دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

روز ابری....شب بارانی

جمعه شب و شنبه شب مقادیری ژئومرفولوژی خوندم و کلیا جو درس خوندم گرفتم ولی شب امتحان که یک شنبه بود چیز زیادی نخوندم

حمام بودم و گوشیم رو سایلنت بود و وقتی برگشتم یه شماره ناآشنا ۰۹۳۶ دیدم و فضولیم گل کرد ببینم کی بوده سه بار بهم زنگ زده

خیلی مودبانه زنگ زدم و گفتم شماره شما روی گوشی من بود که بعد از یکم سر کار رفتن دیدم که فرشید بود

گفت فردا چی کار داریم گفتم چیز خاصی نداریم فقط امتحانه....گفت توروخدا گفتم به خداااااااا

خلاصه یکمی خوندم و صبح هم مثل همیشه کلیشه رفتن با رفقا و نهایتاْ سر کلاس

اول کار که سر کلاس رفتم خانم میم را با تیپ جدید کاپشن پوش بعد از یه هفته غیبت دیدم و بسی گل از گلم شکفت

استاد اومد و بعد از یکم نه و نه کردن بچه ها برای امتحان نگرفتن گفت یکی یه برگه در بیارید می خوام امتحان بگیرم

منو و یه عده دیگه را به صورت کاملاْ تصادفی از جامون بلند کرد و تو کلاس پخشمون کرد ولی خانمها تنگ هم تنگ هم بودند و عملاْ بازم به نفعشون شد

کوئیز سه تا سوال داشت و از اون جایی که جانور عجیبی هستم سخت ترین سوالش که در مورد کواستا بود و ۵ تا شرایط ایجاد داشت را کامل نوشتم ولی دو تا سوال دیگه که نسبتاْ راحت تر بودند را خیلی دقیق ننوشتم 

بعد هم درس داد و خیلی زود تریپ بچه مثبتی رفتیم خونه

عصر و شب هم تو یاهو دوست جدید ولی صمیمی ام سعید احوالمو پرسید و از امتحانم سراغ گرفت

راستی یادم باشه به وبلاگش اینجا لینک بدم که هیچ وقت فراموشش نکنم هر چند الانم توی اپرا بوک مارکه

فرداش که سه شنبه بود ریاضی و ادبیات داشتم ولی چیز زیاد شب نخوندم و فقط یه نگاهی روی جزوه ریاضی انداختم

سر کلاس ریاضی تند تند شروع کردم مسائله ها از روی دست سجاد و اونم از روی دست مهدی کپی کردن ولی خانم یاوری ازمون چیزی نگرفت 

اول گفت بدین یه عده برگه هارو دادن بعدش گفت هر کی از رو هر کی کپی کرده بالای برگش بنویسه ولی بازم کسی بهش نداد طفلک گفت اصلاْ برگه هارو ندین

مسائله های اون روز را هم گفت بنویسید ولی نشون من ندید

ولی جداْ ریاضیات من و ۹۰٪ کلاس ضعیفه و از همین حالا افتادن این درسو نزدیک می بینم

بین دو زنگ ریاضی رفتیم رو به روی چمن ها و حمید هم که خواب مونده بود برگشت و چایی از مهدی و کیک و لیوان از من شروع به خوردن صبحانه در هوای سرد کردیم

یه دونه از کیک ها زیاد اومد و تعارف کردم به فرشید گفتم بخور انشاالله شیرینی.........یه مکثی کردم و گفتم شیرینی عروسیت

حسام گفت این می خواد بگه شیرینی عروسیم روش نمی شه

سر زنگ دوم ریاضی هم خبر خاصی نبود جز این که استاد گفت آقای محمدی یه عددی بگو تا من از روی لیست صدا کنم و خودمم شماره یک هستم خیالم راحت بود

گفتم هفت

گفت نه خط خورده

گفتم مذهبی می گم....چهارده

گفت خط خورده

گفتم بی خیال مذهب 20

تا این که ظهر شد و یه کمی توی کتابخونه ادبیات خوندیم

منم قبلش مهر و امضاء اشتغال به تحصیلمو کامل کردم

وسط درس خوندن با حسام تنبلیمون اومد و رفتیم سراغ کانون تئاتر که پدایش کردیم ولی بسته بود

بعدشم رفتیم و کیک و ساندیس رفقارو مهمون کردم

کلاْ این چند وقته خصوصاْ این هفته خیلی دست و دلباز شدم

کلاس ادبیات تو کلاس مربوطه باید تشکیل می شد ولی از اونجایی که آموزش بر خلاف بقیه روزها زمان و مکان کلاسهارو توی برد نزده بود بچه هایی که هر هفته کلاس بالایی ما بودند و کلیا سر و صدا می کردند تو کلاس ما پلاس شده بودند

مثل همیشه از اولین نفرهایی بودم که وارد کلاس می شدم و دیدم که دم در دو تا از دخترهای کلاسمون منتظر ایستادند

یکیشون را که کلاْ یادم نیست کی بود ولی اون یکیشون را خوب یادمه

خانم میم بود که مثل همیشه عادت نداشت وایسه و روی پله های بقل کلاس نشست

رو در رو با یه فاصله معمولی چشمام را توی چشماش گره انداختم و با خنده گفتم بیایید تو کلاس

رفتیم تو کلاس و با خفت و خاری عوامل نفوذی را بیرون کردیم و شد مثل تسخیر سفارت لانه جاسوسی به دست دانشجویان پیرو خط امام  

بسی کیف کردم از این همه شهامت و جسارت که بالاخره یه جمله فیس تو فیس به دختر مورد علاقه ام گفتم اونم من که کلاْ عادت ندارم موقع صحبت کردن نگاهم را به نگاه طرف مقابل بندازم

خلاصه سر کلاس بودیم که یهو یه خانمی اومد و گفت با خانم صدریان کار داریم و کاشف به عمل اومد که عوامل نفوذی از رفاقت استادشون با استاد ما سوء استفاده کردند و خلاصه چشمتون روز بد نبینه رفتیم کلاس بالایی

یه کوئیز نسبتاْ سخت ادبیات هم مثل تمامی جلسات دادیم

بعد نوبت رسید به بحث تحقیق و کنفرانسی که هر کسی برای تحقیقش باید می داد

استاد مثل همیشه از پسرهای بخت برگشته شروع کرد و گفت آقای صدری بیا کنفرانس بده

سجاد گفت نه استاد آمادگی ندارم

دیدم استاد دست به قلم شد بهش منفی بده تریپ جوون مردیم گل کرد و گفتم استاد من می آم

کلاْ سعی می کنم تو تصمیم گیریهای زندگیم منطقی باشم و سبک سنگین بکنم

من که قرار بود دیر یا زود کنفرانس بدم پس چرا درنگ می کردم و نمی رفتم؟

خیلی جسورانه تو دل ترس رفتم و نذاشتم بهم چیره بشه

اول کنفرانس گفتم با اجازه استاد و بر خلاف خیلیا که روشون نمی شه به جایی جز استاد نگاه کنند رو به کلاس کردم و با به نام خدا خطبه خودمو شروع کردم  

خیلی داغ و آتشین بدون تپق زدن شروع به تعریف و تمجید از سعدی کردم و فقط وسطش یکی دو تا مکث کوتاه کردم تا مغزم زیادی داغ نکنه

حواسم هم به میم بود ولی اون حواسش به من نبود که یکم شاکی شدم ولی بعد دیدم کلاْ اون روز حوصله نداشت و حواسش هم به کنفرانس بقیه هم نبود

وسط کنفرانس استاد گفت کی این تحقیقو نوشته گفتم خودم تایپ کردم و از من از بی نوای نی ام روی زرد غلط املایی گرفت و گفت نیم درسته ولی خوب ثابت شد تایپ تحقیق کار خودم بوده

وقتی نطق چند دقیقه ای آتشینم تموم شد استاد گرامی که کلاْ رابطه کارد و پنیری با پسرها داره گفت: سی دی نداری آقای میم؟ گفتم نه خودتون گفتید دیگه سی دی نیارم

شروع کرد به درس دادن و دوست کردمون عباس هم رفت تخته را پاک کنه و وقتی دید سر استاد زیره ابراز علاقه شدید خودشو به استاد با فوت کردن خاکای تخته پاک کن رو سر استاد نمایان کرد

البته کسی لو نداد داستان چی بود که جای تشکر ویژه از خانمها داره

وسط کلاس گیر الکی به بهترین پسر کلاسمون مهدی که از نظر سن و تجربه خیلی سرتر از بقیه است داد که خیلی ناراحتش کرد

بین دو ساعت هم بچه ها قرار گذاشتند که دیگه سر کلاسش نخندند و برج زهر مار باشند

منم بهش گفتم استاد سی دیو دیدین؟ با یه حالت مهربانه ای گفت به خدا وقت نکردم

خلاصه از بین پسرها منو با وجود این که نمرات کوئیزهام خیلی ایده آل نیست منو بیشتر دوست داره

زنگ بعدی هم زیاد سر کلاسش نخندیدیم که آخر ساعت استاد گفت خانمها هم لطفاْ حجابشون را رعایت کنند

نفهمیدم کی چی گفت که گفت آره دیگه اگر حجابتون را رعایت نکنید آقایون خوششون می آد

من ناراحت شدم ولی مثل همیشه عقرب زیر حصیر شدم و موضوع را به گوش حسام که حواسش نبود رسوندم با یه حالت خیلی بدی به استاد گفت و استاد شروع به ماست مالی کردن حرفش کرد

چی کار می شه کرد از بس علوم قرآنی خونده ادبیات یادش رفته....من توقع بیشتر از این از این استاد ندارم

نمره بده جهنم و بقیه چیزاش  

اما بشنو از دایی چون حکایت می کند....از وصالها روایت می کند

خوبیهای این سه شنبه خوب بدان جا تموم نشد و عصر موقع برگشتن وقتی تو صف طول و دراز مینی بوس بودیم

از شانس خوبم یه اتفاق کم سابقه افتاد و میم را دیدم که داخل چمنها داره با گوشیش صحبت می کنه و شروع کردم به چشم چرونی کردنش

دیدم یکم ستمه و بقیه دخترهای کلاسمون می بینند و از جهتی آخرین زور آفتاب حدودای ۴ و ربع  هم اذیتم می کرد بنابر این عینک دودی زدم و بدون این که کسیو چشممو نگاه کنه به دیدن زدن مشغول شدم

خلاصه یکم مشغول دید زدن بودم که اومد توی صف و پشت سرم فرشید اومد و گفت سلیقه خوبی داریا

گفتم خدا هر چی بهم نداده سلیقه خوبی بهم داده

این سال ماهها کسی بهم نگفته بود خوش سلیقه  

پایین سکو که وایستاده بود قدش با بقیه برابری می کرد

صبح زود سر کلاس هم می گفت قراره حکممو بگیرم که نتیجه گرفتم خانم ورزشکار تشریف دارن

یه اتوبوس اومد و من گفتم مثل یکی دو بار قبل این سوار می شه و می ره و من تو کف می مونم

خصوصاْ وقتی فاصله زیادی هم توی صف داشتیم

به دم در اتوبوس نا امیدانه رسیدم ولی جا بود

فرشید و سجاد عقب بودند من و حمید جلوشون بودیم جلومون هم خانم اسلامی و یکی دیگه بودند

طرف راست بقل دست من یکی از دخترهای کلاس بود که به حسام تعارف زد بیا بشین پیشم چون واقعاْ جا نبود و حسام کوچولو تا خود اصفهان دهنش سرویس شد از بس هی خودشو می کشید کنار مبادا به دختره بخوره

اما...

اما مهمتر از همه اینها ردیف جلوی حسام بود که میم و یکی دیگه نشسته بودند و من مثل کلاس دقیقاْ با یه خط  ۳۳ درجه کج به راست بدون این که بفهمه به صورت نامحسوس زیر نظرش داشتم

طبق روال عادی برنامه هدفون تو گوشم گذاشتم و سعی کردم صدای اتوبوس و طول مسیر را با موزیک گوش دادن به فراموشی بسپارم ولی این بار در ****  جشن و پای کوبی به پا بود

خیلی خیلی خر کف بودم و واقعاْ از دید زدن لذت می بردم و هر از گاهی یه بلوتوثی برای حمدی می فرستادم یا به سفارش حمید اسلامی جیگول میگول رو به رومو که نصف میم قد و هیکل داره دید می زدم

حسام پشت سر میم بود و اگر بقل دستش دختر ننشسته بود حتماْ جامو باهاش عوض می کردم

گفت یه درخواست از باشگاه بسکتبال دستشه

گفتم می شد حدس زد

مثل خیلی از اوقات جو گرفتم و وسط راه که نزدیک به خونمون بود وای نیستادم و الکی گفتم ترمینال کار دارم

ترمینال پیاده شدم و پشت سرم هم میم پیاده شد و سوار اتوبوس درواز تهران شد

دیگه خریت را به حد اکمل نرسوندم و فقط دیدم که حمید و سجا هم مسیر باهاش بودند

به سجاد زنگ زدم گفتم هوا کارو داشته باش آمارشو بهم بده

و بعدشم شاد و شنگول رفتم و یه باقلوا داغ گردویی خودمو مهمون کردم و یادی کردم از دوران طفولیت که پدر عزیزم منو به آرایشگاه می برد و بعدش یه باقلوا از همین جا بهم می داد

بعدم رفتم و سوار اتوبوس شدم تا سه تا ایستگاهی که از خونه فاصله گرفته بودم را در حداقل زمان طی کنم

