دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

آفتاب روی دیوار

در یک بعد از ظهر بهاری رأس ساعت ۱۵:۳۰ من عاشق

.

.

.

نشدم!


داشتم تقلا میکردم بخوابم که یهو چشم افتاد به آفتاب روی آجرهای دیوار

و همین منظره ساده بردم به سال های کودکی.



اصلا انتظارشو نداشتم دوباره با خانواده یه جای قدیمی بریم و نوستالوژی سال ها پیش دوباره تکرار بشه اونم تو خونه عمم!

تاریخ  جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹ بود اما محیط حس  ۱۲۹۹ رو می داد و پیش خودم فکر کردم صد سال دیگه امسال با آدماش و حتی این روز خردادیش همگی خاطرات قدیمی  قرن گذشته میشیم.

ما آدما و گذر زمان را باور نمی کنیم ولی زمان با سرعت در حال حرکته...پس باید تا می تونیم لذت ببریم.

این دورهمی به ظاهر معمولی عمق زیادی داشت و شاید من  بیشتر از تمام آدم هایی که اونجا بودن  ازش لذت بردم.

بعد از چند سال تاریک زندگیم طلوعی دوباره کرد و در خیلی زمینه ها پیشرفت کردم

از جمله سفر!

سفر شمال ۹۷ و تفلیس همان سال برای منی که تا چند وقت قبلش حتی نمی تونستم از خونه بیرون برم به شکل غیر قابل باوری خوب بود.

یزد و دوباره تفلیس سال بعد شوکه کننده نبودن ولی همچنان تازه کننده روحیم و تجربه ناب محسوب میشن.

سرما خوردگی اجازه نداد شمال بابام اینارو همراهی کنم و حسرتش باعث شد این سفر ۲۴ ساعته با کلیه اعضاء خانواده شدید به جیگرم بچسبه.

اصن تجربه شخصی به کنار
بی انصافا تا همین چند هفته پیش کابوس قرنطینه تا یک سالو می دیدم حالا که یه سفر کوچولو اومدیم به جای لذت بردن از حال، غصه مسافرت های نرفته رو می خورید؟!
یه روز یه ایرانی غصه نخورد  امتیاز اون مرحله رو از دست داد

عرایض تمام
صرفاً برای ثبت این خاطره نوشتم

با ۱۱ ماه تاخیر 

بازی عشق

پرده اول

عشق دیروز


سال ها پیش عطش شدیدی برای IV داشتم و به شدت منتظر وصال عشقم بودم.

چون پول نداشتم (و هنوز هم ندارم!) شرایط وصال فراهم نبود، تابستان 87 دم را غنیمت شمردم و با S.A سرمو  گرم کردم. پاییز هم مشغول درس و عاطفی جات شدم و دیگه بهش فکر نکردم.

حتی یادمه وقتی خبر رسیدنش را شنیدم هر چند خوشحال شدم اما دیگه ذوق و شوق قدیم  را نداشتم و با یکبار دیدنش از نزدیک دلم آرام گرفت.

بازهم بهش فکر نکردم و با کمترین میزان توجه بعد از یک سال و دو ماه وصال حاصل شد.

تابستان دردناک 88 را باهاش سپری کردم و راضی بودم، هر چند به اندازه سال قبل آرامش بخش نبود.

تابستان 89 مصمم بودم یاغی بازی نکنم و داستانی پیش برم تا از منظم بودن لذت ببرم. همه چیز برای مدت کوتاهی خوب پیش می رفت که ناگهان باگی عجیب باعث شد همه زحماتم به باد فنا برود و برگشتم به نقطه صفر. این ضربه ناگهانی دلسردم کرد و حوصله تکرار هم نداشتم و کلا قیدشو زدم.

دیگه هم درست و حسابی اجرا نشد (حتی یادمه تو سفر مشهد با لپ تاپ امیرحسین هم تستش کردم) بنابراین تصمیم گرفتم پلتفرمم را عوض کنم و تابستان 90  این کارو کردم ولی بازهم وصال حاصل نشد.

در ادامه با دشواری بسیار بلو ری تهیه کردم و یکی از صبح های اسفند بعد از بازگشت از سفر بلافاصله به سمتش رفتم و بالاخره موفق به اجراش شدم، ولی بازهم به صورت جدی ادامش ندادم (چراشو نمیدونم)
امسال پس از 10 سال دوباره وصال حاصل شد اما...

با همه خوبی هاش که با چاشنی نوستالوژی لذتش دو چندان می شود باید بپذیرم که عالی نیست و عیب های  بزرگی دارد
در برابر V خیلی ضعیفه و رسالت اصلیش که سرگرمیه را به خوبی انجام نمی دهد
در این بین مدتی با دیگر عشق آن دوران Opera سیر کردم و با اینکه بسیار بهتر از قبل شده اما به گرد پای Chrome نمی رسه!
باید بپذیرم که عشق دیروز مال دیروزه و هیچ جای در امروزم نداره
همونطور که  کروم و V عشق نبودن اما از لحظه اول فهمیدم بهترینن.

+

تابستون به معنای واقعی کلمه کوفتی 82  رو در کف مافیا1 و VC بودم. با حداقل امکانات چند تا عکس کوچیک از دارینوس می گرفتم و با کمک Compu Pic پن زوم میکردم و کف میکردم.

بعد از طوفان سیستم رو آپگرید کردیم و اول وایس سیتی و بعد مافیا اونم  فارسی! بازی میکردم.

سال 83 در انتظار S.A بودم ( گوشه چشمی هم به داشتن Ps2 داشتم مثل سال قبلش)  و بعد از انتشار برای Pc  به دستش آوردم و  سال ها سرگرم بودم.

سال 89 بود که فهمیدم عشق جدیدی به نام RDR وجود داره. پوسترش را به کمد لباسم چسبوندم و خیلی بهش فکر میکردم و با دیدن ویدیوهای نه چندان با کیفیت تصور می کردم عجب چیزی میتونه باشه!

نه برای PC ارائه می شد و نه توانایی مالی خریدن کنسول داشتم. تیر 90 کاری عجیب کردم که با وجود اینکه میدونم بد بود اما شک دارم دوباره (دوباره؟!) انجامش ندم؟!
هدف اصلیم IV نبود RDR بود و بهش رسیدم. با تی وی SD شب های طولانی تابستان 90 تنها وسیله سرگرمیم بود. سرگرم میشدم اما خوشحال نه، درست مثل تم غمگین خودش...

یکسال طول کشید تا بعد از یکبار ناکامی دفعه دوم بخش داستانی را به پایان برسونم. خیلی قشنگ بود ولی ارزش تکرار نداشت و محیط وسیعش هم چیز جالبی برای کشف شدن نداشت. DLC اش هم معجونی از ترس و غم بود و اصلا نتونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم.



پرده دوم

عشق امروز


حالا این همه صغری کبری چیدم بگم چیزی که زیاد انتظارش کشیده میشه معمولا به اون خوبی که تصور میشه پیش نمره اما مافیا2 تا حدودی این نتیجه گیری رو نقض میکنه. هرچند همونم به معنای واقعی کلمه Open World نبود.

والا آقا دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ دوباره عاشق شدم

RDR2 از سال 95 تا 97 کم و زیاد انتظارشو کشیدم

چند روز قبل از عرضه ویدیوهایی ازش لیک شد که با دیدنش هنوز قند تو دلم آب میشه. روز وصالش جمعه 4 آبان خوشحال شدم درست مثل اردیبهشت 87.

تا یک هفته خیلی گیم پلی هاشو می دیدم ولی ضمیر ناخوداگام تصمیم گرفت به جای آرزوی دست نیافتنی به مشکلات جاری تمرکز کنم.

خوشبختانه با فراموشی مدتی را سرکردم و یه سفر خوب با داداش گلم رفتم. در آستانه ششمین ماه بعد از عرضه حدود 2 ساعت تجربش کردم. خوب بود اما عالی نبود، شاید به زمان بیشتری برای لذت بردن نیاز دارم.

به این نتیجه رسیدم که بازی های محشری که تموم نکردم رو به سرانجام برسونم و یه لیست بلند بالا ازشون تهیه کردم. همون استراتژی قدیمم که وقتی نمیتونم چیز جدیدی به دست بیارم با داشته هام خوش باشم. از اونجایی که روزهای سخت (ولی نه چندان تلخ!) را پشت سر می گذارم کنسولم هم به روغن سوزی افتاد.

از سال ها تجربه مبارزه با مشکلات یاد گرفتم که برای هر چیز جایگزینی هست پس برای  معدود دفعات لپ تاپ گیمینگ رو تجربه کردم که انصافا جالب بود!

حالا که AF تموم شده دوباره فیلم یاد هندستون کرده. اونقدر تورم شدید شده که دیگه استراتژی  رابین هود هم جواب نمیده  و با وجود اینکه حالا اوضاع مالیم بهتر از قبله ولی باید پول و زمانمو روی مسئله مهمتری به نام مهاجرات بگذارم...

میگن برای اینکه بدونی کاری رو انجام میدی یا نه باید توی شرایط قرار بگیری و وقتی که با تخیل قویم خودمو در موقعیت 8 سال پیش قرار میدم به این نتیجه میرسم که به احتمال زیاد اون کار عجیبو تکرار کنم و این موضوع فکرمو درگیر میکنه.

در رویاهام می بینم که RDR2 نازنین را با پلت فرم سلطان One X با یه تی وی 4K تجربه میکنم و در حالی که نسخه فیزیکی با نقشه و راهنما را دارم از شدت خوشحالی خر کف شده ام، و همه این ها بدون عذاب وجدان. به به! چه شود! حتی تصورش هم لذت بخشه و مطمئنم دنیا اون قدر بزرگه که به این آرزوی کوچک حتما خواهم رسید فقط باید کمی صبر کنم تا زمان مناسب از راه برسد.
پیش به سوی زمان مناسب


پ.ن

تکرار تاریخ پس از 10 سال...

بهترین زمان ممکن

چارلی چاپلین میگه :
آخر هر چیز خوبه،

اگه خوب نبود

صبر کن...

هنوز آخرش نشده!


سر چارز اسپنسر چاپلین درست میگه؛ هر چقدرم شب تلخ شکست همیشگی به نظر برسه بلخره روز شیرین پیروزی از راه میرسه و  غبار غم را می شوره و می بره smile emoticon kolobok

چهارشنبه 20 تیر با آسودگی خاطر، از مدارک شناساییم عکس گرفتم و از بعد از رام کردن اسب چموش فتوشاپ تنظیم و ارسالشون کردم. اما ظاهرا بیش از حد خوش خیال بودم و زمان انتخاب محل مصاحبه با تمدید تا جمعه بوده!

تمرکز روی مسائل حاشیه ای باعث فراموشی اصل موضوع و فرصا مناسب تبدیل به زمان از دست رفته شده بود

خیلی تو ذوقم خورد و چند دقیقه ای در اوج نا امیدی و سرزنش خودم به سر می بردم smile emoticon kolobok

شکست را پذیرفتم و سعی کردم با تفریح از این حال در بیام. مدتی که گذشت هنوز تلخی شکستمو حس میکردم اما مزه اش قابل تحمل بود.

شکست های جور واجور پوستم را کلفت کرده و قوی شدم smile emoticon kolobok

با خودم فکر میکردم آیا واقعا این نبرد ارزش بازی کردن داره؟ حالا مصاحبه هم می رفتم، مدارک و دستاورد علمی داشتم قبول شم؟ شهریه ترمی خدا تومن رو دارم؟

بهتر نیست دستاوردای فعلیمو نقد کنم و بعد فکر ادامه تحصیل باشم؟ smile emoticon kolobok

با وجود مبهم بودن نتیجه این بازی اما دوست داشتم قبول بشم و نرم تا اینکه حتی قبول هم نشم؛ اونم زمانی که نصف راهو اومدم!

ته دلم روشن بود که این افت موقته و در مجموع رو به صعودم و حتی همین اتفاق هم می تونه پلی برای پیروزی باشه.

مثل وصایای امامی که افتادنش را شکست می دونستم اما بعد فهمیدم که کاملا برعکس، کمک پیروزی بود! ( روز تولدم بود و به قول خانم الماسی برو دعاشو به جون امام کن smile emoticon kolobok)

پس لرزه های شکست تا شب به سراغم می اومد و  یادم که می افتاد بیخیالیم باعث این اتفاق شده به پیشونیم می زدمsmile emoticon kolobok
(جمعه شب 22 تیر با پروانه و فرزاد شام و آیس پک خوردیم و در اوج خوشی هم زدم تو پیشونیم...امان از میم و یادش! smile emoticon kolobok )

حتی دیدن مدارک شناسایی و دوربینی که یادآور خاطرات خوش خیالی قبل این اتفاق بود هم ناراحتم می کرد

به علت احساسات قویم زودرنجم و کودک درونم که دختربچه ای ناز نازی است دلش زود می شکنه و افسرده میشه smile emoticon kolobok

امیرحسین امیدوار به تکمیل ظرفیت بود اما از اونجایی که خونده بودم امسال ظرفیت پذیرش دکتری آزاد کمتر شده دلیلی برای امیدواری نمی دیدم.

نا امیدی عملگرام و برای همین تیری در تاریکی رها و نوتیفیکشن کانال اطلاع رسانی هیوا را روشن کردم تا روزی روزگاری اگر خبری شد دیگه بی خبر نمونم.

دیگه هم بهش فکر نکردم و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خوابیدم.

کلا چهارشنبه دوست داشتنی نبود و دو تا قرار با دو اکیپ مختلف داشتم که به نتیجه نرسید

یه روزایی روزش نیست و نباید اصرار بی مورد کرد

کمتر از 24 ساعت بعد از خبر تلخ اینبار شیرینشو دریافت کردم و ثبت نام متاخرین شروع شد

حالا فهمیدم بهتر شد که دیر ثبت نام کردم تا با آمادگی بیشتر سر جلسه مصاحبه حاضر بشم.

هر چیزی در بهترین زمان ممکنش اتفاق می افته...فقط کمی صبر لازمه! smile emoticon kolobok

عصر شنبه 23 تیر از آموزشگاه زنگ زدن و بدو بدو خودمو رسوندم. اون روز هر چی تلاش کردم نتونستم چشم پزشک پیدا کنم.

بعد از تلاش کمی صبر لازم بود، و دوباره تلاش!

بلخره یکشنبه صبح موفق شدم و اولین جلسه کلاسمو بعد از ظهر رفتم.

بعد از رفع خستگی شب مشغول رفع عیب گوشی امیرحسین بودم و چون مشابه این بلا به تازگی سرم اومده بود خیلی گیج و سر در گم نبودمsmile emoticon kolobok

به هر دری زدم بسته بود و در اوج نا امیدی به صورت کاملا تصادفی وقتی گوشی را خاموش روشن کردم رام فلش شده نصب شد و همه چیز درست شد.

رسیدن به اوج نا امیدی، آخرین گام قبل از پیروزی است

بدون خستگی تا صبح کار کردم و با گوش دادن Let Me Love You که تمام طول روز رو مخم بود از حس شیرین پیروزی نعشه شدم smile emoticon kolobok

خوبی دنیای نرم افزار اینه که نیاز به تصمیم گیری سریع نداره و میتونی با صبر و حوصله تمام راههای موجود را بری و بلخره یکیشون جواب میده...برای همینه به گیک ای سی تی بودنم افتخار میکنم smile emoticon kolobok

دوشنبه هم کلاس رفتم و نا خوداگاه یاد خاطرات ده سال پیش زمانی که تازه دانشجو شده بودم افتادم

آن موقع کوچکترین فرد کلاسمون بودم و حالا دقیقا برعکس شده بودم بابا بزرگ کلاسsmile emoticon kolobok

اولش حس بدی بهم دست داد و تصور میکردم دیر اومدم smile emoticon kolobok اما در ادامه متوجه شدم در بهترین زمان ممکن برای گرفتن گواهینامه اقدام کردم 

چهارشنبه بعد از کلاس به همایش پیوند تفاوت ها دعوت شده بودم. گفتن شاید کلاس فنی بعد از کلاس تئوری باشه و تداخل با همایش نگرانم کرده بود.

خوشبختانه تونستم به حس ناخوشایندم غلبه کنم و به خودم گفتم هر چیزی در زمان مناسبش اتفاق می افته

و دقیقا هم بهترین اتفاق افتاد و کلاس فنی صبح شدsmile emoticon kolobok

قدیما چهارشنبه روز خوبی نبود و گره های کور و مشکلات زیادی که نه راه حل و نه راه فراری ازشون بود به سرم آوار می شد.

اما انگار نه فقط خودم که سرنوشتم هم عوض شده و بعد از چهارشنبه شیرین دفاع حالا چهارشنبه سرنوشت ساز دیگری پیش روم بود.

بعد از کلاس رفتم مقاله ها و مدارکمو پرینت کردم. دو تا تایپ  و تکثیر بسته بودند اما از اونجایی که به چیزی جز موفقیت فکر نمیکردم سرانجام در بسته باز شد.

خوشبختانه پیشرفت تکنولوژی زندگی را خیلی راحت کرده و به لطف اسنپ و سایر رقباش میشه در یک روز چندین کار کرد و در اوج تابستون از هوای یخ داخل ماشین لذت برد smile emoticon kolobok

به جز کمی گیج زدن همیشگی خاص خودم و یکم بد اقبالی در نیاوردن پایان نامه در کل مصاحبه خوبی بود و بهتر از تصورم پیش رفت.

مرسی دکتر گندم ... فقط امیدوارم شهریور موقع اعلام نتایج هم همچنان حسم خوب باشه! smile emoticon kolobok

نیمه روز گذشته بود و نصف کارامو کردم (داشتم حساب میکردم 60% انجام دادم یا 51%)



استراحت و کلاس بعد از ظهر را هم رد کردم و با عمو فری رفتیم به سمت همایش

من خسته و اون گرفته بود و نگران بودم که خستگی زیاد باعث اتفاق ناجوری بشهsmile emoticon kolobok

یکم منفی گرایی نه تنها بد نیست بلکه باعث جمع شدن حواس و دقت بیشتر میشه و نتیجه معمولا بهتر از توقع میشه

بزرگترین گردهمایی زوج های جوان عالی بود و به حرفای انوشه کلیا خندیدیم و ازش چیز یاد گرفتیمsmile emoticon kolobok

با چشام گیج خواب سر حال بودمsmile emoticon kolobok

به اجرای ریوندی هم خندیدیم و در حالی که هر دو جیش داشتیم سالن را ترک کردیمsmile emoticon kolobok

چهارشنبه پر کارم تموم شد اما هنوز هفته شلوغ ادامه داشت

دو کلاس صبح و بعد از ظهر پنج شنبه را پشت سر گذاشتم و یک ساعت زودتر همیشه به استراحت رسیدم

مثل همیشه بیخیال و خوش خیال به روضه پارتی رفتم و ساعت 1 شب تازه کتاب را باز کردم تا شاید بخونمش

در این فکر بودم که آیا مولتی تسکینگ بودن واقعا بده؟!

حجم زیاد کتاب و جواب های غلطم اصلا جای امیدواری نگذاشته بود اما همچنان تلاش میکردم

برای معدود دفعه تا صبح بیدار موندم و خوندم

یاد ترم ششم لیسانس خرداد90 افتادم که تا صبح آمار 2 رو خوندم و آخرشم افتادم

با نهایت نا امیدی سر جلسه نشستم و در اوج ناباوری بدون غلط قبول شدم

البته یکمم شانس آوردم و جواب ها از قبل تیک خورده بود اما به قول کریس رونالدو برای خوش شانس بودن باید خیلی تلاش کرد

و بلخره مزد تلاشمو گرفتم و سرمست از موفقیت غیر قابل انتظارم پیاده تا خانه رفتم و کیف کردمsmile emoticon kolobok


پ.ن

یاد گرفتم استراتژی داشتن در رابطه عاطفی از شروع رابطه مهمتره و گاهی باید نقش بازی کرد تا شکار دم لای تله بده

و در نهایت موفقیت نصیب کسی میشه که صبر کرده


قرتی بازی 2 ریمیکس ماحالیم شهاب مظفری باشد تا علاوه بر عکس و متن صدا هم ثبت کننده حس و حال این روزام برای فرداها باشه

تکرار تاریخ

چند ماهه کمرم بهتر شده و اگه تفریحای سنگین نکنم مصدوم نمیشم اما با این حال در بهترین حالت هفته ای یه روز از لونم میام بیرون

اما سه روز آخر این هفته پر کار بودم و خعیلی هیجان انگیز بود!

چهارشنبه 11 روز بعد از آزمایشم و بعد از یه ماه یونی نرفتن بیرون رفتم که شرحش داده شد

پنج شنبه استخر و شام شبانه با دادام

موقع برگشت یادم اومد دعوت شدم به یه تور

خودمو سپردم به دست تقدیر تا ببینم چی پیش میاد

فقط من عوض نشدم شرایط هم تغییر کرده و حالا میشه حتی چند ساعت قبل هم به صورت آنلاین ثبت نام کرد

تردید داشتم برم یا نرم

پیش خودم گفتم بعد از سالها دوستی با ف.... یه بار فرصت پیش اومده باهم تور بریم

دو ساله همو ندیدیم و برای من که ارتباط را ابزار موفقیت میدونم این یه نقطه ضعفه

فرزاد رو هم ساعت 2:30 از خواب بیدار کردم و راحت پذیرفت بامون بیاد تا قدرت این موج زندگی بهم ثابت شه

در وقت اضافه آخرین نفر سوار اتوبوس شدم و این اولین نشونه تغییر بود

مثل قدیما یخ بودم

اما شیطون بودم و چهره متفاوتی از خودم به نمایش گذاشتم جوری که خیلیا نقشمو باور کردن

حتی سالارم!

ورزنه گردی کمی متفاوت و کویری که خیلی شبیه سال  92 بود

در حالی که منظره های رو به روم با خاطرات عموماً تلخ سالها پیش عبور میکردند

ناهار خونگی و تفریحاتی که انجام ندادم تا مصدوم نشم

عصر که شد حس نیاز به تغییر درونم فریاد می زد

حتی افسوس سال 89 رو میخوردم و فلسفه بافی میکردم هر چیزی  فقط دفعه اولش جالبه و وقتی تکراری بشه بی مزه میشه

در همین حال بودم که خورشید غروب کرد و ابر و باد سرد کویری تراژدی را کامل کردن

آتیش روشن شد و برای گرم شدن دور آتیش  به بزن و بکوب پرداختیم

مش ربات نیازی نبود با دو تا کاسه آش و یه لیوان چایی شنگولمون کردن!

اتفاقی که همیشه در انتظارش بودم ولی درست و حسابی اتفاق نیفتاده بود بلخره عملی شد
نه مثل قبل همه جمع آشنا بودند و نه  تنها بودم و همین باعث جدید و جالب شدن این شب کویر شد

4 سال پیش هم تقریبا همچین روزی (جمعه 25 بهمن 92 به جای جمعه 27 بهمن 96) کویر رفتم اما تجربه شیرینی نشد

تکرار دیگه جمعه 1 دی 96 بود که شبیه به جمعه 29 آذر 92 بود

مشابهت پنداری از تلاش آدمها برای ربط دادن پدیده ها بهم نشأت میگیره تا بتونن بفهمنشون

فهمی که خیلی مواقع درست نیست و آدمو به اشتباه می اندازه

اما این مقدار شباهت قطعا بی معنا نیست

نمیدونم شباهتش چیه اما من دیگه اون البی خام قبل نیستم که زود جوگیر شم و حالا ضمن محافظه کاری حرکت میکنم

ب.... هم عشق نیست و فقط یه دوستی قدیمی و صمیمیه که عمقش زیاده

 نمیدونم شاید هم هست و خودم خبر ندارم...این چند وقته فرصت زیاد داشتم نگاهش کنم و از خودم می پرسم مطمئنی عاشقشی؟ اما پاسخ روشنی نمی گیرم!

 دوستی رو خیلی قشنگ بازی میکنم و اونقدر زیر پوست نقشم میرم که گاهی خودمم با عشق اشتباهش میگیرم

و همه چیز رو خراب میکنم!

جمعه می دونستم نقشی که بازی میکنم واقعی نیست و همین که نگران از دست دادن چیزی نبودم کمکم کرد تا رهاتر  قبل حرکت کنم 

اما این شوخیای  فیزیکی را رو ب.... نباید انجام بدم اونم انقدر زیاد!

بهترین کاری که میتونم بکنم ادامه حرکت آروممه تا شرایط موجود حفظ بشه و شاید پیشرفت هایی هم حاصل بشه

باید عاقل باشم و همه چیزو خراب نکنم این رابطه ای قدیمی و با ارزشه و نباید از کفم بره

شاید اتفاقای خوب جمعه هدیه دیوونگی نکردن چهارشنبه بود

گاهی می توانی اما نباید بکنی تا دیگران و خودت نا آرام نشوند

مطمئناً بی پاسخ نمی مونه فقط کمی صبر لازمه

دوشنبه آخرین روز بهمن بود و ب.... چی دفاع کرد

بعد از یک ماه و یه هفته کار خودمم پیش رفت و خوشحالم با کمک به دیگران گره خودمم باز شد

رفت و برگشت جالبی هم 3 و 4 نفری داشتیم و امیدوارم خانومه! لوم نداده باشه

شبش هم توسط خار و دادام مورد بازخواست قرار گرفتم

مقصر خودمم که پنهان کاری نمیکنم و قدر محافظه کاری رو نمیدونم

دست کم گرفتنم خیلی خوبه...چون میتونی دیگرانو غافلگیر کنم!

امروزم سخت ترین کنکور عمرم را دادم و فشار جسمی و روحیش زیاد بود

برای چهارشنبه سوری برنامه های ویژی دارم

با ما تماس بگیرید!


تا بهار

خزان تا بهار

فاصله بسیار


چشمهای گریان

رقص در میدان


ناله های بیمار

دیدار پشت دیدار


سرمای تابستان

گرمای زمستان


عشق به کنار

دوستی پایدار


این درس گران

همیشه بدان


تفسیر هایکوهای اَلبی داموسی که بالا سرودم  اینه که بازم جادو  شد و منظره ای که خاطرشو نوشته بودم دوباره از جلوی چشام عبور کرد
هوا تاریکتر و بازم سرد اما دلم گرم بود

از خودم پرسیدم این استرس کم طبیعیه؟!

نگران بودم چرا استرس ندارم! 

این راهیه که باید برم حتی اگه نتیجش بد بشه 


کمی انتظار و سوز و سرمای بسیار

بلخره وصال

برای اولین بار بدون هیچ واسطه ای

رویایی که یه سال پیش داشتم حالا واقعی شد 

خوشبختانه دستام و دلم زود گرم شدن و روی صندلی های نرم لم دادم و حسابی غرق شدم

هر از گاهی به خودم می اومدم و دقیق تر فیس تو فیس می دیدمش

خوجل بید! 

خودمم تر و تمیز و شیک و پیک بودم 


یه دست به لپ تاپ هات اسپات شده و یه دست به کیک و کاپوچینو شیر نتیجش بد نشد  و حتی میشه گفت بهتر از قبل بودم و کمتر پخش و پلا حرف زدم و آخرشم یه جمع بندی کردیم

یکم اصول حساب و کتاب تو رابطه یادش دادم هر چند آخرشب ثابت کرد پی حرف نمره!

ببین کارادو!!

عجیب مرام کشم کرده و بازم میکنه 

موقع برگشتن لا به لای حرفای جسته گریخته ای که از سر شب می زدیم کار عجیبی کردم

اعتراف تلخ!  

وقتی یه آدم غیرفضول توجهش بهم جلب شده و با مهربونی میخواد دربارم بدونه پیشش احساس راحتی میکنم
آقای بازیگر نقاب بچه مثبت خانواده فرهنگی رو میزنه کنار و میگه ببین من یه آدم معمولیم و حتی کمتر 

با لبخندی که بی پاسخ نماند

و البته تعجب
چه میشه کرد زندگی همینه

بذار اگه علاقه ای داره شکل میگیره از روی واقعیت باشه 


نه تنها مغرور نیستی که نازپرورده هم نیستی و همدردی
و هر دو فکر فرار

امیدوارم  جادویی ترین پست این وبلاگ رو به رفتنمون اختصاص بدم
مثل امشب که بهترین ملاقات بود 

راستش اصلا انتظارشو نداشتم بعد از مدتها دوباره به وجد بیام اما اومدم

حرکت آروم و پیوسته ای که بهتر از تمام دابل قرارهای سال ها پیش بود 

درد و بلاتم بخوره تو سر اون پ نحس نکبت که امشبم جلو چشم بود
جایی که بهش تعلق داره
سطل آشغال! 



پ.ن

والا آقا دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...

یادم رفت از خزان بگم!

این چند وقته با و بی دلیل یاد پ... می افتم 

سندرم تجدید خاطراتم که بعد ف... هم عود کرده بود اما درستش کرده بودم دوباره تو تشخیص دوست و دشمن دچار مشکل شده! 

رخنه ای که منتظرش بودم رخ داده و شرایط برای نفوذ نرم فراهمه

اما برای چی؟ برای کی؟

جنگیدن برای هیچی؟! 

کسی که حتی حاضر نشد روز تولدم بیاد ببیندم ارزش حضور در افکارمم نداره...به هیچ وجه! 

دم گل همیشه بهاری گرم که در سردترین فصل سال همدمم بود 

کیس برای ماجراجویی های خیلی باحال تر زیاده حیف از اتلاف انرژی

و مهمتر احساساتم 

الان چند خط نوشتم آرومتر شدم

امیدوارم آرومم بمونم 

و یادم نره اتفاقا و آدمای این روزا آرزوهای دیروزم بودن

پس به جای حسرت آرزوهای تخیلی!   بهتره کیف داشته هامو ببرم