دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

نیمه راه

بعد از ظهر دوشنبه 15 بهمن 1397 زمستون به نیمه رسیده و هوا به طرز خوشمزه ای سرده!

یاد آذر 90 در جوار رشته کوهای برفی خودم smile emoticon kolobok

اصلا لذت زمستون به سرد بودنشه

در  اتوبان ضوب آحن که بر میگشتم مسیری طولانی را طی کرده بودم...یازده سال

هر چند به بسیاری از چیزهایی که در ابتدای مسیر فکر میکردم نرسیده ام اما گرفتن مدرکم حس لذت بخشی بودsmile emoticon kolobok

یادمه ترم اول به انصراف فکر میکردم و تمام کردن دوره لیسانس را دور از دسترس می دیدم smile emoticon kolobok

مشابه همین حسو دوره ارشد داشتم

روز خوبی را شروع کرده بودم و هر چند دیر اما با آرامش همیشگی ادامه دادم و نتیجه مطلوب شد

یاد گذشته فقط در صورتی مفیده که قابل دسترسی باشه در غیر این صورت ارزش فکر کردن نداره smile emoticon kolobok

این آخرین بار بود که دانشگاه ام.ین می رفتم

یاد پژمان و مهدی ج و حدیث بخیر smile emoticon kolobok

گاهی باید نرسید و سعادت فراتر از آنچه که تصور می کنیم است...فقط باید کمی صبر کرد

نه یاری نه کاری

در بلاتکلیفی جالبی به سر می برم smile emoticon kolobok

تنمو خشک و حولمو باز کردم که خبر رسید به سفری دور خواهم رفت

و بازهم هل داده شدم به جلو

دم همسفرم گررررم smile emoticon kolobok 

شب هم استخر و دورهمی با دوستان قدیم FFM و رودی که دوباره زنده شده

امروز بهترین روز سال بود... smile emoticon koloboksmile emoticon kolobok


چنان نیز نماند

یه مدت طولانی انقدر گرفتار بی تحرکی شده بودم که تصور برون رفت از اون شرایط را غیر ممکن می دیدم

اما خوشبختانه خودمو غافلگیر کردم!
امروز بعد از 5 سال از شروع فوق لیسانس دفاع کردم و از خان آخر هم گذشتم

انگار همین دیروز بود که تو بخش تحصیلات فیس بوکم شروع دوره ارشد رو نوشتم...بهمن 91

یکم استرس داشتم و سعی کردم نگهش دارم تا عامل حرکتم باشه

بی خیالی زیاد، خوب نیس!

کار هرگز نکرده دو بار اسلایدامو خوندم و تقریبا بهشون مسلط بودم...مثنوی هفتاد من بود

صبح 6:30 بیدار شدم و ساعت 7 یادم افتادم باید استادمو خبر می کردم...ضدحال صبحگاهی!

خوشبختانه ختم به خیر شد

ب.... عزیز اومد دنبالم...با اون دسته گلای خوشگلش و کاپ کیکای خوشمزش

مثل همیشه گپ زدیم و توت فرنگی خوردیم و استرس خاصی نداشتم

استرس غیر خاص داشتم...تعریف مدلا و فرمولا

وقتی رسیدیم تقلبامو پرینت کردم و موقع پرینتشون یکم گیج زدم که طبق روال عادی برنامه بود

با یکم تاخیر کار شروع شد و ویدیو پروژکتوری که دیر روشن شد اما بلخره شد

بدون اینکه فکر کنم دلو به دریا زدم و شروع کردم به توضیح دادن

گاهی حضور داشتن در لحظه باعث حواس پرتی میشه و بهتره آتو پایلوت حرکت کنم

ناخود آگاهم  خوب کار کرد و خیلی خوب ارائه دادم و حتی حواسم به دو مهمان و چهار داور بود
داشتن تلگرام گردی میکردن!

