه ندار ممکن بود سخت باشه

صبح ساعت 6 و 45 دقیقه ایستگاه اتوبوس سر خیابون خونمون بودیم و حدود 7 و 10دقیقه داخل ترمینال سوار مینی بوس شدم

بقل دستم هم یه خانم میان سالی بود که یه کتاب دستش بود.حدس می زدم استاد دانشگاه باشه و فکر می کردم یکی از استادای امروزمه ولی آخر سر دیدم اصول حسابداری دستش بود

ساعت حدود 7 و 40 دقیقه به شهر دانشگاهم رسیدم ولی تاکسیها اول کار ناز می کردند که باید 4 نفر باشید تا بریم دانشگاه

تو ذوقم خورد و گفتم حالا که وقت دارم پیاده می رم

یکم که راه رفتم یه تاکسی با معرفت با صد تومن رسوندمالبته یه عده دیگه مسافر اون طرفها هم داشت

ساعت 7 و 45 دقیقه به دانشگاه رسیدم و خوشحال بودم از این که از زمان استاندارد هم یه ربع زودتر رسیدم پس زودتر از پیدا کردن کلاس رفتم سراغ دستشویی

کلاً هر چی 12 سال تحصیلی ام کم دستشویی رفتم همین روز اولی سه بار رفتم تا اولین تفاوت دانشجو شدنم معلوم بشه :دی

بعد از یکم پایین بالا کردن و گیج زدن طبیعی برای من دیدم کلاس شماره 6 باید برم

کلاس شماره 6 رفتم و بیشتر شبیه یه دخمه بود! خبری هم از صندلی نبود

به شک افتادم و سر درگم بودم که یه پسر خوشتیپ مدیریت بازرگانی که روز ثبت نام دیده بودمش با دوستش را دیدم و آشنا شدیم و روی نیمکت نشستم

یکم که نشستم دیدم یه سری دخترا رفتند تو همون دخمله.گفتند حالا ضایع می شند بهشون می خندم

رفتم دم در راهرو ببینم چه خبره دیدم برگشتم گفتم پس حدسم درست بود

ولی در کمال تعجب چند دقیقه بعد بچه های جغرافیا و مدیریت را صدا کردند که برید کلاس و من در عجب بودم به راستی کدام کلاس؟!

که دیدم در داخل آن راهرو تنگ و تاریک یه کلاس نقلی و قدیمی هست

ساعت 8 و 27 و 28 دقیقه خانم عرفانی (یاوری)استاد چادری درس ریاضی را دیدیم که خیلی خوب و شیرین حرف می زد و تابع درست داد

آخرش هم گفت جزوه ام همراهم نبود و پس و پیش گفتم جلسه بعد از اول می گم فعلاً برید زنگ تفریح

کم کم با بچه ها گرم شدم و بعد از زنگ ریاضی دوم که بر خلاف زنگ اول قلمرو جلوی کلاس توسط خانمها به زور فتح شد و ساعت 11 رفتیم به چمنهای رو به روی دانشگاه تا 2 ساعت فرصت مانده به کلاس ریاضی(ادبیات) را یه جوری دور هم بگذرونیم

با 4 تا بچه های مدیریت با هم بودیم ولی اونا ادبیاتشون با ما نبود و هر چه شد دری وری و حرفهای پسرونه زدیم :دی

یکمم به دخترهایی که روی پای هم نشسته بودند با ایما و اشاره متلک گفتند که من با این که خندیدم خوشم نیومد و سعی کردم پشت به دخترها کنم که نبینند کی هستم

رفتم دستشویی و با تاخیر چند دقیقه ای به سر کلاس ادبیات رسیدیم

خانم عرفانی (صدریان) چادری و جدی و شعری که داد تا حفظ کنیم

فکر می کردم خیلی زود نفر اول حفظ کنم ولی نشد و زنگ تفریح تمام تلاشمو کردم تا حفظ کنم

شروع ساعت دوم احساس خوبی نداشتم چون شهر حفظی نمی پرسید و این برای من که زحمت کشیده بودم ناراحت کننده بود

یکمی گذشت و گفت کی حفظ کرده گفتم من و با یکم تقلب که به خاطر استرسم بود شعر را گفتم و لذت بردم از سطح باحال دانشگاه که ضمن تیکه اندازی بچه ها که خیلی هم استاد پسند نبود حرفه ای بود و با دبیرستان فرق داشت

بعد از ظهر هم ساعت 4 با بچه ها سوار مینی بوس شدم و برگشتم به خونه

ساعت 5 و 10 دقیقه خسته ولی با نشاط خونه بودم.درست مثل سفرهام به تهران که ضمن خستگی نشاط خاصی داشت.

ولی نکته جالب این که من دوره ابتدایی و راهنمایی برای خودم هیکلی داشتم و از نظر موی صورت و اینا جزو گنده های کلاس بودم ولی رفته رفته همه قد کشیدند و من رتبه ام را از دست دادم.

امروز رسماً از نظر جسه و سن و سال احساس حقارت بهم دست داد :دی

البته حس خوبی بود،حس جلو بودن از بقیه ای که با چندین سال اختلاف سنی راه فعلی منو می روند و همسنهایی که راه منو قراره بعدها برند.

با خودم فکر می کردم یک سال پیش اصلاً فکر می کردی دو بار بری تهران و دانشجوی بشی؟!

اصلاً...

و یک سال بعد چه سرنوشتی در انتظار من است؟!

باید هیجان انگیز باشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد