دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

شهریوری دیگر

سلام

نمی شه تمامی ماههای سال شهریور باشه؟ 

چون که تمام 11 ماه دیگه سال کاشته های شهریورم را درو می کنم.

همه چیز به صورت خیلی تصادفی توی این ماه اتفاق می افته و یهو برگ جدیدی در زندگی ام ایجاد می شه

مثل تولد خودم...

مثل عشقم به آن دختر،تولد خواهر کوچکم و حتی ناگوار ترین اتفاق زندگی ام که همانا فوت مادرم هست تماماً در این ماه عزیز و عجیب بوده.

امسال هم شهریوری دیگر آمد و من در دانشگاه غیرانتفاعی در رشته

ادامه مطلب ...

دورانی نو با فرصتی جدید

امروز پس از مدتها تصمیم گرفتم یه دستی سر و گوش این وبلاگ خاک خورده بکشم و اتفاقاً مثل همیشه غیر منتظره را بهانه این کارم کردم

یه حال عجیبی داشتم که دیگه ادامه تحصیل ندم و برم سراغ یه شغل و تخصصی و بیش از این موجب رنجش خانواده نشم و پدرم هم موافقت ضمنی با حرفهایم داشت و من فکر می کردم عمیقاً موافق است

یه مدت تقریباً 10 روزه و نسبتاً سخت هم پیش یه تعمیرات پرینتری کار می کردم که دیدم با روحیات حساس من اصلاً کار در بازار سازگار نیست.البته به نظرم موقت بود چرا که در روزهای آخر خیلی نرم شده بودم و خصوصاً این که کسی منو اجبار به این کار نکرده بود به جز خودم

گذشت و شد اعلام نتایج کنکور و من که حتی سر جلسه هم هیچ انگیزه ای نداشتم(ولی میدان را خالی نکردم و جا نزدم!) خواب دیدم که رتبه ام شده 120 هزار!

اما در کمال تعجب رتبه ام 18419شد که هم برای خودم و هم برای خانواده ام غیر قابل باور بود

گفتم انتخاب رشته نمی کنم که حمیده خواهرم گفت بابا خیلی دوست داره تورو دانشجو ببینه

به بابام گفتم من همچین چیزی شنیدم راسته؟ گفت آره و منم گفتم به خاطر گل رویت و چون خیلی برام عزیزی می رم و مثل بچه خوب درسمو می خونم و امیدوارم از پس هزینه هایی که دانشگاه دولتی داره بر بیایی

از اونجایی که سعی کردم دید کلی ام توی زندگی واقع بینی باشه رتبه ام را به همه راست و حسینی گفتم و چون رشته ام ادبیات بود و اکثراً ادبیاتی نبودند منو با ریاضی مقایسه می کردند و می گفتند وااای چقدر عالی شدی!

احتمالاً جغرافیا و برنامه ریزی شهری شهر خودم بخونم.فعلاً خبری از نتایج قبولی رشته ها نیست ولی به احتمال خیلی زیاد این رشته مطلوب را قبول می شم

فعلاً بروم دو واحد ریاضی و عربی افتاده ام را پاس کنم

نامردا صاف روز تولدم 25 شهریور یکی از امتحانها را گذاشتند!

اونم قصد دارم مثل ریاضی یکم به صورت انحهاری سر جلسه پاس کنم

البته امیدوارم در این زمینه بر عکس تمام زندگیم غافلگیر نشم

در ضمن اینو گذاشتم تو بخش درد دلهایم که همه اش درد دلهایم غم و غصه نباشد!،البته اگر آخرش تراژدی نشود!

راستی دارم مثل هولو توی اپرا 9.51 با همه امکانات ادیتور بلاگ اسکای وبلاگمو به روز می کنم که این برای من که با مشکلات فروان از IE6 فقط و فقط برای این کار استفاده می کردم کاری بس

عظیم و بزرگ است

دل خستگیها

باز دوباره یکی از من بدش اومد و من بهم برخورد.اصلاً جنبه انتقاد ندارم و واقعاً نمی دونم چرا؟! این همه آدما مخالف دارند و دلشون را خوش کردند به طرفداراشون ولی من...
گندی که در حق دوست مجازی ام مرجان زدم بالاخره لو رفت و دیشب خیلی حالم گرفته شد.جهنم و مرجان، من از اولم رابطه ام با این آدم خوب نبود و اونم رابطه خوبی با من نداشت و به زور تحملم می کرد؛ نمی خواستم آبروم پیش لیلا که واقعاً مهربون و خیلی برام ارزش داره و پیش بقیه نره.
حالا می فهمم چرا توی میتینگ تحویلم نمی گرفت.بازم گلی به جمال هانی.
البته به اون بدی که فکر می کردم نشد ولی خوبم نشد.
خیلی دلم می خواست سنگ دل بودم.خیلی...
ولی الان می بینم خیلی هم بد نشد ولی من غلط بکنم دیگه کاری بکنم که یه سرش ضرر باشه و سر دیگرشم سود نباشه!
خدایا تو که معلوم نیست کدوم گوری رفتی قایم شدی.می دونمم که نیستی ولی اگر هستی منو ببخش! چون واقعاً احساس گناه در حق یه آدم بی تقصیر دارم.بماند که پای مرجانم توی این ماجرا واقعاً گیره و بازهم ای غایب بی پدر مادر ازت می خوام دستشو خیلی زود رو کنی!
بازم جای شکر داره افشین هنوز چیزی نفهمیده.
خوب دیگه بسمه! می بینی توروخدا فقط وقتی اعصابم خورده زود زود آپ می کنم.خداوندا این اعصاب خورد را از ما مگیر!

خاطره ای با عمق ۶ ساله

دوباره خاطرات نامه ام داشت خاک می خورد که یه خاطره شیرین و عمیق امروز باعث شد یاد تنهایی جایی که بیفتم همین دفترچه باشه

خاطره ای که شاید جذابیتش فقط برای خودم باشه ولی گفتنش خالی از لطف نیست.

امروز سه شنبه ۲۴ اردیبهشت بود.پنج شنبه با مهدی و امین سوار اتوبوس شدیم و از امتحانی که برگزار نشد(به علت جریمه مدرسه تا دیگه امتحان خارج از برنامه نگیره!) به سمت خونه رهسپار شدیم.تو راه امین بهم گفت حلی المسائل عربیتو بده من کپی بگیرم یک شنبه امتحان داریم و منم یه آره الکی به دوست عزیزم گفتم.کلاْ اخلاق بدی که دارم دیر به کسی چیزی می دم.

دیدم از مسیر خونشون رد شد گفتم می ری خونه مهدی اینا؟!

گفت نه میام خونتون

چون باورم نمی شد به این زودی بیاد یه خنده مسخره کردم ولی حقیقت داشت!

ادامه مطلب ...

اولین اول مهر

اینو خیلی وقت پیش نوشته بودم دیدم کی بهتر از حالا.برای خالی نبود عریضه نزدیک سال نو با این به روز می کنم.

تشنه نوشتن نبودم.دیگر اون ذوقی که اوایل داشتم و دوست داشتم روزی شونصد تا پست بدهم را ندارم ولی حسی درونم می گوید بنویس،بنویس برای خودت و بنگری عزیزی که صمیمانه دفترچه خاطرات من را می خواند.


دیشب بازهم بر لب جویی به سرعت زندگی فکر می کردم.ولی ناراحت نمی شوم چون اگر زندگی قرار باشد کند بگذرد همین ارزش ذره ای خود را نیز از دست می دهد.


نوشتن ادامه خاطرات اول مهری بهانه ای شد تا باز بنویسم.


سال اول دبستان به سرعت گذشت و پدر و مادر مرحومم پا به پایم بودند و کمکم کردند تا با سواد شوم.جشن با سواد شدن و آن چراغ مطالعه ی قرمز رنگ و عینکی شدن من و کسب محبوبیت زیاد در بین بچه ها و گرفتن انواع کارتهای خوشگل تبریک را هیچ وقت فراموش نمی کنم.


تابستان به کلاس خط رفتم ولی دریغ از یک سر سوزن تغییر در خط بی نظم من.


و روزگار گذشت و شد اول مهر ۷۶ و این اولین سالی بود که تاریخ شروع مدارس مشخص و معین شد.من به کلاس دوم در کلاس شیشه ای مشرف به حیات رفتم.معلممان خانم محمدی خواه بود که کمی تپل تر از خانم عالی نژاد بود


ادامه دارد...