در مقام مقایسه تابستان امسال شبیه 6 سال پیشه که اول از همه با افتادن آمار ریتم شروع شد.
خوشبختانه تا حالا کسی فوت نکرده که اینم به خاطر سهم زیاد اموات پارسال بود.
روزهای کسل کننده و یکنواخت و تا لنگ ظهر خواب بودن،تلاش های نافرجام که نمونه بارزش دیدار معمولیم با س و ب بود همه و همه حس حال آن روزگار دوست نداشتنی را بهم می ده
حتی از تنها دستاورد این روزگار که کنسولی مشکی رنگ که آرزوی چندین و چند ساله ام بود هم درست لذت نمی برم و فقط مثل مواد کمی حس بی خیالی بهم تزریق می کنه
البته از انصاف نباید دور بشم و وضعیتم امروزم خیلی بهتر از قبله چون قدرت تصمیم گیریم بیشتر شده و خوشبختانه در این زمینه رو به پیشرفتم
ولی چه می شود کرد با ایده آل گرایی که وقتی تصوراتم جامع عمل به تن نمی کنند نا آرامم می کند
بدبختانه همچین مواقعی تلاش بی نتیجه است و پا فشاری بیش از حد به شدت خطر از دست دادن دوستی ها را افزایش می ده!
کلا تابستانها اسب سرکش درونم ناآرام می شود و احساس می کند از زمان در اختیارش درست استفاده نمی کند
این بین تنها چیزی که آرامم می کند نوشتن است و امیدوارم بیشتر از این تنبلی نکنم و هر شب چیزی بنویسم
بازهم امیدوارم که در روزهای پیش رو تابستانی شیرین با اتفاقات جذاب پیش رو داشته باشم...