ب... وسط کار رفت بیرون

موقع نظرات داوران یه اشتباه کوچولو کردم و پریدم تو حرف استادم
اما بعدش با تواضع فریبکارانه همه انتقاداشونو وارد دونستم

خوب دفاع نکردم و از خودم راضی نبودم...توقع داشتم پر حرارت تر حرف می زدم و محکم تر دفاع میکردم

رفتیم توی کلاس قدیمی و با ب... حرف زدیم

از کارم راضی بود

یه ربع بعدش دکتر خ.... صدام کرد و ازش تشکر کردم

گفت صبر کن نمره را بگیم بعد تشکر کن 

اساتید گفتن به شرط رفع نواقص نمره کامل میگیری

و برام دست زدن

خ.... گفت اینم عیدیت!

خنده ای از روی تواضع زدم و گفتم ممنون

مثل همیشه تو لحظه های موفقیت گیج بودم اما  استرسمم از بین رفت و آروم شدم

ب... دسته گل را داد گفت بده استادت
یاد 6 سال پیش افتادم که س.... دسته گل را داد تا بدم ب....

اتفاقای زندگی تکرار میشن... باید متفاوت رفتار کنم
با استرس کمتری نسبت به سال ها پیش گل را دادم و گفتم استاد قبل جلسه ندادم که فکر نکنن به خاطر نمرس

مثل همیشه در حال رفع ابهام احتمالی بودم

تا برگشتم دیدم دوس جان با مرام  وسایل پذیرایی رو مثل چیدنشون فرز جمع کرده بود

کوله بار سنگینمونو به کول کشیدیم و بعد از جیش همیشگی سوار ماشین شدیم

بش گفتم ناخن ندارم بیا رانیمو باز کن دیدم اون که ناخناش بلنده بیشتر در عذابه!

با رعایت نکایت ایمنی دستمو بیرون گرفتم که مبادا بریزه و آب میوه جفتمونو باز کردم

کاپ کیک خوردیم و تنها موقعی که جای خالی ع.... حس میشد موقع میوه خوردن بود تا برامون پوست بکنه

باشم تلفنی صحبت کردیم و آخرش نفهمیدم چرا امروز نیومد!

کلا همیشه مواقعی که باید باشه نیست

ب... گفت سیبا رو گاز می زنیم و خوشم اومد از راحت بودنش

در ادامه موضوع سر بسته دکتر فلان رو یکم براش باز کردم و گفتم یه چیزایی هست که نمیخوام بهت نگم اما اونقدر زشته که گفتنش هم زشته 

و اون هم سفره دلشو باز کرد از گذشته عاطفیش گفت

یکمم بغضش گرفت

منم گفتم یارم حالا داره گاو و گوسفند پشمی می فروشه و ناخواسته باعث بردم شد

گفت میاییی فردا پنج شنبه با ماشین بریم کویر

یکم ناز کردم و گفتم بدون تور که حال نمیده...اما خبرشو بهم بده تا بریم

که خبری هم نشد و کویرشونم رفتن!! 

تنها چیزی که کمبودش حس میشد آب بود که تو محلمون خریدم و با گل و شیرینی و کلیا حس خوب رفتم خونه

حسای خوبی که دیگه ادامه پیدا نکرد و هر چه تلاش کردم اون دو تام تلاش کردن نابودش کنن و کردن!
باهام میگن میخندن خودشون پیشنهاد برنامه دور همی می دن

اما پشت سر جور دیگه ای رفتار می کنن

گفت یه شب بریم شام بخوریم که می دونستم داره گولم میزنه -_-

با حس غرور کذایی گل را داخل تنگ ماهی گذاشتم و از اینکه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده احساس سبکی میکردم



از اسفند تا اسفند

از اسفند تلخ فراغ 93... اسفند بیمار 94...اسفند تحت درمان 95

تا اسفند شیرین و قابل پیش بینی 96

حتی تاریخ دفاعی که 22 اسفند بود اما ابر و باد و خورشید و فلک دست به دست هم دادن تا بشه 23 ام کذایی

امیدوارم روزهایی بهتر و موفقیت هایی بیشتر در انتظارم باشند

حتما همینطور میشه

چهارشنبه بازار

چهارشنبه هام معمولا شخمی و بیخوده

تا دبیرستانی بودم عربی داشتم ترم اولم ریاضی کوفتی بود

رمانتیکی جات هم کم شیر میل نکردم!

اما خواستم امروز روز خوبی بشه و  همینطور هم شد

خاص ترین چهارشنبه این چند ساله! 

بعد 14 سال اولین بار بود ولنتاینم رنگ و بوی چیزی شبیه عشق داشت

یاد 25 بهمن 89 بخیر

زود بیدار نشدم و استرس داشتم  اما ته دلم مطمئن بودم و بهترین زمان ممکن هم رسیدم

دم حراست دانشکده دیدمش

مثل همیشه خوشگل و خوش تیپ با دو تا دسته گل به دست

قاعدتا نباید دست می داد اما داد منم که وقتی احساساتم میزنه بالا کلا مغزم تعطیل میشه

از راهرو تنگ با نور زرد شخمیش گذشتیم و انداختمش جلو

رسید به دوس جوناش و بخلشون کرد و شروع به سلام و احوال و معرفی من کرد

از شدت خستگی چشام داشت می سوخت و کل روز خواب بودم و اتوپایلوت حرکت میکردم

دیشب شیو کرده و خوجل و موجل شده بودم و دیر خوابیدم
این دیر خوابیدن هم داره پدرمو در میاره و این چند وقته روزا همش خوابم
البته قدیمام که تایم خوابم مثل آدم بود هم وقتی غرق در احساسات میشدم نمی تونستم در لحظه عمق حسمو درک کنم

یاد ف.... بخیر؟!

مثل گاب سرمو انداختم زیر و رفتم دشوری که زنگم زد

به زور آب یخ یکم هوشیار شدم و برگشتم به جمع دوستانه

اولش میخواستم خیلی گرم نگیرم که میزان صمیمتم با ب.... لو نره اما جو دوستانه بود و یخم وا شد

گاهی در نقش داور و گاهی در نقش مربی و انشا گو دوس جونشو راه انداختم

اون دوس جون درشت هیکلشم به دلم نشست اما حسش به کیفیت ب.... نبود

وقتی یه حس قدیمی پیش روته  ریشه هاش اونقدر محکمن که آدم همه حسای جدیدشو با اون مقایسه میکنه

موقع پرکردن کاسه های آجیل ناخواسته با دوست درشتش صمیمی حرف زدم احتمالا چون  ب....باهاش صمیمی بود

بعد از جلسه استاد حزب ال گیر تخمی بش داد و فشارش افتاد

زود رفتم شیرینی گرفتم براش

لپ تاپمم گم و پیدا شد

موقع تارف رانی دوست درشتش ازم معذرت خواست که با اسم کوچیک صدام میکنه

احترام گذاشت و مشخص بود از اسمم خوشش اومده

و یاد تمامی عزیزانی افتادم که چایی نخورده پسر خاله می شدند و به اسم کوچیک صدام میکردند

دیگه حساسیت سابق رو ندارم و این موردم که کلا حساسیت برانگیز نبود

با مهربونی و دانشم دل دوس جوناشو به دست آوردم
جاذبه نرم دارم

مث همیشه اول کار محافظه کاری کردم و صبح راحت نبودم پیشش بشینم اما بعد جلسه که خیالم راحت شد روحیه وحشی گری پسرونم زد بالا و برای رفع استرس یه نشگون کوشولو!؟ از بازوش گرفتم

یه آی شیرینم گفت

گفتم اگه استرست نرفت یکی دیگه بگیرم؟!

بدمم نمی اومد دست بندازم دور شونش تا آروم شه اما دور و برم  امن نبود و بهتر که تند نرفتم

وقتی شرح حال استاد حزب ال رو گفت یه نگاهم به ناخونای لاک زده خوجلش انداختم و خوشمان آمد

پرینتاشو گرفت و براش جالب بود دانگلو داخل موسش جاساز کردم

هنرمندم و با نکته های ریزی که بلدم و به موقع به کار می برم آدمها رو جذب میکنم

حیف که نگهداشتنشونو  بلد نیستم

بیرون محوطه دانشکده روی نیمکت خاکی  نشست و منم کنارش نشوند و تپ30 سفارش دادیم هر چند راننده ای تایید نکرد

