بعد از دو ماه آپ نکن کلیا خاطره داغ داشته و دارم و گفتم سعی می کنم بیشتر از هفته ای یه بار آپ کنم ولی حالا راضی شدم به همون هفته ای یه بار....اصلاً وقت نمی شه
از جهتی اون قدر قسمتهای حساس داستانمو اینجا ننوشتم که کلاً اون رمانتیک بازی تموم شد رفت
حالا یه فکری بکنم ببینم کی اپیزود سیزن دومش را شروع می کنم...باید دید اصلاً شهامتشو دارم؟
کلاً عادتمه این قدر دست روی دست می گذارم که برگهای برنده ام بلا استفاده می شند
راستی این یادداشتم یکم بیش از حد معمول طولانیه ولی به نوعی نقطه اوج روابط عاطفی من و میم محسوب می شه...خلاصه یا نخونید یا اگر لطف می کنید بخونید کامل همشو بخونید
روزگار دوست داشتنی
رفته رفته دانشگاه رفتن به عادتی بسیار خوشایند برام تبدیل شده و روزهایی که کلاس ندارم یا خودم را مشغول به درس خواندن می کنم و یا با مرور خاطرات روزهای گذشته شاد می شوم و خودم را برای هفته ای جدید آماده می کنم
این هفته دو شنبه امتحان میان ترم ژئومرفولوژی داشتیم و من یه دور جزوه را خوندم ولی کتاب واقعاً سخت بود.شب قبلش هم با بچه ها اس ام اسی در ارتباط بودم و تقریباً همه رفقا هماهنگ بودیم
فردا صبح با حمید سوار مینی بوس شدیم چون سجاد گفت من دیر می رسم شما برید
بماند که سجاد هم به موقع خودشو رسوند و فقط عباس غایب بزرگ امتحان بود
ردیف رو به رویی من و حمید دو تن از بانوان نه چندان آشنا کلاسمون که یکی اسلامی ناز نازی و دیگری هم فامیلم با ابروهای شبیه خودم بودند!
اسم هر جفتشون هم بهاره است و این نکته را همین هفته فهمیدم
کلاً باهاشون ارتباطی نداشتیم ولی وقتی اسلامی می خواست بیسکوییت ساقه طلایی بخوره با اصرار به من و حمید تعارف کرد و ما هم دستش را کوتاه نکردیم
مثل این که برخورد هفته قبل استاد سلطانی را زیاد جدی گرفته بود و فکر می کرد جزوه کامل من قابل خوندن هم هست و گفت: می شه جزوه تون را ببینم؟!
خندیدم و گفتم آره ولی خوانا نیست
و بهش دادم و شروع به گشتن کرد و بلافاصله پسم داد!
ولی خوشحال شدم که مرام و معرفتی که در کلاس موج می زنه به اسلامی به ظاهر لوس هم سرایت کرده
سرانجام به دیدار خانم ایزدی رفتیم و برای اولین بار امتحانی در سالن اجتماعات آن هم به عنوان اولین میان ترم دانشگاهیم! دادم
سوالات انصافاً قابل فهم بود و دلهره ام نسبت به درسی که شناخت قبلی ازش نداشتم خیلی کم شد
اما نکته قابل توجه معرفت استاد بود که وقتی همه دخترها در سمت چپ و پسرها سمت راست، ساکت سر جلسه امتحان نشسته بودند به من گفت: آقای فلانی(حسام) دیر نکرده؟!
گفتم: آره دیر کرده تاخیرش تا این حد سابقه نداشته!
گفت: شمارشو داری؟
گفتم: آره
گفت: بهش زنگ بزن
گفتم: می خوایید من زنگ بزنم شما صحبت کنید؟
گفت: نه برو گوشه سالن صحبت کن
و من به دوست درشت هیکلم زنگ زدم اما موبایلش را جواب نمی داد و ناراحت شدم
بعد از امتحان در کمال ناباوری حمید خیلی خوب امتحانشو داده بود و جالب تر مهدی بود که دو دور کامل کتاب را خونده بود!
سر کلاس هم به جز کمی درس جدید خبر خاصی نبود اما این روز بر خلاف ما بقی دو شنبه ها آبستن حوادث خوبی بود و این خوبی تا آخر هفته ادامه داشت...
دست کم در یک زمینه خاص برای من که چنین بود!
بعد از کلاس پیکرشناسیی سطح زمین(معادل فارسیشو به کار بردم!
) اولین جلسه کلاس زبان فوق برنامه را به سرپرستی استاد بزرگ حاج مهدی! داشتیم
از بخت خوش من چون مهدی تجربه استاد بودن نداشت از طرف کانون زبان بهش تاکید شده بود که سر کلاس تماماً انگلیسی صحبت کنه و این چنین بود که در شهر کوران آن که سویی دید داشت پادشاه شد
در کلاس سه نفر جلویی من که دختر جذاب و دختر هم محله ای و دختر جاهل منش! بودند و در بقل دستم حمید و یه نفر دیگه که زیاد نمی شناسمش و هر از گاهی سجاد و پشت سرم محسن و یه نفر دیگه تمام وقت از من به عنوان مترجم حرفهای استاد بهره می بردند.
بسیار سر کلاس خوش درخشیدم و با این که قصدم خود نمایی نبود و فقط تراوشات ذهنی ام را به صورت دست و پا شکسته عنوان می کردم، اما قدرت زبان خودم را به رخ همگان کشیدم و حتی دیدم دختر جنوبی کلاسمان (که بعد از تحقیق تاچریسیمی که برایش نوشتم و اون با تعارف زیاد پولش را 4 شنبه هفته قبلی بهم داد که رابطه کم ولی خوبی با من دارد) بر خلاف کلاس زبان اصلی حرف چندانی برای گفتن نداشت
اما خوبیهای این کلاس دوست داشتنی با نحوه مدیریت مورد علاقه که همانا آنارشیستی است و بس به این جا ختم نشد و هنگام معرفی هر فرد به زبان اجنبی میم
گفت که سه برادر دارد! (من فکر می کردم زبانش ضعیف باشه اما نسبت به بقیه بچه های کلاسها در سطح خوبی قرار داشت.البته هنوز راه زیادی در پیش دارد تا مثل من بشه!
) از بس بچه ها دور و برم ازم سوال می کردند نتونستم بفهمم چند تا خواهر داره ولی فهمیدم 19 سالشه
بین ساعت اول و دوم به بوفه رفتیم و گفتم: با سه تا برادر عجب خواستگار زنونی بشه!
سی دی پارسی سخن بگوییم را به دختر سبز پوش(همون جاهله!) دادم و با شرم و حیا خاصی(تریپ بچه مثبتی سرمو زیر انداخته بودم) برایش توضیح دادم که چه کنه
گفت: من اینو باید پس بیارم؟!
گفتم: نه مال خودتونه
تشکر کرد و فردا هم گویا به دستور من عمل کرده بود و بازهم تشکر کرد
بعد از ظهر هم از کلاس خودمان رانده شدیم و بعد از کلی دنبال کلاس گشتن گراداگرد هم در خانه زبان نشستیم و میم با یه صندلی فاصله کنار یکی از پسرها بود.
به خودم گفتم ای کاش من بقلش می نشستم
...ولی بلافاصله پشیمون شدم چون همینجوری هم هر از گاهی حواسم را از درس و کلاس پرت می کرد وای به این که بقل دستش می نشستم!!
حمید متوجه دید زدن های هر از گاهی من شده بود و توقع داشتم مهدی که استاد کلاس هم بود بفهمد ولی اون فقط یکی دو بار فامیل میم را به عنوان مثال آورد و چیزی در این رابطه به من نگفت
ساعت دوم هم مثل ساعت اول بود و فقط به مثال علی و محمد به قزوین رفتند خندیدیم...جالب تر این که دخترها بیشتر از پسرها خندیدند!
نکته جالب توجه میس مقصودی بود که به صورت خود جوش کتاب زبانشو به من داد و خودش از روی کتاب زبان بقل دستی اش نگاه می کرد و خجالت زده ام کرد
البته من هم در کمال ادب کتاب را ازش گرفتم و موقع پس دادن هم نهایت ادب را با دو دستی تحویل دادن کتاب نمایان کردم
بعد از ظهر هم با ماشین مهدی برگشتیم و ازش بابت تلاشی که از صبح تا حالا کرده بود تشکر کردم
فردا صبح 5 آذر سه شنبه ای دیگه بود و بازهم رویداد داغ دیگری در انتظارم بود
خرافاتی نیستما ولی همه چیز دست به دست هم می دهند تا اتفاقات آتشینی سه شنبه ها بیفته!
مثل همیشه زودتر از بقیه دوستام به ترمینال رسیده بودم و چند دقیقه بعد ساعت هفت صبح شد و میم به جمع دوستانش ملحق شد و دست جمعی سوار مینی بوس شدند و رفتند و خبری از دوستانم نشد تا ما هم به آنها بپیوندیم و بلکه سر سوزنی رابطه بر قرار کنیم
راستش یکم دلگیر شدم ولی فرصت بهتری همچنان در انتظارم بود که من از آن بی خبر بودم
سه تایی به سر کلاس بهترین استادمان خانم یاوری عزیز و دوست داشتنی! رفتیم ولی هر چی چشم دوختم خبری از میم نبود
موقع حاضر و غایب هم خبری ازش نبود و فهمیدم که آن قدر ریزه میزه نیست که در کلاس کوچکمان باشد ولی دیده نشه!
ولی به جان خودم صبح توی ترمینال دیدمش....من توهم نزده بودم!!
ساعت اول و دوم به شیرینی هر چه تمام تر گذشت ولی من به اندازه هفته قبل با نشاط و پرانرژی نبودم
...یعنی بودما ولی جلوی خودم را گرفته بودم و فقط به جواب دادن سوالهای استاد خوبمان بسنده کرده و تیکه پرانی را به حسام که با اور کتی که پوشیده بود خوشگلش شده بود واگذار کردم
ساعت اول و دوم ریاضی گذشت و یه حسی توام با تردید می گفت که حتماً سر کلاس ادبیات فارسی پیداش می شه چون غیبت زیاد داره و نامه اعمالش را استاد هفته قبل خوانده بود
با فرشید رفته بودیم خوراکی جات بخریم که سجاد هم بهمون اضافه شد و سه تایی بیرون محوطه دانشگاه راه می رفتیم که یهو سجاد گفت: تو دانشگاهو نگاه کن!
ناگهان نگاه من به فرا سوی نرده ها رفت و دختر سرو قامت را با آن کاپشن کوتاهش دیدم و بسی شگفت زده شدم
خنده شیرینی کردم و گفتم:به به...به به
ناهار را خوردیم و سر کلاس صدریان حاضر شدیم
طبق معمول و بدون رعایت این که هفته بعد امتحان داریم امتحانی گرفت و با تقلب گرفتن و دادن به عباس و حمید برگه را سیاه کردم
امتحان قبلی من هم 9 دهم از 3 بود و کاملاً با نمره حمید و سجاد که ادبیات خیلی بهتری نسبت به دارند برابری می کرد...میم هم 5 دهم شده بود!در زمینه ادبیات ارجعیتی به هم نداریم
صدریان کلاً رابطه خوبی با من داره و اول ساعت گفت ماژیک ندارم و من ماژیکمو بهش دادم تا در روند نگارش درس دادنش ایرادی وارد نشود ولی گویا بدجوری سیماش قاطی کرده بود و گفت: خانمها اگر مقنعه سرتون می کنید درست بکنید ...من که می بینم یه جوری می شم
از این حرفش خیلی ناراحت شدم
و وقتی حمید به آرامی گفت: ای چشم چرون! یکم آروم شدم
یه نیم نگاهی به میم انداختم دیدم تکون به خودش نداد و خوشحالم شدم که تو دهنی خوبی به این مسلمون کثیف! زد
البته حجابش مشکل خاصی نداشت (خصوصاً وقتی با خواهر عزیزم مقایسه می کنم که حجاب معمولی ای داشته و داره ولی در انسان بودن کاملاً مطلوب هست
) ولی برای این تاریک فکر
ترشیده! که در کف شوهر هست و بیشتر شبیه لزبین ها شده (اشتباه فکر می کردم!)گویا این بازخورد تلخ بود و منتظر ماند تا زهرش را به موقع بریزد
سجاد هم مثل همیشه احساساتی شد و به آرامی فحشی تو مایه های آب کش داد(خودتون حدس بزنید چی بود!
) که حقیقتاً برازنده کوته فکری چون صدریان که علوم قرآنی را سرور و سالار ما بقی علوم می داند بود...ولی گویا نشنید
جو کلاس خسته کننده بود و همین باعث شد حسام عهدی که بستیم را فراموش کنه و سر کلاس چنین استاد بی جنبه ای تیکه پرانی کنه و باعث خنده همه شد
ضمن خندیدن حواسم به میم بود و اتفاقی کم سابقه را نظاره کردم و دیدم از روی سادگی خنده ای معصومانه می کنه...بسی گل از گلم شکفت
نمی دانم آن پس فطرت عوضی نگاههای من به میم را دید و حسادت زنانه اش گل کرد و یا چه اتفاقی دیگری افتاد که مثل همیشه تاب خنده های بچه ها را نیاورد و با بی شعوری هر چه تمام تر گفت: یه منفی برای خانم الف(همون میم خودمون ولی فامیلش با الف هست بر عکس من که اسمم با الف و فامیلم با میم هست!به ادامه داستان توجه کنید
) و خانم میم( همون هم فامیل خودم) تا دیگه اینجوری نخندین...من از خنده های اینجوری متنفرم!