وسط راه پشت چراغ قرمز من دیدم هی داره نور می زنه ولی فکر کردم فلاشری چیزیه

وقتی پیاده شده دیدم رعد و برقه و خلاصه بدو بدو به خونه رسیدم گفتم حیفه حالا که یه همچین کسیو می خوام کشته بشم

کتری را آب کردم و گذاشتم روی گاز و منتظر شدم ثریا و آتوسا از منزل عمه بیاند که تا دیر وقت نیومدند

چهارشنبه یه دو ساعت دیرتر از سه شنبه سر کلاس رفتم چون تربیت بدنی نداشتیم

توی مینی بوس جلو نشستم و وقتی پیاده شده استاد ناز نازیمون خانم سلطانیو دیدم که اونم سوار مینی بوس بود  

راستی دلم برا شهرستانی بدبخت هم می سوزه که روی نیمکت های آموزش نشسته بود و بعدها فضولی من نتیجه داد و مهدی گفت این باباش مریضه

سر کلاس سلطانی هم خبر خاصی نبود جز سوالهای من و دید زدن های گاه و بی گاهم

ظهر هم خبر خاصی نبود و سانس دوم کلاس و یکم فاصله تا کلاس زبان شروع بشه دیدم میم کیفشو گذاشت رو کولش

گفتم این بشر حال نداره از رو صندلی اش پاشه   

و احتمالاْ به خاطر ترس از زبان مثل دو تا پسرا ول کرد و رفت

سر کلاس زبان سجاد رفته بود دستشویی منم منتظرش بودم

رفتیم سر کلاس و کلاس تشکیل شده بود

استاد گفت کجا بودین

گفتم استاد دلیلشو نمی شه گفت

همه خندیدند :دی

بعدشم تربیت بدنی و سوار ماشین مهدی و منزل

ولی با این که شب قبلش کلیا سفید کردم و موهامو مرتب تر از قبل کردم روز خوبی نبود و حتی فرصت نشد یه سلام خشک و خالی تحویل میم بدم

امان از وقتی که داستان از قبل نوشته باشه و ما فقط بازیگراش باشیم

در کل چهار شنبه روز ابری بود

استاد تربیت بدنی گفت فکر کار باشید

وسط راه از ماشین مهدی پیاده شدم و کلیا فکر کردم

سعی کردم غم آیندرو بخورم تا بعدها به غمش دچار نشم

شب کلیا وقت آهنگ گوش می دادم و بعدشم حدودای ساعت ۲ با سعید اس ام اس بازی می کردم

هوا بارونی بود

من می دونستم ابرهای امروز بالاخره خواهند بارید

من راهمو پیدا می کنم خیلی راحت تر از اونی که بقیه و حتی خودم فکر می کنم

مثل تا الانش

چهار شنبه دو هفته شد

و چهارشنبه شب یک سال شد

اینو نوشتم تا یادم نره

امروز هم یک سال از میتینگ گذشت

یادش بخیر

نظرات 4 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 9 آبان 1387 ساعت 18:18 http://www.katibe2.blogfa.com

سلام
ممنون از لینک
انقدر ناپرهیزی نکن کم تر بهش توجه کن کاردستت میده ها....
یا علی

قابلی نداشت
درسته که خیلی قشنگ نیست و خز نوشته! ولی به نظرت برای یه آدم افسرده و دل خسته از دنیا چه چیزی بهتر از یک هدف ولو هدف کاذب می تونه باشه؟
امیدوارم هیچ وقت به پوچی نرسی...
من فکر می کنم میم آدم خیلی مهمی نیست بلکه ارزشی که من براش می گذارم باعث شده این وبلاگ از اون حالت آپدیتهای ماه تا ماه فاصله بگیره و خاطراتم از روز مرگیهای های رفتن و جیش کردن و برگشتن فاصله بگیره
به نظرت بهتر از ننوشتن نیست؟!

کتیبه یکشنبه 12 آبان 1387 ساعت 11:59

محموله پست شد
یا علی

مهدی یکشنبه 12 آبان 1387 ساعت 12:00 http://www.pollaris.wordpress.com

اینم شانس شما بود دیگه
کاریش نمیشه کرد

سعید یکشنبه 12 آبان 1387 ساعت 15:20 http://www.katibe2.blogfa.com

سلام
چرا افسرده و دل خسته؟؟ چرا به پوچی رسیدی؟ حرفهاتو بگو و از دیگران کمک بخواه ....
اینکه آدم به خود چیز نگاه نکنه بلکه به تاثیراتش خیلی خوبه مخصوصا که تاثیراتش مثبت باشه ولی از اون بهتر اینه که آدم بدون اینکه کسی استارتش رو بزنه خودش خودشو تغییر بده
عجبا که خودم لالایی بلدم ولی خوابم نمیبره.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد