شب از نیمه گذشته و مانند تمامی شب های این چند وقته تا نزدیکای صبح بیدارم
گره مشکلاتم کور شده و با چنگ و دندان به جانشان افتادم تا باز شوند
افکارم با بن بست مغزم تصادف کردن و نه به سمت راه نجاتی و نه به سمت بی خیال و آزادی از هفت دولت می توانم حرکت کنم
بوی یأس و نا اُمیدی تمام شامه ام را پر کرده
حتی شب هم به تاریک ترین لحظه خود رسیده است
برای لحظه ای احساس میکنم در چاه ظلمت برای همیشه حبس گشته ام
زندانی ام،ولی حبس ابد حقم نیست
در دل سیاهی شب ناگهان صدایی قفل سکوت شب را میشکند...
جیرجیرکی با صدای بلند جسورانه آواز میخواندهمین صدای به ظاهر ساده برایم کافیست تا شیرینی تابستان را باور کنم
ایمان میاورم که همانطور که سکوت شب پایدار نماند تنگنای این روزهایم هم به زودی از بین خواهند رفت