خنده بر لبهای میم نگون بخت و بقل دستی بی سر و صدایش خشک شد و تمام کلاس ساکت شدند و من از شدت ناراحتی و خشم سرم را زیر انداختم و خیلی خودم را کنترل کردم تا درشتی نثار آن مسلمان عقب مانده ذهنی نکنم
نمی دانم چرا خودم را کنترل کردم و تا پایان آن روز از کرده خود پشیمان بودم و به قول مهدی دفاعیه ام ضعیف بود! البته در حقیقت هم نیازی به گفته های من نبود و فقط کار را بدتر از آن چه که بود می کرد...شاید به قول حاجی این از نشانه های بزرگ شدنته!!
خیلی وقت بود که این چنین خویشتن داری ای نکرده بودم و نتیجه اش آن شد که بعد از ساعت اول کلاس فوراً با بهترین دوستم،سجاد به بیرون رفتن تا بعد از رفتن به چیز! آبی به دست و صورتم بزنم تا حرارت و عصبانیتم فروکش کنه و مبادا کلفتی حواله آن بیمار روانی بکنم
...کمی هم با هم در محوطه دانشگاه راه رفتیم تا بادی به سر و صورت جفتمان بخورد و از این فکر در بیاییم
اما از آن جایی که گیرنده های قوی ای دارم خیلی دلم می خواست به کلاس بروم تا خبری احتمالی از میم بیابم
وقتی وارد کلاس شدیم دیدم که پشت به صندلی اش رو به مهدی ایستاده و مشغول صحبت کردنه و بسی به رادارهای قوی خودم بالیدم
اول از همه خیالم راحت شد که منفی آن سایکوستیک!اعصابش را به اندازه من خورد نکرده.به نصفه های صحبتشون رسیده بود و در مورد تیم بسکتبال و مربی و از این جور چیزا بود و عجیب آن که اون که اکثر اوقات ساکت و تو دار به نظر می رسید و کمی از نظر من مغرور بود مثل بل بل جواب می داد!
در پایان عباس یه کمی در مورد تکمیل ظرفیت و اینا باهاش صحبت کرد و یه برگه هم بهش داد.
ضمن این که چهار چشمی و بلکه بیشتر شیش دنگ حواسم به میم بود گزارشی کاملی از حمید گرفتم
داستان از آن جا شروع شده بود که عقل کل کلاسمان مهدی سعی می کنه که اطلاعات بیشتری از دختر مورد علاقه دوست صمیمی اش(شخص شخیص من!
) به دست بیاوره و می پرسه: خانم میم(البته همه بهش می گند خانم الف ولی برای من همون میم هست!
) شما رشته ورزشیتون چیه؟
اونم می گه بسکتباله و بعد می گه که فلان باشگاه(من ساسنسور می کنم پس هستم!
) از رده نوجوانان تا جوانان و حالا هم بزرگ سالان بودم و سالی 3 میلیون تومان و ماهی...با یکم من و من می گه 600 هزار تومان می گیرم!
تا اینهارو حمید بهم گفت چشمهایم گرد شد و دهانم از تعجب باز ماند
و فقط گفتم: به به...به به
رو کردم به عباس و گفتم: مرد حسابی چرا داری اینو فراری اش می دی؟! بهش اون برگه ظرفیت چی بود دادی؟...نصیحتش کن بگو همین رشته بمون خیلی هم خوبه!
خندید و گفت: خیالت راحت چیز مهمی نیست...فقط پرسید منم یه برگه بهش دادم این از اینجا برو نیست!
دختر سبز پوش جاهل منش عباسیان که مشخص است دل پری از این استاد دارد جلویم نشست و از پشت سر بهش گفتم: واقعاً این صدریان اعصاب خورد کنه...قبول داری
گفت: آره خیلی!
بعد هم استاد با تاخیر سر کلاس آمد و به هر اجباری که بود تحملش کردم
نه فقط به خاطر سه واحدی که باهاش دارم بلکه چون نسبت به بقیه احترام زیادی برای من قائله و دوست ندارم تصور بدی از خوبی کردن در ذهنش و تصویری خلاف آن چه هستم از من در ذهن بقیه بچه ها نقش ببندد...خصوصاً تصویر یک عاشق سینه چاک که اصلاً دلخواهم نیست
کلاس که تمام شد می خواستم ماژیکم را از استاد بگیرم که عباس نقشه ای به ذهنش خطور کرد...ماژیکی دست مهدی داد و بلند گفت: این ماژیک منو بده.
تا استاد اینو شنید یاد ماژیک من افتاد و گفت: آقای میم ماژیکتون!
با یکم تعارف قابلی نداره و از این صحبتها ماژیک را ازش گرفتم که مهدی گفت بنویس روی تخته کلاس زبان امروز برگزار نمی شه.
گفتم من خطم خوب نیست که دختر سبزپوش ماژیک را از من گرفت و نوشت و کمی هم سر به سرش گذاشتم! هر چی می نوشت می گفتم نه این کامل نیست بنویس این هفته برگزار نمی شه...بنویس این جلسه برگزار نمی شه...بنویسه فقط این جلسه برگزار نمی شه...و از این قبیل اراجیف
بالاخره شیطنت روزم را خالی نکرده از دانشگاه بیرون نبردم
و بعد هم سوار ماشین مهدی شدیم.
وقتی کلاس تمام شد خیلی سعی کردم یه خسته نباشید خدانگه دار به استاد بگم ولی از بس اعصابم خورد بود از شلوغی استفاده کرده و بلافاصله محیط کلاس را ترک کردم!
تو راه مهدی گفت: برو خواستگاریش که نونت تو روغنه!
گفتم: نه بابا این شوهر پولدار می خواد...منو چه به زن پولدار
گفت: تو باید بری دلشو به دست بیاری
و بعد سجاد مشتاقانه پرسید که داستان از چه قرار است و وقتی کل ماجرا رو از دهان مهدی و بقیه شنید بسی خندید.البته اون چون خودش هم ورزشکار و ورزش دوست هست با این صحبتهای آینده درخشانی برای در برابر دیدگانش تصور می کرد چون من بهش گفته بودم تو در زمینه فوتسال می تونی پیشرفت بکنی مثل میم تو بسکتبال
بعد صحبت رسید به بحث حجاب و من گفتم میسیز مقصودی با این که خوبیشو دیروز می گفتم ولی امروز بین دو ساعت از حرفهای صدریان حمایت کرد،من تو دلم بهش گفتم: %$# ^&* $% *&^$
و این حرف من باعث خنده همه شد...گفتند ببین چقدر اعصابت خورده که همچین اصطلاحیو تو به کار بردی!
گفتم: آخه یکی نیست بهش بگه دختر خوب تو حجابتو کامل داری برای خودت داری دیگه به بقیه چه مربوطه که حتماً باید حجاب کامل داشته باشند؟!
جالب تر این که ما بقی دوستام که اگر بخواهیم بررسی کنیم در ضمینه مذهبی گرایی جملگی در زمانی داغ بوده اند هم موافق صحبتهای من بودند
کم کم عصر عرش آسمان را به غروب واگذار می کرد که به خانه رسیدم و چیزی خوردم و تا شب خودم را یه کم آرام و خنک کردم و کمی فلسفه خواندم تا میان ترم فردا را بتوانم بهتر از امتحان قبلی بدهم.با حمید و سجاد و حسام هم در ارتباط بودم و سعی کردیم هماهنگ باشیم.
مثل تمامی چهارشنبه ها با دو ساعت تاخیر نسبت به روزهای دیگه راهی دانشگاه شدیم و خودمان را آماده کرده بودیم تا بخشهای مهم کتاب را بخوانیم و امتحان را بعد از ظهر بدهیم اما دکتر سلطانی که بسیار انسان شریفی است غافلگیرمان کرد و امتحان را صبح برگزار کرد
وارد سالن شدیم و من ردیف اول درست رو به روی استاد در بدترین شرایط که حتی فکر تقلب هم به ذهنم نمی تونست خطور کنه نشستم و پشت سرمان خانمهای خودمان و در سمت چپ سالن بچه های علوم اجتماعی بودند.
به فاصله چند صندلی آن طرف تر من عروسک باربی با آن موهای چند رنگش نشسته بود و علوم اجتماعی می امتحانید!یه سری برگرداندم و همه بچه ها را نتونستم دید بزنم اما اکثر پسرها و میم را دیدم
یه چیزایی نوشتم و برگه را سیاه شده تحویل استاد دادم و امیدوارم برای سومین بار،هنگام تصحیح برگه ها غافلگیر نشویم!
متاسفانه بازهم بخت با حسام یار نبود و هنگامی که اکثر پسرها سالن را ترک کرده بودند به سر جلسه رسید و نوشدارو پس از مرگ سهراب سودی نداشت.
البته من وقتی داخل مینی بوس بودم بهش زنگ زده بودم ولی جواب نداده بود و گویا موتورش پنچر شده بود.
امتحان برگزار شد و استاد گرامی برای دومین بار غافلگیرمان کرد،این بار با سوالهای نسبتاً پیچیده ای که بر خلاف امتحان قبلی اش اصلاً راحت نبود و وقتی من بیشتر جا خوردم که جایگاه دو تا از سوالهای این امتحان 10 نمره ای را در کتاب کاملاً می دونستم و خوندش را به ظهر موکول کرده بودم!
بعد از امتحان سر کلاس به مهدی گفتم: کتابو خوندی؟!
گفت:آره دو دور
و من رو کردم به حمید و با خنده گفتم: دیدی گفتم مهدی دو دور کتابو می خونه!
مهدی گفت: چه فایده امتحان اونی که باید می شد نشد
با سجاد به چیز رفتیم! و در بین راه آن دختر تهرانی کرجی الاصل شیک پوش و زیبا گوی،جباری را دیدیم که در مورد زیست کره ازمون سوال کرد
کمی سر کلاس فلسفه بودیم و گوش جان سپردیم به درسهای استادمون و ظهر هم روی چمنها بقل دانشگاه گل گفتیم و شنیدیم و خیلی زود بعد از ظهر از راه رسید و می بایست با یاری همان استاد محترم درس شیرین مبانی برنامه ریزی شهری را یاد می گرفتیم.
اوایل کلاس خیلی خوب یاد می گرفتم چرا که نسبت به جلسات قبلی انرژی کمتری را در ساعت گذشته از دست داده بودم اما رفته احساس کردم که نه تنها تحلیل انرژی ام کمتر نبوده بلکه آن امتحان نفس گیر بیش از پیش انرژی من و تمامی بچه ها را کاسته
عباسیان که از اول کلاس هدفون گوشیش را از زیر مقنعه اش رد کرده بود و آهنگ گوش می داد و بیتهایی را در دفترش یادداشت می کرد (خیلی دلم می خواست بهش بگم چی گوش می دی؟....چیا می نویسی ؟ ولی پر رویی نکردم
)...کمی آن طرف تر صابری ضمن گوش دادن به صحبتهای استاد به دستهاش کرم مرطوب کننده می مالید!
بحث رسید به مترو و استادمان مثل همیشه گفت که در کشورهای جهان سوم فرهنگ استفاده صحیح از مترو نیست
عباس گفت: استاد وسیله تفریح مردم شده...مردم از این سر خط سوار می شوند اون سر خط پیاده می شوند دوباره از نو
کم و بیش بچه ها خندیدند و من نیز سر ذوق آمدم تا خاطره ذوق کردن خودم را به صورت سوم شخص تعریف کنم
گفتم: استاد مترو که خوبه مردم با پله برقی چرخ و فلک بازی می کنند!
اصلاً توقع نداشتم که این حرفم به منزله تیکه انداختن حساب بشه ولی گویا بچه های خسته کلاسمان منتظر بهانه ای بودند و تا اینو شنیدند کلیا خندیدند و من نیز لبخندی روی لبانم نقش بست
مهدی همزمان با خندیدن از تیکه به موقع من خوشش اومده بود و نگاهم می کرد و من نیز ضمن در نظر داشتن استاد که به زور جویدن لبها خنده اش را پنهان می کرد میم را در نظر داشتم اما طفلک خیلی نمی خندید!
کمی گذشت وصابریان با خوش قلبی هر چه تمامتر رو کرد بهم گفت: ساعت چنده؟
گفتم: 2 و 5 دقیقه
گفت: کی کلاس تموم می شه؟
گفتم: نمی دونم...قانوناً باید نیم تموم بشه ولی این خیلی انرژی داره تا 3 ول کنمون نیست...حساب نمی کنه ما کلاس زبان داریم از بس انرژیکه(بر خلاف دستهای خیلی لاغری که داره واقعاً انرژی دو ساعت تمام وقت فعالیت در کلاس را داره!
)
از حرف من خنده اش گذشت و ماجرا وقتی خنده دار تر شد که اتفاقی واقعاً بی سابقه رخ داد و برای اولین بار ساعت 2 و 10 دقیقه استاد کلاس را تمام کرد و ما 50 دقیقه و بلکه بیشتر تا اومدن استاد مختاری برای کلاس زبان فرصت داشتیم.
رو کردم به صابری و با خنده گفتم: استاد می خواست منو خراب کنه ها!
یه کمی توی کلاس نشستیم که مقصودی به عقب کلاس و کنار بخاری آمد و مشغول صحبت مذهبی با آتیست بزرگ عباس! شد و بحث از سلمان رشدی تا تحریف قرآن پیش رفت
هر چی من و مهدی می گیم عباس بی خیال شو ول کن نبود
و بحث جالبی می کردند
در پایان بحثهاشون نگاهی به مهدی که روانشناسی رنگ می کرد کردم و عباس گفت: من اینارو قبول ندارم...گفتم منم هیچی قبول ندارم،می خواند ملتو سر کار بگذارند...عباس هم ضمن تایید حرف من گفت: اینارو نویسنده اش شب نوشته تا فرداش پولدار بشه.
و محکم دستهایمان را به هم زدیم تا هم عقیده بودنمان مشخص شود
کمی آن طرف تر مهدی در حال صحبت کردن با صابری بود و هر چند بحث شنیدنی ای می کرد اما فرصت نکردم گوش کنم و مثل همیشه و در همه حال با سجاد به چیز! رفتم.
بعد هم به بوفه رفتیم و جملگی دور هم جمع بودیم و کلوچه و ساندیس می خوردیم که ناگهان سه تفنگدار! در بخش بانوان رفتند و کمی بعد حسام و فرشید هم آمدند و باعث شد این دو عاشق دست به جیب شوند و کلیا خرج کنند
از خرج کردن حسام نفری یه رانی هولویی تگری! و از خرج کردن فرشید دو تا کلوچه بدون مشتری دست من رسید.سجاد هم همینجوری دو تا بسته پفک گرفت
به فرشید گفتم:من همین الان کلیا چیز خوردم...کلوچه خوردم...چی کارش کنم اینو؟!
گفت: نمی دونم ببرش سر کلاس...مثل دفعه قبل که چیپسامو خیرات کردی
موقع برگشتن به کلاس، دم در مهدی و یه عده دیگه با خنده گفتند: نرو تو که عباس داره با میم صحبت می کنه
برای مسخره بازی یکم تریپ عصبانیت درآوردم
و گفتم: حالا بذارید برم تو ببینم چه خبره
وارد کلاس شدم و میم را در بخش جلویی کلاس نیافتم و تا نگاهم را به ته کلاس دوختم عباس را کنار بخاری و چسبیده به دیوار دیدم و در رو به رویش میم با قامت رعنای خویش ایستاده بود و مشغول صحبت بودند
کمی آن طرفتر عده از بچه ها بودند و سه ضلع یک مثلث شده را تشکیل می دادند.
کلوچه ها را به بچه ها! و سپس با جرعتی مثال زدنی به میم که سمت چپم همچنان ایستاده بود تعارف کردم گفتم:خانم الف بفرمایید کلوچه!
ولی اون گفت: ممنون...نمی خوام
و بدین سان جملگی دعوت من را نپذیرفتند
پشت سرم مهدی بود گفت: نگهش دار برای بعدت
گفتم: نه تازگیشو از دست می ده!
کلوچه ها را بازکردم و بچه های خسته وگرسنه را در مقابل عمل انجام شده قرار دادم و جالب این که این بار دست من کوتاه نکردند
به وجد آمدم و کلوچه باز شده را در مقابل دیدگان میم عزیز هم بردم ولی گفت: خیلی ممنون و این چنین بود که دعوت من را بازهم نپذیرفت
ناگهان یک جفت دست در بین خودم و میم دیدم و این حسام بود که بسته پفکی باز را به او تعارف می کرد.هوای دختر مورد علاقه دوستش را داشت!...همانطور که من هوای صابری را برایش داشتم!
گفت:ممنون...اتفاقاً من پفک خیلی دوست دارم...ولی الان گلوم درک می کنه نمی خورم
ناگهان جو مرا گرفت و گفتم: منم آلرژی دارم درکتون می کنم که چی می گید
کلوچه را به محسن تعارف کردم و در همین حین مهدی گفت:آقای میم
تعجب کردم که چی شده منو به فامیلم صدا می کنه! رو برگردوندم و دیدم میم از بقل دستم رد شد
گفتم: چی شده بود؟ گفت:راه خانم الف را گرفته بودی
مقصودی کنار در بود و هی موقع باز و بسته شدن در مجبور بود صندلی را جا به جا کن ه...بهش گفتم این جا نشنید ما معذبیم
مدتی به همین روال گذشت تا این که یهو شاکی شد و در را محکم بهم زد و رو کرد به من و خندید...منم با خنده گفتم: من برای خودتون گفتم
گفت: نه این خودش بهم خورد!
کلاس زبان هم مثل همیشه با درخشش من همراه بود
استاد مختاری گفت: مثلاً دانش جو Sharp یعنی شما
گفتم: استاد من؟
گفت: نه پشت سریت
گفتم: استاد من دپرس شدم
گفت: آخه کسی پشت سرت نیست!
و از این قبیل تیکه های نه چندان با مزه تا این که دستهای مهدی به کلید مهتابی و چراغ کلاس خورد و برای لحظه ای کلاس در تاریکی فرو رفت.
در این بین واکنش باقری که از توجه مهدی به دوست جذابش و بی توجهی که در ساعت استراحت بهش شده بود معترض بود خیلی تند بود و بازهم پایه خنده شد.
کلاً این ذاتش اینطوره حالا هرچقدر مهدی سعی کنه وارد جرگه مرام و معرفت بکندش و بگه هم محل آقای میم( شخص شخیص خودم!) هستی ولی افکارش بچه گانه است
بعد از کلاس به باشگاه رفتیم تا یک ساعت و نیم را الکی با استاد تربیت بدنی سپری کنیم...هرچند که امتحان کشش و شنا هم ازمون گرفت ولی بازم الکیه!
دم در دور هم جمع شده بودیم و هنوز استاد نیامده بود که یاور پسر جنوبی و با مزه و در کمال تعجب شدیداً درس خوان ناگفته گزارش گفته های عباس و میم را بهم گفت تا بار دیگر نیمه شنیده هایم مثل دیروز کامل شود.
گفت: عباس همون جا که دیده بودی نشسته بود رو کرد به خانم الف(همون معصومه خودمون! از بس سانسور کردیم و با سانسور نوشتیم بنده خدا سجاد اسم کوچیکشو نمی دونست
) و گفت بیا اینجا بشین!
البته اصلاً هم برای من عجیب نبود چون عباس سن و سال دار ترین فرد کلاسه( نقطه مقابل من که کوچکترین فرد کلاسم!) و تفاوت سنی ای در حدود هشت و نه سال با میم داره( با این که واقع بینم ولی این جا دید مثبت دارم).
بعد میم رفت و همون جا که دیدی وایساد
عباس گفت: برای بسکتبالت چیزی مصرف می کنی؟
میم هم گویا اول کار می زنه جاده خاکی و می گه نه و نو و از این حرفها(جای خودم خالی که واو به واو حرفهاش را از بر کنم!
)
ولی عباس علاوه بر این که بدنی واقعاً تربیت شده دارد اطلاعات کامل و خوبی در زمینه تربیت بدنی داره(قراره از ترم بعدی اینجا نباشه و احتمالاً شهر خودمون تربیت بدنی بخونه.به خاطر همین هم هست که بحث ضد مذهبی با آدمهای مذهبی می کنه و به قول خودش می خواد دیوونشون بکنه!) دست معصومه خانم را می خوانه و می گه: نه تو فلان پروتئین را مصرف می کنی و اسمش اینه!
و اینجا بود که آن زیبا روی رعنا قامت، تاب منکر شدن نمی آره و می گه آره
و به همین راحتی نه تنها دوستانی که تماماً پشت هم و پشت من هستند با دختر محبوب من که یکی از بهترین دخترهای کلاس هست ارتباط بر قرار می کنند بلکه راه من را نیز هموار کردند.قبل از این ماجرا بود که من خودمو سرزنش می کردم چرا دیروز با میم صحبت نکردم ولی امان از وقتی که سرنوشت تقدیر آدم را بر رویدادی خاص مقدر کرده باشد
و بازهم شب شد و سوار ماشین مهدی شدیم و هفته را در حالی به پایان می رساندیم که الهام میم که بعد از 6 هفته غیبت از دو هفته قبل تا پایان هفته گذشته به دانشگاه آمده بود به خیر و خوشی از بین ما به شهر خودش شیراز به دانشگاهی دیگر رفته بود. و من هر چند از برخورد صدریان ناراحت بودم و نه تشویق هفته قبلش که شامل حال من شد و نه تنبیه این هفته اش را که شامل حال دو تن از دختران کلاسمان شد را نپسندیدم(چون حقیقتاً جفتش به مسخره ترین شکل ممکن بود!) ولی برخورد آن را خاطره ای دانستم که احتمالاً او در مدت زمان کوتاه دو هفته ای اقامت خود در بین ما به خاطر خواهد داشت.چه خنده های آن استاد و چه آن لفظ قلم صحبت کردن آن دانشجو(آن دانشجو= نگارنده همین خاطرات!
)
و این چنین بود که این هفته با وجود سه شنبه نه چندان دلچسبش از صبح دیر بیدار شدن پدرم و دیگر مسائل اعصاب خورد کن آن روز تماماً به شیرینی سپری شد.
ولی فکر نمی کردم تا این حد دلداده شده باشم! ولی گویا حقیقت دارد و زندگی برایم شیرین تر از قبل شده
باید دید چی می شه...
چهارشنبه 6 آذر