دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

دوشنبه ۱۵ مهر ساعت ۶ و ۶ دقیقه

امروز صبح هراسان و گیج ساعت 5 و نیم صبح از خواب نازنین با صدای اعصاب خورد کن ولی لازم ساعتی که خواهرم از شرکتش برایم کادو آورده از خواب نازنین بیدار شدم

البته در اصل به امیر حسین رسیده و اونم عطای این ساعت تق تق کن را به لقایش بخشید...

یه نون و خرما و خامه محلی به بدن زدم و مشغول حرکت به سمت دانشگاه شدم و از کوچه ای که چند شب قبل هم از دختر همسایه مان ترسیدم و هم ترساندمش عبور کردم و سپس رفتم کوچه بالایی و احساس کردم یه نمه هوا سرد شده

چه حالی دارند این جیر جیرکهای *&^% *& ^& (به علت رکیک بودن سانسور شد ولی تعداد حرفهای سانسور شده با اصل فحش برابری می کند....اگه می تونید حدس بزنید)

ساعتم را نگاه کردم 6 و 6 دقیقه بود و همین اول صبحی تصمیم گرفتم امشب حتماً یه چیزی توی وبلاگم بنویسم و اون چیز خاطرات یخ و خشک و خالی امروز بود

این دانشجو شدن من کمترین فایده اش زیاد به روز شدن اینجا بود و امیدوارم این اثر دائمی باشه

رفتم و رفتم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم و بعد از دو سه دقیقه انتظار یه اتوبوس خلوت جلوی پام ترمز کرد

حالا اگر عجله داشتم دیر می اومد و گوش تا گوش بچه مدرسه ای توش بود

جداً خداوند بیامرزد مرفی و قوانین جادویی اش را چرا که با همان سرعت و خلوتی مینی بوس فولاد شهر هم به مقصد رسید و همینطور تاکسی خود فولاد شهر و این برای من که می خواستم اطلاف وقت کنم جالب نبود

داخل تاکسی در مورد چکهای جدید 50 هزار تومنی و جعلی بودنشون صحبت می شد....یکی می گفت روز اول گفتند امنیتش بالاست دادیم اسرائیل چاپ کردند

راننده تاکسی می گفت:یه تقلبیشو به منم دادند

راست و دروغش باشه با خودش

ساعت 7 و 10 دقیقه به رو به روی در بسته شده دانشگاه رسیدم و جالب اینجا بود که فقط من نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شده بودم ولی در عمل حدود 1 ساعت زودتر رسیده بودم

یکم جلوی در دانشگاه قدم زدم و دیدم در اصلی بسته است و فقط یه در کوچولو کنارش بازه که مستخدممون می آد و می ره

یه 10 دقیقه راه رفتم....شدید هم جیش داشتم چون هوا سرد بود

تا این که دیدم تنی چند از دختران نا آشنا وارد دانشگاهمون شدند و این جا بود که باز هم به مغز محدود و معیوب خودم ایمان آوردم....

نمی دونم چرا ولی تا ساعت 10 صبح در اصلی دانشگاه بسته بود و همه از اون در کوچولو رفت و آمد می کردند

وارد شدم و اولش رفتم چیز بعدم یه لیوان آب یخ خوردم و داشتم زمین را متر می کردم که بیرون از دانشگاه چشمم به یه سری دختر دبیرستانی افتاد

یه کتابی دستشون بود از پشت گفتم فلسفه و منطق سوم ادبیاته و وقتی روشو دیدم همین بود

ماشالله دخترهای دبیرستانی چه قد و هیکلی به هم رسوندن....می خواستم از پشت میله های دانشگاه که مثل زندانی شده بودم بهشون بگم خوب درس بخونید بیایید اینجا....اصلاً درست بخونید که نخواهید بیایید اینجا.

رفته رفته چشمم به یکی از دخترهای نه چندان زیبا و نتیجتاً نه چندان محبوب رشتمون روشن شد و بعد از اون یکی از پسرهای دوست داشتنی مهدی که در اون سرما و سکوت صبح صحبت کردن باهاش لذت بخش بود خصوصاً وقتی غیر مستقیم بحث ضد دینی می کردیم

کم کم به ساعت 8 نزدیک می شدیم و دانشگاه از اون خلوت صبحگاهی در می اومد و من و مهدی گرم صحبت بودیم که چشمم به آن مه روی خوش هیکل افتاد و بی اختیار تکان خوردم

از اونجایی که آدم خرافاتی و بی خردی نیستم اینو یه چیز طبیعی مثل ترسیدن مشترک من و دختر همسایمون توی دید اول چند شب پیش می دونم و هیچ ربطی به لرزیدن قلب و از این اراجیف نداره

بماند که به خاطر قد و هیکلی بودنش و چهره اش مطلوبش چشممو گرفته ولی خوب اون به

خاطر ندید پدید بودن پسرهای ایرانیه و بر می گرده به چشم چرونی بنده

از کلاس خانم ایزدی هم بسی لذت بردم و لذتم وقتی مضاعف شد که خیلی ها تا هشت و نیم اومدنشون طول کشید و اینجا بود که با خودم گفتم 7 و 10 دقیقه را به 8 و نیم ترجیح می دم

حسام هم تا اومد کتاب منو پس داد و باعث شد تحولی که می خواستم ایجاد کنم به نقطه اوج خودش برسه و یاد بگیرم بخشیدن چیز خوبیه

در گرماگرم آخرای ژئومرفولوژی نمی دونم چی شد خانم ایزدی خنده اش گرفت و یه خنده تمیز تحویلمون داد

کلیا بچه ها از این خنده جلف خندشون گرفت ولی از اونجایی که کلاً به این جور خنده ها عادت ندارم زیاد نخندیدم،از جهتی اول همین جلسه آنالیزش کردم و زیاد از خنده عجیبش یکه نخوردم و دست چپ بودن و تیک خفیفش و ابروهای عجیبش روز مشاوره بهم ثابت کرد استاد با سواد و مهربونیه و در نتیجه زیاد درس خوندن اینطوری شده

کلاس ساعت 9 و نیم تموم شد و بچه ها تا یک ساعت بعد مشغول خل بازی بودند و من هم استقبال کردم،فرشید جزوه یکی از دخترهای کلاسمون که سر و گوشش می جنبید را پس داد و کلیا با هم گپ زدن و حمید هم موقع تاکسی سوار شدن سوار تاکسی دخترهامون شد ولی من حال و حوصله هیچ کدومشو نداشتم حتی کی کلاس تشکیل می شه اول صبح دختر چشم روشن که ناخواسته جوابش را به مهدی واگذار کردم

البته این نیز از سیاست ماست

صبر می کنم ببینم چطوری پسرهای زبون بسته و ساده دل شهرستانی طعمه شکارچیان می شند و بعد به ریششون می خندم

خلاصه اگر کلاسها مخلوط نبود استقبال بچه ها از دانشگاه در حدود 98% افت می کرد....چه پسرها چه دخترها

الانم دارم اینارو می نویسم و بعدش درسهای امروز و ادبیات فردا را بخونم و ریاضی حل کنم

شر این ریاضی چندین و چند ترمه نگیردم خیلیه هر چند من ایمان دارم که می تونم

خوبه دیگه زیاده گویی کردم

نظرات 2 + ارسال نظر
قطب نما دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 18:27

سلام . چند خطی خوندم . 2 تا غلط املایی داشتی!!

هراسان را نوشتی حراسان

تقلب را نوشتی تغلب

اونوقت دانشجو هم هستی شما؟زشته . بده .

مهدی سه‌شنبه 30 مهر 1387 ساعت 13:24 http://www.pollaris.wordpress.com

وبلاگ آرومی داری
دوست دارم لینکت کنم
وبمو ببین اگه خواستی بگو
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد