دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

سبک سنگین

مدتهاست میخوام چیزی بنویسم اما تو ذهنم اونقدر فکرای جور واجور گره خورده که  نوشته ای ازش در نمیاد.

مهر ۹۸  شیرین تمام شد. برای مدتی در رویای برادرم شریک شدم و از خیال وصال آرزوی مشترکمون لذت می بردم. گاهی از زود رسیدن به هدف می ترسیدم و نگران بودم که مبادا آماده نباشم. خبر خوش دیگری آمد و به رسیدن نزدیکتر شدیم اما هنوز نگران چیزی بودم.

یه شب به بابام گفتم انقدر هر چی خواستیم بش نرسیدیم که باورش برام سخته اینبار قراره بشه :(

پشت این حس آزار دهنده شواهدی بود که نشان می داد یک جای کار شدید می لنگه!

و بالاخره  از ۴ ماه انتظار شب  ۲۱ بهمن حقیقت مشخص شد و فهمیدم که تجربه ام از اتفاقای تلخ گذشته اشتباه نمی کرد. ای کاش در آن شب مرداد که دلمو شکسته بود آدم حسابم میکرد و قبل از انجام هر کاری میگفت که براش آمار در بیارم. مثل چند وقت قبل که برخلاف میلش حرفم را قبول کرد و آن قرعه پوچ را بردیم.


همانطور که هیچ وقت همه چیزهای خوب باهم اتفاق نمی افتند اتفاقای بد هم باهم نمیان و الان هم در اوج بلاتکلیفی و بحران جهانی اوضاع درونیم خیلی خوبه.

قبل از آن شب تلخ همو  گرفتم و با اینکه مدیریتش کرده بودم ولی آنقدر اعتماد به نفسم کم شده بود که تلاش هایم را بی فایده و شکست را غیر قابل اجتناب می دیدم. کشف کردم که اوضاع پایین و بالا به خاطر استرس است و کمترش کردم.

دوشنبه ۲۸ بهمن در حالی که گنبز کرده بودم به شکل ناباورانه ای پیروز شدم! 

هیچ مرگیم نبود و مدتها بود به جای واقعیت چیزی که تصور میکردم را می دیدم. خوشحال مثل فنر از جا در رفته  به راه رفتن در مسیر سرازیری پرداختم و خدا را بابت لطفی که در حقم کرده بود شکر کردم. طوفان آن روز گرد و غبار را از جسم و روحم کنار زد و به خودم قول دادم که دیگه آیینه دلم را کدر نکنم.
به راه راست هدایت شدم.

معمولا تلاش اول به نتیجه نمی رسه و فقط نقش آزمون و خطا داره. داشتیم برای تلاش دوم آماده می شدیم که ناگهان در دنیا نه تنها به روی ما که به روی همه بسته شد.

باز خوبه تا لب چشمه نرفتیم تشنه برگردیم ... اونجوری سوزشش بیشتر بود :)
میدونم که ته این ماجرا عالی میشه فقط نمی دونم کِی و چجوری؟!
فکر کردن هیچ وقت کار راحتی نبوده اما نتیجش همیشه خوبه
غرنتینه هم بهتر تصور پیش رفت و شرایط ویژه باعث شده تا هوای همدیگه رو بیشتر از قبل داشته باشیم.

از اینکه خونمو بخشیدم ناراحت نیستم. فقط یکم خورد توی ذوقم چون فکر میکردم مال خودمه اما دوباره یادم رفته بود که سوار خر مردم باید یه وری شد. همین که مستاجر خوبی هستم برای خودم و صاحبخانه ها رضایت بخشه. شانس آوردم سقف نه چندان محکم بالا سرمو نفروختم.

 تعمیرات کنسل موثر نبود و در شرایطی که شپش تو جیبم گل کوچیک میزنه ارد ناشتا میدهم که نسل فعلی بو میده باید سیستم ببندم :)
در همین خیالات بودم که ناگهان مجموعه ناشناخته ها اومد تو دستم و همین جرقه نشانه ای شد تا رویاهایم را دست یافتنی بدونم و شروع به تهیه لیست کنم.


آخیش چار خط نوشتم آروم شدم و چقد خوشحالم کلیا فکر و خیالو تو چند خط جمع و جورش کردم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد