آدمی که خودشو درست نشناخته باشه به هیچ شناختی دست پیدا نمی کنه و این یعنی تبدیل زندگی بیهوده تر از آن چه که هست.بماند که ماهیت زندگی پوچی است و ما هر چه می کنیم ظاهرش را رنگی می کنیم وگرنه باطن بی رنگ است!
بیرونم همیشه ثابت رای است ولی باطنم پر است از تضاد و پاردوکس که بوی جنگ می دهند.
به همین خاطر بر خلاف ظاهر آرامم درونم همیشه متلاطم است.
یه مواقعه ای هست که ریسکهای معمولی مثل از روی جوب پریدن نمی کنم و عقلانی برخورد می کنم ولی مواقعی که احساس می کنم این ریسک نتیجه مهمی در زندگی ام دارد دیگر آرامش قبل را ندارم.
بدبختانه زود از یه چیزی خسته می شوم و احساس ناراحتی بهم دست می دهد.ای کاش همیشه کسی بود که می شد باهاش به درستی مشورت کرد و یا لااقل همانند چاه حرفهای آدم را تکرار کند تا قوت قلب بگیرم.
برای من کمی جرقه ای بس است تا آتش بگیرم.بیا و با جرقه ات آتشم بزنم!
این یادداشت را هم نوشتم که بنگری عزیز که از خودم بیشتر پیگر این خاطرات نامه ی من است نگه تنبلم!
دایی سلام...
نوشتت خیلی قشنگ بود....
خیلی لذت بردیم....
امیدوارم وبلاگت همیشه آ دیت باشه....
فعلا...