ساعت از 4 گذشته و هر آدم عاقل و سالمی این موقع باید خوابیده باشه
ولی من نه عاقلم و نه سالم...حداقل فعلا که اینطورم!
دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم
ولی نه دلی هست و نه اشکی به چشم
به راستی که درد بی علت بدترین درده
ولی هیچ چیز بی علت نیست و درد این روزهایم هم از این قائده مستثنی نیست
کلیا مشکل ریز و درشت و یه دنیا اُمید و آرزوی پوچ بی سرانجام که حتی نمیتونم خودمو باهاش خر کنم
این روزها بیشتر از هر چیز احساس پوچی میکنم
نه در زمینم و نه در هوا و این عذابم میده
تا 6 ماه آینده در سرازیری سقوط به سر میبرم
پیش به سوی سقوط! :|
پ.ن
قبلا عید که میشد حس شُکه شدن داشتم و از خودم میپرسیدم عید شد؟ کی؟ چطوری؟ ؟...........؟.......؟
حالا دیگه خوشبختانه اون حسو ندارم
یعنی هیچ حسی ندارم...مثل یه رُبات شدم