دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

پاییز پسر آبی

در آستانه فصل روزهای کوتاه و شب های بی حوصلگی

فصل باد و خاک و طوفان

فصل لحظه ای سرد و لحظه ای گرم

فصل سرماخوردگی و آلرژی

فصل شکنجه ای به نام درس و کلاس ( از پیش دبستانی تا دکترا) و کابوس زود بیدار شدن

فصل شکست های عشقی و ناکامی های عاطفی

و کلا فصل ضد حال پاییز تصمیم گرفتم هـِدِر وبلاگمو عوض کنم 




نتیجه چند ساعت میکس و مونتاژ به همراه مقادیر زیادی ذوق و سلیقه این شد که پسر آبیمون تـِم پاییزی پیدا کرد و با شخصیت تر از قبل شد (از اون حالت بی حال و بی ناموسی قبل هم در اومد!)


یکم بیش از حد فانتزیه و جلف به نظر می رسه اما چون نزدیک ترین قالب به روحیاتم هست دوسش دارم


به استقبال پاییز سرنوشت ساز ١٣٩٢می روم...

تولد دنیای آبی

شش سال پیش در چنین روز و ساعت و دقیقه ای (تاریخ این پست به لطف امکانات جدید بلاگ اسکای تنظیم شده!) اولین خشت این خانه را در حالی گذاشتم که اصلا تصور نمیکردم نتیجه خود درگیری های شبانه تا این حد پایدار باشه

افکار پریشان قبل از خواب را همه مان بارها و بارها تجربه کرده ایم

بیشتر اوقات گله هایی هستند که چرا فلان چیزو گفتم یا بمان کارو نکردیم؟

گاهی هم خوش بینانه برای آینده طرح و برنامه ای میریزیم!

نتیجه افکار متضاد نا امیدی از گذشته و امید به آینده منجر به تولد دنیای آبی شد

رودخانه ای که با حرکت آرام و پیوسته اش تاثیری فراتر از توقعم ایجاد کرده


چرا اینجا را دوس دارم؟


قلم شریک شادی و غمتان می شود و قبل از آنکه از چیزی سر بروید سر ریز و برای پرواز بعدی آماده تان می کند

می گویند صدا و تصویر گذشته را برای آدمی تداعی می کند اما این را برای تنبل ها گفته اند!

کافیست کمی زرنگ باشید و رویدادی را به تحریر درآورید و پس از آن هر بار که توصیفات خود را می خوانید حس همان لحظه برایتان تکرار می شود

و آدمی موجودی به ذات فراموش کار است و تجربه های گران به دست آمده اش را ارزان فراموش می کند (اگر نگوییم مفت!)

و به جادوی نوشتن ایمان آورید (ایمان آوردم!)



امروز پسر آبی ام بزرگ شده و رخت مدرسه به تن کرده

و نگاهم به آینده اش مثل کوهی است که قله اش را نمی بینمم اما مصمم به فتحش می باشم

۶ سال پیش کجا بودم و حالا کجا؟ ۶ سال دیگر کجا خواهم بود؟

آنچه مسلم است جایگاهم امروزم تمام آنچه سال ها پیش میخواستم و باور دارم لایقش بودم نیست اما در حد خوبی قابل قبول است

و ۶ سال دیگر تغییرات اساسی خواهم کرد...تغییراتی در مکان زندگی و اطرافیانم

با کلی آرزوی خوب که شمیم وصال برخی از آن ها را می شود از همین لحظه احساس کرد هفتمین سال دنیای آبی را آغاز میکنم

هشت خبیث

عددهای هستن که به آرامی زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهند

معروف ترینش همان lucky number است که هر کس برای خود عدد شانسی داره

از آنجایی که به یک روایت متولد ٧ امین روز ٧ امین ماه، سال ٧ ام هستم و به چند علت دیگر عدد شانسم ٧ است

اما عدد دیگری هم هست که در زندگی ام تاثیر می گذارد:

٨




8


خُرد که به سالهای زندگیم نگاه میکنم نوار قلبی! V شکل ترسیم می شود (شاید هم همان هفت خودمان...نه وی خارجی!) که مسیر جاده زندگی یک سال به شکل سرازیری سقوط و سال دیگر سربالایی صعود می شود

