نمی خواستم بنویسما! گفتم کم ولی گزیده کار کنم
ولی خوب چه کنم که انگیزه برای نوشتن هست و انگیزه هم حس تنبلی را از بین می بره
بعد از اون دوران بی مزه ای که همه اش سر و تهم دریبل می زدند به خاطر یه مشت کار بی نتیجه که بی کار بودن و امید بی جا داشتن خیلی پیشش شرف داشت حالا تنور تحولات زندگی ام داغ داغ شده.خودمم هنوز باور نمی کنم.
کلاً هفته ی قبل هفته ی داغی بود.
اول از همه ۵ آبان که اول هفته بود و دو ساعت اول را کلاس نداشتیم.وقتی رسیدم یکم دیر بود.اسب سر کش درونم من را به سمتی کشاند که دوست داشتم.رفتم سمت دبستانم و کلی حس نوستالوژیک در زیر سایه های پیاده رو با کشیدن دستم روی دیوارها ایجاد شد.
دو شنبه به دخترک! که خود زاده ی ارتباط با خانم سبز بود زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم و آخر شب هم کلی با دوست یک رنگم صحبت کردم.
اما سه شنبه ۸ آبان با این که تلخ بود اما داغ و دوست داشتنی بود.چون فردایش عازم سفر بودم به خانم سبز زنگ زدم و اولش که جواب تماسم را نمی داد.ولی پیله کردم مثل همیشه و آقایی گفتند بعدند تماس می گیرم.
بلافاصله بعدش زنگ زد و برخورد بسیار تندی با من داشت و هر چه سعی کردن آن را آرام کنم نشد که نشد.برخوردی که خیلی وقت بود انتظارش را داشتم و آخرین ضربه به پیکره ی بی جان دوستیمان بود!!
فردایش یکی از داغ ترین روزهای عمرم بود بود و سفرم به تهران با آن شرایط هیجان انگیز من.درست به فاصله کمتر از ۲۴ ساعت که دوستی مهم را از دست دادم دوستانی دوست داشتنی تر یافتم.
خلاصه که خودمم باورم نمی شه.اصلاً توقع نداشتم.