اصولا هر پدیده ای درجهان دارای نظمی است.
در بهترین سه ماه سال قرار داریم و همه چیز عالی و پرتقالی مشغول گذشتن است
(بماند که همین اندک اندک زودتر غروب کردن خورشید آزارم میده)
امسال تا حد زیادی شیرینه و بعد از بهار با بحران های مهاجرتی و عاطفی و اقتصادی، تابستون به ثبات رسیدم
چهارشنبه 13 تیر با باارزش ترین داراییم بابا، در طی یک عملیات پیچیده پلاستیک زباله ها را منتقل و احتمالا منهدم می کنیم
نور چراغ حیاط از پشت برگهای درخت انجیر با روح و روانم بازی می کنه و احساس می کنم بهترین تابستان عمرم را دارم سپری میکنم
سال 94 هم همین تصور را داشتم اما خوش خیالی اون دوران، انکار زخمم و درس ناتمامم بود
درسته که امسال هم دنبال کار و یار و گواهی و مقالم و همین ها هم گره هایی هستند که باید بازشون کنم
اما
دوستی در دست و عشقی دور دست...استرس نداشتن برای درس...خانواده در شرایط ایده ال
و کلا همه چیز رو به پیشرفته و همین حرکت آرام و تدریجی ام دلم را گرم کرده
و این گرما حتی دست های یخم را هم در برگرفته و اگر بگذارند بیشتر جاهای خوب بذارمشون از این گرمتر هم میشه!
میدونم اوضاع اقتصادی سیاسی اصلا خوب نیست و این آتش دیر یا زود گریبانگیر کل جامعه ای خواهد شد که من هم جزئی از اون هستم
خورشید عصرگاهی را در درواز شیراز و غروب را در نقش جهان می بینم و مردمی که در کشتی در حال غرق شدن هستند و هیچ کار نمی توانم بکنم حتی برای خودم!
شاید باید پذیرم زندگی همینه
تا در نهایت بدبختی قرار نگیرم ظرفیت های پنهان خودم را نمایان نمی کنم و تازه بعد از آن قدر عافیت دستم خواهم اومد
شاید هم مثل خیلی مواقع دارم خودمو گول میزنم و هیچ نقطه روشنی نیست؛ ولی حتماً باید باشه حتی اگه قراره خودم روزنه امید رو بسازم!
خوشبختانه گره های فعلی یا با کمی تلاش قابل بازشدن هستن و یا کلا کور شدند و کاری از دستم بر نمیاد
و همین مشخص بودن راه حل، مبارزه را راحت تر از درمان و دفاعی که مدتها گرفتارشون بودم میکنه
پنج شنبه ظهر خسته ولی خوشحال مشغول برگشت به خونم و از آفتابی که روی دیوارهای آجری می تابه سرمست میشم
یاد خاطرات شیرین سال 81 می افتم و از تکرار روزای خوب لذتی حتی بیشتر از دفعه اول می برم
راستش دلم برای یه مبارزه سخت تنگ شده...سر مست از موفقیت های قبلی دوست دارم خودمو به چالشی بزرگتر بکشم
و چ چالشی بزرگتر از میم...
آخ که گفتی از میم و کردی کبابم
محال ناتمام من! (احتمالا محال ترین آرزویم حتی بیشتر از رویای مهاجرت!)
در طی این سال ها هرگز از یادش غافل نشدم و همیشه گوشه ای از قلبم و میان افکارم داشتمش
نه گوگل و نه فیسبوک هیچ ردی از گمشده ام نداشتند اما اوضاع همیشه یه جور نمی مونه و بازار شام اینستاگرام باعث شد پیداش کنم (مرسی گوگل!)
چند ماهی به همین روال گذشت و مهرماه بعد از جمع کردن یاران قدیم دورهم اعتماد به نفس کاذبم زد بالا و فالوش کردم و مسیج دادم
جواب نداد و بلاکش کردم و مدتی بعد اون نیز چنین کرد
بعد که خاطرات قدیمو خوندم یادم اومد موقع کنفرانس هام هم خیلی استقبال نمی کرد و تماشای در و دیوار را به شنیدن نطق شیرین عسل کلاس ترجیح می داد!
سعی کردم فراموشش کنم و مدتی به همین روال گذشت تا خرداد از راه رسید و سجاد خبری ازش داد
انگار که می خواست بگه پسر خوب تو که خیلی ریسک عاطفی کردی، پس چرا اینجا هیچ کاری نکردی؟! حالا وقتشه!
پسر متولد دی مقصر نبود چراکه یک هفته قبل هم عکس پروفایل اینستاگرامشو ذخیره کرده بودم و افسوس میخوردم که چرا سهم من از تو فقط یک عکس است
از جذابیت های دنیای مجازی اینه که می تونی عکس کسیو که دوسش داری داشته باشی و این حس متوهمانه بهت دست میده که به دست آوردنش هم به راحتی دانلود فیلمی ازش مقدور باشه
ترگل و ورگل در روزهای اوج ورزشش به سر می بره و حتی تپل هم شده تا از جمیع جهات دلم را برده باشد(کراتین هایی که میخورد اثر کردند)
دیدنش، حتی از پشت شیشه سرد مانیتور چقدر لذت بخشه آن هم بعد از سال ها بی خبری و نا امیدی
اما افسوس و صد افسوس که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...فیزیکش و موقعیت اجتماعیش بسیار بسیار بسیار (تا سر خیابون هم بسیار بنویسید بازم جا داره) بلندتر از دستان کوتاه من هستش
امروز جمعه بود و باید دریافت جایزشو از نزدیک می دیدم اما در اوج بدبختی مشغول یکی از آزمون های تموم نشدنی سنجش بودم
انگار نه انگار یک دهه گذشته و همچنان دارم دنبال سراب از کنکوری به کنکور دیگه میدوم
شب هم با سمیرا و اشکان کنار زاینده بود جوجه و بلالی خوردیم و از تفریحات حقیرانه ام کمی لذت برم
بازنده ای هستم که نمیخوام شکستو باور کنم و قبول کنم ده سال پیش هم ناخوداگاه به همین نتایج رسیده بودم و برای همین باهاش خیلی همکلام نمی شدم و پا پیش نگذاشتم
انگار من و زندگی عادی مثل بقیه دو خط موازی هستیم که هرگز بهم نخواهیم رسید و حتی تلاش هایم هم مثل گرفتن سایه بی نتیجه است
شب قشنگی بود حالمم خوبه اما این ناکامی برام قابل هضم نیست
جنگیدن و باختن را به تسلیم شدن ترجیح میدم...
پیش به سوی پیروزی!
قرتی بازی! ریمیکس چشمات آتمیس
برای من ک گــِـلم در گرمای تابستان خشک شده
پاییز یعنی فصل بی برگی
بی ثمری
و عریان می لرزم از سرمای روزگار و آدمهایش
ب راهم ادامه می دهم
مقابلم پرتگاهی است
دره ای ک پایانش را نمی بینم
با چشمان بسته سقوط می کنم
ب امید آنکه تحملم بیشتر از درد باشد
امیدی ک باورش هم سخت است
پ.ن
روز من در ماه من در سال من گذشت
بد نبود اما اصلا اونی ک میخواستم نشد...مثل همیشه!
ماهم رو ب پایانه
امیدوارم سالم هم هر چه زودتر تمام بشه
این سال نام من را داره اما باهام سر سازگاری نداره!!
شب از نیمه گذشته و مانند تمامی شب های این چند وقته تا نزدیکای صبح بیدارم
گره مشکلاتم کور شده و با چنگ و دندان به جانشان افتادم تا باز شوند
افکارم با بن بست مغزم تصادف کردن و نه به سمت راه نجاتی و نه به سمت بی خیال و آزادی از هفت دولت می توانم حرکت کنم
بوی یأس و نا اُمیدی تمام شامه ام را پر کرده
حتی شب هم به تاریک ترین لحظه خود رسیده است
برای لحظه ای احساس میکنم در چاه ظلمت برای همیشه حبس گشته ام
زندانی ام،ولی حبس ابد حقم نیست
در دل سیاهی شب ناگهان صدایی قفل سکوت شب را میشکند...
ادامه مطلب ...