دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

بغضی که شکست

همیشه در لایه های پنهان افکارم می دیدم که کنار لحظات خوشی که با بچه های جغرافیا داریم روزی فرا خواهد رسید که همین همنشینی سبب اشکهایم خواهد شد

تصور می کردم شکستی عاطفی خواهم خورد تا چشمانم گریان شود ولی گویا سرنوشت چیز دیگری را رقم زده بود

هنوز یک سال از تشکیل خانواده جغرافیا نمی گذرد ولی ما در کنار هم رنگهای مختلفی از بی کران رنگهای سرنوشت را دیده ایم و این بار جامه تنمان را سیاه کرد!


 


هر چند هنوز باورش برایم سخت است و دستم به نوشتن نمی رود اما پژمان آن پسر پر انرژی احساساتی که از ترم دوم به خانواده ما پیوسته بود حالا فارغ از تمامی مشکلات دنیا در گوشه ای آرام به خوابی همیشگی فرو رفته است

خبر را پنج شنبه 29 مرداد سجاد گفت ولی چون تایید نشده بود باور نکردم

خیلی زود یک هفته گذشت و پنج شنبه 5 شهریور که ای کاش هرگز از راه نمی رسید آمد و کنار حسام عقب مینی بوس جادار و خنک نشستم

مهدی که همیشه مسئولیت اردوها را بر عهده دارد این بار نیز مسئولیتش را به بهترین شکل ممکن اجرا کرد و برای جبران کم کاری بچه های بی مسئولیت مادرش را هم آورده بود

کمی که گذشت خانم میرزایی و ریبوار هم بهمان اضافه شدن و من با دیدنشان بی اختیار یاد آخرین باری می افتم که دو شنبه همان هفته دوست نداشتنی با پژمان با هم بودیم

همیشه دوستش داشتم و شباهت فامیلی مان و داشتن معلومات کامپیوتری باعث نزدیکی بیشترمان شده بود. این اواخر هم با هم گرمتر از قبل شده بودیم و از رفتاری که باهاش راضی بودم

آن روز با مهدی و خانم میرزایی و پژمان داخل بانک بودیم و من سر به سرش می گذاشتم

به دانشگاه که برگشتیم پژمان هنوز داخل بانک بود و مهدی به اشتباهش داخل  بانک خندید و خانم میرزایی با شوخی گفت: بیچاره خانم احسان فر!

اما من لبخندی زدم و گفتم: خیلی هم دلش بخواد...پسر به این خوبی

و سه تایی به این جانبداری بی سابقه ام خندیدیم



نگاهی به لباس سیاهم می اندازم، خوب می دانستم که حتماً همین روزها باید بپوشمش ولی فکر نمی کردم این رخت سیاه برای پژمان خواهد بود

مینی بوس تقریباً پر شده و بچه های خوابگاه هم بهمان اضافه شدند. هر چند خیلی ها خصوصاً هم دوره ای های خودش غایب هستند اما بازهمجای شکرش باقی است که همین تعداد 14-13 نفر هم آمده اند، گلی به جمال خانم مقصودی که این همه راه را از شهرستان فقط برای این مراسم آمده بود.

حسام کم و بیش تیکه های همیشگی اش را می انداخت و جو خیلی ماتم دار نبود ولی وقتی به مسجد مراسم رسیدیم همه چیز رنگی دیگر گرفت

گوشه ای نشسته بودم و بغض کرده بودم که دیدم حسام هم مثل ابر بهاری گریه می کند، دیگر فرو خوردن بغض را جایز ندانستم و نم نم شروع به اشک ریختن کردم ولی هنوز گونه های من تشنه اشک بود  تا این که ماتم خوان از رابطه پدر و پسر گفت و بی اختیار یاد عاشقانه های همیشگی خودم و پدرم افتادم و دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و باران اشک از چشمانم جاری شد

با دستهایم اشکهایم را پاک کردم و بعد به سر مزار دوستمان رفتیم و کمی دیگر اشک ریختیم

بیچاره خانم احسان فر معلوم بود که کارش از هفته پیش فقط اشک ریختن بوده

در راه بازگشت همه ساکت تر بودیم خصوصاً خودم. هر از گاهی حسام و مهدی تیکه های می انداختند ولی من ساکت و بی حال از جاده ای که جمعه قبل با خانواده ام گذشته بودم عبور می کردم

ریبوار گفت که حالت خیلی گرفته شده اما متوجه نشدم تا شب که به خانه رفتم و چشمهای قرمزم را دیدم

مهدی هم تیکه ای جالب بهم انداخت که افسوس دل و دماغش را نداشتم تا جوابش را بدم و فقط از خودم دفاع کردم

یادش سبز


نظرات 1 + ارسال نظر
yashar دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 00:28 http://www.nicepack.ir

سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار خوبی دارین . لطفا به سایت منم یه سری بزنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد