قبل و بعد از کلاس به حسام در زمینه رمانتیکی جات کمکی کوچک اما مفید کردم.
ساعت 5 بعد از ظهر بود و پایان روز و یک هفته آرام را نوید می داد اما حس ماجراجویی ام بالا رفته بود
نه استاد و نه جواد همراهیمان نکردند و درحالی به امید دیدن ممد به کافی شاپش رفتیم که گوشی اش هم خاموش بود
رفقا نا امید بودن اما به راه خود ادامه دادن.به در کلبه که رسیدیم حتی حال دیدن داخل را هم نداشتن و مثل بسیار اوقاتی که همه از انجام کار ناتوانند داوطلب شدم و بالاخره ممد را دیدم.
از شیرینی میلک چیکی که می خوردم لذت می بردم اما آرامش ناشی از خستگی دوستانم را دوست نداشتم
وقتی از کافی شاپ بیرون آمدیم ظاهرا همه چیز تمام شده بود ولی از ارضاء نشدن حس کنجکاویم ناراضی بودم.
بعد از چایی خانه که با قدرت هر چه تمام تر به دود نه گفتم دست تقدیر مارا راهی خیابان خاقانی کرد و ناگهان...
ناگهان دو دختر دیده شدند که آشنا بودند،سجاد به حمید اصرار کرد که حداقل برود و گوشه چشمی بهشان نگاه کند اما حمید از خر شیطان پیاده نشد.
بیشتر از نیم ساعت 4 نفری سعی در راضی کردن حمید بودیم و بالاخره راضی اش کردیم که به کافی شاپ برود و با سارا صحبت کند
با وجود این که آمادگی نداشتم اما با دوستش شهره صحبت کردم و شماره حمید را بهش دادم.
حمید با مخالفت زیاد وارد کافی شاپ و خیلی صحبت نکرد اما سه دوستش خوشحال بودند از این که توانسته بودند کاری برای دوستشان بکنند. چرا که ما تصور می کردیم رابطه حمید و وی به پایانش رسیده و باید علاجه واقعه را قبل از وقوع کرد
اما گذر زمان ثابت کرد که حمید ضمن داشتن صداقت و درستی بدون هیچ ادعایی توانایی مدیریت یک رابطه را خیلی بهتر از من و بقیه کسانی که ادعای این کار را می کنند دارد
آخر شب هم با ممد وارد فضای روحانی و نورانی مسجدی شدیم که 5 سال پیش با بابا در آنجا به احیا رفته بودیم و خورشت لپه نذری گرفتم و خسته و کوفته کلیا راه را پیاده تا خانه رفتم.
آخرین روز اولین ماه نخستین فصل سال نوید روزهایی داغ را می داد...