وعده غذای خونگیم بم داد که گفتم به دفاعت برس مهمتره اما بدش نمی اومد باهم یه ناهار جشن پیروزی بخوریم

5 ساله این مسیر ورودی دانشگاه تا دانشکده رو با آرامش میرم

نمیگم بد بوده که مسلما خوب بوده اما آرامش زیاد با روحیه ماجراجوم سازگار نیست

چند وقت پیشا بود که به خودم می گفتم با شرایطم بهترین جا برا عاشقی دانشگاه بود و حیف این فرصت رو از دست دادم
اما نمایش هنوز ادامه داره!

کیف لپ تاپمو دادم بش و رفتم دشوری و فک کنم تا حالا فهمیده یکم جیشو ام

سوار یه اتوبوس شدیم و دیگه نمیشد پیش هم بشینیم

در حالی که صبح صادق پشت سرم بود به فکر رسیدن به فجر کاذب بودم 

اگه قبلا اشتباهاتی کردم مطمئن نبودم اما اینبار کاملا مطمئن بودم کار بیهوده ای میخوام بکنم و ته دلم عمیقا ناراضی بود

به مقصد اول رسیدیم و با یه خداحافظی کوشولو هم از جدا شدیم

خواستم زنگش بزنم و گرم ازش خداحافظی کنم گفتم دیگه خیلی شور رو از مزه می برم و این کار کت لیسیه که بیست دقیقه بعد خودش زنگ زد

جفتمون مودب و مهربونیم

در حالی که به ظاهر تصمیم گرفته بودم خودمو به فاک فنا بدم  یه جای خوب پیاده شدم و با توجیهات قوی همیشگیم خودمو گول زدم که استراحت کن و بعدا برو

حتی حاضر نبودم مثل قبل یه لنگه پا منتظرش باشم

من دیگه اون آدم قبلی نیستم

واقعا هم خیلی خیلی خسته بودم و تو خونه هم چرت میزدم

وقتی بیدار شدم دیر شده بود اما بازم تصمیم گرفتم برم که نشونه ای بهم گفت نرم

این دومین تصمیم منطقیم تو این هفته بود و باعث شد چهارشنبم خوب و دلچسب بمونه

اگه عشق بخوام ب.... هست و اگه خودمو به چالش سخت بکشم دفاعی به ظاهر غیر ممکنم هست

دیگه دنبال چی هستم؟!

شب هم دیدن برادر پاسدار رفتیم و آخر شب به دادام گفتم ناخواسته از به گاج رفتن نجاتم داده

دوسوش می داروم و فعلا نرم نرمک میرم جلو تا حسابی پخته شیم

دیگه عجله سابق رو ندارم و حتا انتظار ازدواجم  ندارم هر چند به خودم فرصت دادم حداقل یه سال صبر کنم تا شاید نتیجه بده

مدتی بود که دچار رکود عاطفی شده بودم و فک میکردم دلمرده شدم اما مثل همیشه لحظه ای که انتظارشو نداری اتفاق می افته

حضور آدم مناسب در زمان مناسب میشه همین نتیجه عالی که می بینم

به قول اون متنی که خوندم شاید قراره اول با آدمهای نامناسب رو به رو  بشید تا هنگام آشنایی با آدمهای مناسب قدرشونو بیشتر بدونید

پ.... واقعا سرابه و هر چقدر احساس و وقتمو صرفش کنم خودمو نابود کردم
البته میدونم اونقدر کله شقم که نمایشگاه بعدیش میرم اما هنوز نتونستم خودمو قانع کنم که اون آدم حتی ذره ای ارزششو داره

بعد از سالهای بی رنگی بلخره یه روز روشن داشتم!


پ.ن

گفته بود از مرد خسیس خوشش نمیاد و رگ لاکچریم زده بالا و زیاد بش زنگ میزنم

مرسی ایرانسل

اما واتس اپ واقعا دمش گرررررررررررم!!

هر چی تو تست اکو داشت در عمل عالی و بی نقص ظاهر شد

بدون هیچ هزینه ای برای دیوایس جدید به نتیجه ای که میخواستم رسیدم!


عقب نشینی

زندگی جنگ است!

و ما ب جلو می رویم 

اما جنگجوی پیروز کسی نیست ک همیشه و در همه حال رو ب جلو حرکت میکنه 
گاهی باید عقب نشست 
ب جای رفتن و رفتن باید صبر کرد
صبر کرد و دید گذر زمان چ تغییراتی ایجاد می کند 




این روزها افسار اسب سر کش درونم را کشیده ام

ب ازای هر موی سفیدم تجربه ها دارم

موهایی ک کم هم نیستن 

برای همین سنت شکنی می کنم
دو تا درس کوفتی را حذف کردم...تا ترم آخر نمره بهتری بگیرم 
کتاب "تاریخ مردم آمریکا" را می بینم و ذوق مرگ می شم اما خودمو کنترل می کنم...شبش PDF کاملشو پیدا کردم 
و خیلی حرف هایی ک قبلن می زدم ولی حالا سکوت مصلحتی می کنم 
و کارهای عجولانه ای ک دیگه نمی کنم 
از بعد تنبلی هم اینجوری بهتره...کاری نمی کنی و نتیجه خوبی می بینی  

پیش ب سوی روزهای کامیابی!

حدیث پر کشیدن

بعد از ظهر یکی از روزهای اولین ماه پاییز خسته و بی حال ظاهرا مشغول گوش دادن به حرف های استادم اما در عمل جذابیت در حرف هایش نمی بینم 

با بی حوصلگی انتظار چیزی را میکشم که دقیق نمی دانم چیست 

موبایل ساکتم به آرامی می لرزد

درگذشت دوست و همکلاسی سابقمان را به اطلاع میرساند

مثل همیشه اولین واکنشم نسبت به یک خبر بد انکار است 

یک بار دیگر اس ام اس را می خوانم 

درگذشت دوست و همکلاسی...


متاسفانه فرستنده پیام آنقدر قابل اعتماد است که نمیشود حرفش را به حساب شوخی یا اشتباه گذاشت 

چند بار دیگر پیام را میخوانم و به یاد ۵ سال پیش می افتم که اولین بار با جمع جدیدی آشنا شدم که با خیلی از آنها در ادامه دوستان خوبم شدیم 

یکی از آنها حدیث بود

آنقدر به هم نزدیک نبودیم که دوست صمیمی باشیم اما خاطرات زیادی از هم داشتیم... از واحدهایی که پاس کردیم و پروژه های کاری که باهم انجام دادیم 

بعد از امتحان آمار عابر بانکت را گم کرده بودی و گفتم چیز مهمی نیست...اما وقتی گفتی رمزش هم کنارش بود بیشتر از خودت نگران شدم!

از SPSS ای که SPS تلفظ میکردی و حرصم می دادی (لابد فکر میکردی به خاطر لهجم یه اس زیادی میگم!)

کل کل های همیشگیت با عاطفه که حالا عذاب وجدانش براش مونده 

پرسشنامه هایی که با دوست صمیمی ات ژاله پر میکردی و آخر شب برایم آوردی و چقدر آن شب نگرانتان شدم تا به خوابگاه برسید 

 روزهایی که چهار نفری دیتا وارد می کردیم و در غیاب دکتر با دوست جانت سوال پیچم می کردین و در آخر می گفتی چقدر زرنگی که هم کار میکنی هم جواب سوالای ما را می دی 

اما در درس از من زرنگتر بودی  

و افسوس که امروز آن همه امید شاگرد درس خون کلاسمان به زیر خروارها خاک رفته و گل آرزوهایت پر پر شده 

فقط میتونم بگم یادت بخیر و شیرینی خاطراتی تا ابد در یاد دوستان و همکلاسی هایت خواهد ماند

یاد و خاطره غنچه های نــَشکفته ورودی ۸۷ حدیث و پژمان عزیز بخیر و امیدوارم دیگر گلی جوانه نزده پژمرده نشود

امیدی که امیدوارم به واقعیت بپیوندد...