دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

دستهای باز

روزهای آخر سال 88 مثل پارسال برایم سرشار از فعالیت بود اما تفاوت عمده ای با گروه سه نفره "هما" داشت. فعالیت امسال خیلی بیشتر از رفتن به شرکت های شهرسازی و خواندن و تایپ کردن طرحهای جامع و تفضیلی بود و مثل همیشه بخش زیادی از آن به شکلهای مختلف به دوش خودم بود اما با این وجود خستگی اش به تنم نماند چون رنگ و بویش اجتماعی بود و این روحیه اجتماع گرایم را راضی نگه می داشت .
از روز یک شنبه 9 اسفند که محمد دوست حسام به دانشگاه آمد و گفت که رشته ما به نمایشگاه منابع طبیعی دعوت شده تا غرفه داشته باشد کار من شروع شد.
بعد از ظهر به دنبال کارهای اولیه و هماهنگی برای مکان برگزاری نمایشگاه رفتیم و شب که شد مهدی برای اولین بار میهمانم بود و تا پاسی از شب به دنبال راهی برای کپی کردن فیلمهای سفر کیشش بودیم .

بعد از دو روز استراحت نسبی چهارشنبه به مکان نهایی رسیدیم که تازه همان روز بهمان داده بودند و آن جایی نبود به جزء خانه کودک و نوجوان (البته نیاز به گفتن نیست  که برای پیدا کردن آدرس مثل همیشه مقادیری گیج زدم! ).
در دو روز هم با مهدی رفتم و کلیا عکس از جاهای مختلف شهر درباره کمربند سبز و باغ شهر گرفتیم و پنج شنبه شب در حالی که از کلیا وقت ماندن در ترافیک خسته بودم 120 تایش را انتخاب و سپس اسلاید کردم و درعین حال لوگویی برای رشته مون طراحی کردم و صبح جمعه با این که قرار بود به نمایشگاه نرویم رفتم و به دست حسام رساندم .
به چاپخانه خیلی خوبی رفتیم و اینجا بود که بازهم علاقه به چاپ در وجودم به صدا درآمد .قرار شد زیر بنر لوگویی که طراحی کرده بودم باشد و عجیب این که هیچ کس ایرادی به آن نگرفت و همه تاییدش کردند! حس انتقاد گرایی که همیشه دارم باعث می شه اینجور جاها تعجب کنم     .
بعد از چند بار موتور سواری که بازهم در شبهای بعد ادامه داشت و واقعاً سه ترکه نشستن برایم سخت بود (با این که قبلاً سابقشو داشتم) آن روز با ماشین حسام حرکت می کردیم اما گرفتن بنر 3 متری بیرون ماشین در مسافت بسیار طولانی با وسواس زیادی که به کار بردم واقعاً سخت بود .
بالاخره به هر زحمتی که بود نمایشگاه را برای شنبه آماده کردیم. هرچند مهدی آمد و یکم توی ذوقمان زد ولی من جدی نگرفتم .
شنبه صبح راهی دانشگاه شدم و با هزار مکافات دعوت نامه های رئیس و معاون و... را به دستتشان رساندم و حتی استادهای مربوطه را هم تلفنی دعوت کردم و ظهر به نمایشگاه رفتم.
بعد از ظهر با محمد بازهم راهی جایی برای چاپ بودیم و در همین لحظه استاد سلطانی به همراه آقای شوهر به نمایشگاه رفتند و وقتی من رسیدم جا تر بود و بچه نبود! فقط خودش بود و شوهرش رفته بود داخل پارک (که هیچ ربطی هم به پول خورده شده از من نداشت!  )
همان اول کار که افتتاحیه برگزار شد تکلیف شیفت ها را مشخص کردیم و عجیب این که خانمها صابری و عباسیان و باقری و جباری سنگ تمام گذاشتند و نگذاشتند آب در دلم تکان بخورد   .
نوبت یک شنبه را بر نداشتم چون هفته قبلش غیبت داشتم و نمی خواستم غیبت کردن برایم تبدیل به عادت شود .
دو شنبه را هم یادم نیست!   ولی یادمه که تا بعد از ظهر نمایشگاه بودم و بعد از شنیدن خبر ضدحال تصادف بابا که خیلی ناراحتم کرد راهی تدارک سفر فردا به تهران شدم.
این بار هم سفر تهران خوب بود ولی جالبی اش به این بود که اصلاً انتظار نداشتم تا این حد بهم حال بده ولی داد!
چهارشنبه را با این که شیفت نبودم تمام و کمال ایستادم چون یک شنبه خیلی بی ریا آن دختر ترم دومی علوم اجتماعی را به نمایشگاه دعوت کردم. نمی دونم اسم و مشخصاتش چیه ولی دوست دارم اسمشو بذارم الهام! 
خبری ازش نشد ولی حال دایی هم گرفته نشد چون یه اتفاق خاص بعد از ظهرش افتاد که با توضیح بعد از این می گم چی بود.کلاً اگر ماجرایی برایم رنگ و بوی عاطفی نداشته باشد نصف انگیزه و خاطره انگیزش بودنش را از دست می دهد .
آن روز ظهر دو میهمان ژاپنی و یک برزیلی داشتیم که به مناسبت جام باشگاههای فوتسال آسیا به شهرمان آمده بودند و در اوقات بی کاری اصفهان گردی می کردند که گذرشان به نمایشگاه ما خورده بود. خوشبختانه مهدی هم بود و باهاشون صحبت کرد و منم بی کار ننشستم و  فیلم گرفتم.
آن شب برای اولین بار یک لپ تاپ را لمس می کردم.خیلی حس لذت بخشی بود که در تتخوابم با ورد کار کنم و چیز بنویسم . امیدوارم به زودی بتونم یه لپ تاپ مناسب با پول خودم بخرم.
پنج شنبه روز آخر بود ولی خیلی خوش گذشت .
بازهم با این که شیفتم نبود از صبح زود که پدر گرامی رساندم نمایشگاه بودم ولی اول کار خلوت بود و فقط صابری بودش . مشغول صحبت کردن بودیم و با این که صبحانه خورده بودم خانم مهربون غرفه خلاقیت دو تیکه بزرگ کیک خونگی بهمون داد . به من که حال داد و فکر کنم برای صابری هم که صبحانه هم نخورده بود همینطور بود .
مثل چند روز پیش که دور هم با سجاد جمع شده بودیم و درد دل می کردیم و حتی مثل دیروزش که خانم میرجمال هم با این که خیلی سر حال نبود با صابری مشغول صحبت بودیم که بحث رسید به خواهرم و زیرکی خودش را ثابت کرد.البته منم صداقت به خرج دادم ولی زیرکی خودمو حفظ کردم.
رفته رفته عباسیان و جباری و باقری آمدند و کمی بعد حسام و کمی بعدترش مهدی و خانم میرزایی هم آمدند تا جمعمان جمع شود .
از بین استادها هم اون روز فقط استاد نجفی دیده شد و وارثی نیامد که نیامد .
شب که شد چایی خوردیم (عصرش چای گیاهی خورده بودیم، عباسیان و صابری سبز من بابونه! ) و بعد کلیا عکس دسته جمعی با دوربین من گرفته شد که بیش از پیش از خرید دوربین دیجیتال خوشنودم کرد   .
حس همیشگی آینده نگری ام مرا واداشت تا بچه های فعال را برای فردا که روز جمع آوری غرفه ها بود دعوت کنم اما نظر مهدی بهتر بود و همان شب کل کار را تمام کردیم. شب تا سر فرح آباد را با مهدی آمدم و ما بقی را با اتوبوس و با وجود بدن خسته و پاهای تاول زده اما دلم برای جمعی که درونش بودم تنگ شد .
یه جورایی می شه گفت این نمایشگاه به اندازه کل ترم یک که مرتب خاطراتش را می نوشتم خاطره انگیز بود ولی چون اشباع شدم مختصر و مفید نوشتم (جون شما کمتر از این راه نداره :دی  )

نظرات 1 + ارسال نظر

زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلبها گرامیتر از آنند که بشکنند


فردا طلوع خواهد کردحتی اگر ما نباشیم در بستر روزگار آنچه بدست می آید با


خنده پایدار نمی ماند وآنچه از دست میرود بااشک جبران نمیشود باشد ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد