دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

دستهای باز

روزهای آخر سال 88 مثل پارسال برایم سرشار از فعالیت بود اما تفاوت عمده ای با گروه سه نفره "هما" داشت. فعالیت امسال خیلی بیشتر از رفتن به شرکت های شهرسازی و خواندن و تایپ کردن طرحهای جامع و تفضیلی بود و مثل همیشه بخش زیادی از آن به شکلهای مختلف به دوش خودم بود اما با این وجود خستگی اش به تنم نماند چون رنگ و بویش اجتماعی بود و این روحیه اجتماع گرایم را راضی نگه می داشت .
از روز یک شنبه 9 اسفند که محمد دوست حسام به دانشگاه آمد و گفت که رشته ما به نمایشگاه منابع طبیعی دعوت شده تا غرفه داشته باشد کار من شروع شد.
بعد از ظهر به دنبال کارهای اولیه و هماهنگی برای مکان برگزاری نمایشگاه رفتیم و شب که شد مهدی برای اولین بار میهمانم بود و تا پاسی از شب به دنبال راهی برای کپی کردن فیلمهای سفر کیشش بودیم .

ادامه مطلب ...

در جستجوی دوست - قسمت سوم

سومین باری که همدیگر را به صورت خاص دیدیم هدف خاصی نداشتیم ولی از ترمینال تا انقلاب را با اتوبوس رفتیم و بعد تا میدان نقش جهان و از میدان تا پل خاجو پیاده رفتیم و برگشتیم(کلاً می شه 12 کیلومتر،با تشکر از گوگل ارث نسخه ویندوز! :دی ).
هوا ابری بود و این برایم خیلی رمانتیک بود ولی الف لباس گرم نپوشیده بود و همین اذیتش می کرد، بعد از آن که در دستشویی موهایش را درست کرد (باور کنید دستشویی رفتنش هیچ ربطی به من نداشت! فقط لیوان آب میوه اش را نگه داشتم  ) دستهایش را گرفتم تا گرمش کنم،ولی انگار خودم بیشتر گرمم شد!
بغض آسمان ترکید و در هوای بارانی با هم راه می رفتیم ولی بر خلاف آنچه دوست داشت، خیلی نتوانست هوای بارانی را تحمل کند که شاید به خاطر سرمای غریب کش اصفهان بود.
به زیر پل خواجو رفتیم و باران بند آمد و بعد ما به دنبال رنگین کمان کمی جلوتر رفتیم ولی عقب نشینی را ترجیح دادیم و رفتیم و رفتیم تا به انقلاب رسیدیم و کافی میکس داغ بهش دادم تا گرم شود .

ادامه مطلب ...

در جستجوی دوست - قسمت دوم

از شانس کچل من!آن روز بر خلاف روزهای قبل پول زیادی در جیب نداشتم و همین کار دستم داد
بچه ها پول روی هم می گذاشتند که من گفتم قبلاً کادوام را داده ام و همین صداقتم کار دستم داد.البته اگر راستش را هم نمی گفتم شرایط بهتر از این نمی شد! 
همین که مشخص شد من به الف کادو دادم باعث شد فضولی میرجمال گل کنه و موزمارانه نگاهم کرد و گفت چی بهش کادو دادین؟! 
گفتم یه دیوان حافظ. و بعد هم گفتم اگر بقیه هم تولد بگیرند برایشان کادو می خرم و اشاره کردم که تولد خانم میرزائی را هم پیشاپیش تبریک گفته بودم.
دختر بزرگ منش روزگار هم حرفم را روی زمین نگذاشت و گفت که تولدش را تبریک گفته بودم و اتفاقاً روز تولد من را هم به خاطر داشته منتها به علت مشغول بودن به ازدواج موفق نشده بود سروقت تبریک بگه.فدای سرش!
بعد از کیک خورانی که حکم ناهار را هم داشت به کلاس زمین شناسی رفتم و بعد از آماده کردن سایت کمتر از یک ساعت تحقیقی که دیشب تادیر وقت مشغول آماده کردنش بودم را ارائه دادم.

ادامه مطلب ...