دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

سه هفته طوفان - قسمت اول

بالاخره طوفان بهاری که انتظارش را داشتم به وقوع پیوست و سعی کردم چون ناخدایی باتجربه کشتی ام را به سلامت به مقصد برسانم
سه هفته از شروع تا پایان یه دوره پر از رویدادهای مختلف به طول کشید و حالا در آرامش دوست داشتنی پس از طوفان به سر می برم
روزهایی که گذشت به سه هفته مجزا از هم تبدیل کردم تا در تاریخ ثبت شود!


هفته اول – آرامش قبل از طوفان

بعد از ظهر شنبه 24 اردیبهشت برای اولین بار وارد مغازه محمد شدم و قرار بود طرح طرح نمایشگاه اعتیاد به صورت کلی گفته بشه تا بالاخره این نمایشگاه عملی بشه
به جز صاحب مغازه و خودم حسام و دوستش یوسف هم بودند و از بروبچ دانشگاه خواهران دوقلو و مامان مینا! هم حضور داشتند


اول طرح بود و موتورمان حسابی یخ کرده بود و کلیا بستنی زعفرونی خریدم تا کام جمع شیرین شود. چقدر جای ملی خالی بود...
سا عزیز زنگ زد و جلوی جمع باهاش رسمی صحبت کردم اما بعد از 3 ساعت جلسه بهش زنگ زدم و ازش دلجویی کردم هر چند ناراحت نبود ولی من پیشگیری کردم
اما شب که باهم صحبت کردیم به نتایج روشنی نرسیدم و داستان من و او به رکود خود ادامه داد
ماجرا از فردا شروع شد، یک شنبه ای که دو تا امتحان داشتم و جغرافیای جمعیت را من و حسام به خاطر راهنمایی غلط حمید و سجاد از دست دادیم ولی در عوض با محمد و یوسف بیشتر آشنا شدم
تا آخر روز دوشنبه دنبال مکان مناسب بودیم و حیاط را بهمون ندادند چون جمعه قرار بود کنکور برگزار بشه و درحالی روی دیوارک داخل حیاط نشستیم و عصرانه خوردیم که فردا موفق شدیم آتلیه جغرافیا را برای نمایشگاهمون انتخاب کنیم
با همکاری دوستان دوست داشتی و مخصوصاً ملی جان! کارهای اولیه را کردیم و تا آخر هفته مشغول ساختن دکور نمایشگاه بودیم
می خواستیم اول هفته بعدی کارمان را شروع کنیم ولی چراغ سبز ریاست محترم دانشگاه!! کمکمان کرد تا کیفیت را فدای کمبود وقت نکنیم
محمد (همون ممد خودمون :دی) با سیاست خاصی کار را پیش می برد و سعی می کرد همه را جفت کند(شاید هم چفت کند! )، حتی من و ملی را که با هل دادنهای خودش و مامان مینا بهم جوش می خوردیم
جمع بسیار دوستانه بود و کارها خوب ولی کند پیش می رفت و مشکلات ریز و درشتی که پیش پایمان بودند باعث می شدند تا چندان به نتیجه رسیدن کاری که می کنیم خوش بین نباشم
رو کردم به عاطفه و گفتم: یادته قبل از عید تو و سارا گفتید دیگه واسه دانشگاه کار نکنم؟ این بار زودتر از همیشه کار کردیم
رابطه ممد و مامان و یوسف و مری خوب پیش می رفت و من هم باوجود دوپینگ کند پیش می رفتم اما کار بهانه اصلی نمایشگاه بدجوری گره خورده بود و همین باعث دلسرد شدن حسام هم شده بود
شب چهارشنبه 28 ام را با حمید و بقیه دوستان بالای پشت بام حسام صبح کردیم و آن روز در حالی به نمایشگاه رفتم که کار مهمی را انجام ندادم و همین باعث شد تا بساط یه دل سیر اعصاب خورد شدن در خانه برایم جور شود
بالاخره هیچ گلی بی خار نیست...
جمعه در جمع کاملاً پسرونه به جای شور و نشاط بی حالی موج می زد و حتی نون بربری و پنیر خامه ای هم نتوانست کاری بکند
جمعه کنکوری هم گذشت و سه روز دیگه هم به چیدمان غرفه ها و سایر کارها مشغول شدیم و سر انجام عصر دوشنبه 2 خرداد نمایشگاه با هزاران امید و آرزو آغاز به کار کرد

ادامه دارد...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد