دیروز روز خیلی خوبی بود هر چند که چندان سر حال نبودم و فکر می کردم سرما خوردم ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که آلرژی دارم (البته بعد از نظر قطعی آقای دکتر!
)
پریروز که دو شنبه 26 مهر بود یکم گلوم بهم ریخته بود و دیروز عملاً بی حال و ساکت بودم. البته وقتی به هیجان می اومدم کمتر احساس می کردم که مریضم!
بعد از ظهر کلیا وقت الاف سجاد که در کلاس اخلاق بود شدیم و در این دو ساعت انتظار بی جهت در کنار حمید فهمیدم که منتظر محبوب خودش است و تقریباً این آخری انتظاری بود که خودم را قربانی کردم
چهارشنبه 15 مهر بابای همیشه دوست داشتنی ام بلیط سفر فردا را تهیه کرد و از همین اول کار کمی تردید را در وجودم احساس می کردم. ولی این که علتش چه بود را نفهمیدم
صبح پنج شنبه ساعت 8 و 17 دقیقه اتوبوس سوپرکلاسیک همسفر به سمت تهران حرکت کرد و از خودم پرسیدم که حالا که به صورت قطعی پای در راهی گذاشتی که راه برگشت ندارد هنوز هم احساس تردید می کنی؟!
پاسخی برای سوالم نیافتم و به همین خاطر کمی آرام تر شدم ولی هنوز آرامش کامل را به دست نیاوردم. انگار این دلشوری خفیفی که در اعماقم بود چاشنی ای ضروری بود تا بیشتر حواسم را جمع کنم و از خودم بودن فاصله نگیرم