اما فراتر از دوره های کوتاه ۲ ساله یک خط در میان راحتی و دشواری، مجموعه رویدادهایی هستند که هر ۸ سال یک بار سراغم می آیند و به نوعی تاریخ تکرار می شود

و از آنجایی که خاطرات تلخ ماندگاری بیشتری دارند ۹۲ را بسیار شبیه ۸۴ می بینم

مشکلات لاینحل...سردرگمی...بلاتکلیفی...تلاش بسیار و بی نتیجه...شکست ها...بحران و خیلی صفات دیگه باعث می شود تا سختی این سال را نشود به راحتی فراموش کرد


با همه غُر غُرهایی که میکنم اما به طرز احمقانه ای این سال را دوس دارم!

هر آدمی اشتباه می کند و اگر کمی زرنگ باشد از تجارب به دست آورده می تواند پلی به پیروزی بسازد

با وجود دشوار بودن پذیرش شکست اما اگر قابل جبران باشد می شود تحمل کند

اما چیزهایی مثل از بین رفتن اعتبار در نزد دیگران و بی اعتمادی میان کسانی که برایت مهم هستند به راحتی قابل جبران نیستند

و در این هنگام بدتر از خود مشکل پاسخ سوال ها و تحمل نگاه های اطرافیان است...کسانی که دوستشان داری از سر خیر خواهی امر و نهیت می کنند و ناخواسته نه تنها دردت را تسکین نمی کنند بلکه نمک هم روی آن می پاشند!

خوشبختانه سال به سال تاثیر اطرافیان در تصمیم گیری هایم کم رنگ تر می شود و استقلالی آرام و پایدار به دست می آورم

استقلالی که مهمترین گام برای ثبات شخصیت و خیلی چیزهای خوب دیگر مثل پایداری تصمیم گیری و آرامش در زندگی است


پ.ن

منتظر آپدیت دو رقمی شدن تعداد پستهای شهریور باشید!

حس متضاد تولد

قسمت هر آدمی از ۳۶۵ روز سال یک روز است و امروز روز من بود

روزی که برای ۲۴ امین بار از ناکجا به این دنیا زاده شدم

و امروز هم مثل اولین روز و تمامی روزهای تولدم حس خوبی نداشتم


حسی که مجبوری یه لبخند احمقانه روی لبت بزنی چون روز تولدت و اجباراً باید خوشحال باشی

ولی اونقدر سرخوش نیستم که بی بهانه بخندم

با بهانه های سست هم نمیخندم...حتی بخواهم هم با تلخی همیشگی کامم که گاه کم و زیاد می شود نمیتوانم بخندم


از جهتی مثل عده ای افسوس گذر عمر و یک سال پیرتر شدن را هم نمیخورم

عمر است دیگر می گذرد...پس چرا افسوس چیزی را بخورم که تاثیری در تغییرش ندارم؟


مجموع این تضادها می شود حس خلاء

حسی که نه با کیک تولد شیرین می شود و نه با جشن و بزن و برقص...

تنها چیزی که ته قلبم را کمی روشن می کند بودن در کنار کسانی است که دوستشان دارم


نمی دانم دردم چیست اما احساس می کنم درونم اسبی وحشی قرار دارد که بودن در دشتی آرام را به زیباترین اصطبل ترجیح می دهد

امیدوارم به زودی به جایی که متعلق به آنم بروم


اراجیف منطقی یک عاشق

«مهمتر از حضورت...این حس قشنگی است که در نبودت روحم را صیغل می دهد

فقط گاهی یادت در قلبم تیـــــــر می کشد...»



«تو یک آدم معمولی بودی مثل بقیه...و حتی معمولی تر از معمول

آنچه تو را خاص می کرد حس خاصی بود که بهت داشتم

تکه شیشه ای بودی که از دریچه نگاهم الماس شدی!»






«تنهایی امروزم خود خواسته است

بی کسی را به بودن با ناکسان ترجیح می دهم»






«برای نخواستنت هزار دلیل دارم...اما افسوس که قلب احمقم نه گوش شنوا دارد و نه عقلی برای فکر کردن»


Why is this happening