دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

روزگار پرکاری

دانشگاهی جات این وبلاگ هم خیلی خز شده و واقعاْ جو گیر شدم

ولی خوب چه کنم که دانشگاه خیلی منو فعال و متحول کرده و واقعاْ با جرقه ای سر تا پایم آتش تحول گرفته

این هفته خیلی سرم شلوغ بود

شنبه صبح زنگ زدم به مهدی و در مورد تحقیق ژئومرفولوژی باهاش صحبت کردم و عصر ساعت 5 رفتم پل هوایی حسین آباد تا ازش چک نویسشو بگیرم و تایپ کنم.یه کتاب قدیمی از 39 سال پیش بهم داد و یکمی هم توضیح داد و اتفاقی همکلاسی قدیمیم فتحی مرد را دیدم!

کلیا تایپ باید می کردم.غروب توی یه هوای ابری یه کیک کشمشی خوشمزه خوردم و رفتم خونه

شب توی خونه یکمشو تایپ کردم ولی کلیا بود و منم الکی الکی جو گیر شده بود باید تمومش می کردم پس گفتم فردا صبح ساعت 6 بیدار می شم

یک شنبه با کلیا بدبختی تایپو تموم کردم و ظهر دم خیابون خونمون به مهدی دادم که یه سری دیگه بهم داد گفت اضافه کن به تحقیق قبلی....البته اینا دیگه تایپ نبود ولی با هزار بدبختی عصر خواهرمو که بعد از بوقی خونمون اومده بود ول کردم و رفتم بهش تحقیق پرینت شده را تحویل دادم

دو شنبه صبح رفتم سر کلاس و میم را دیدم ولی توفیقی اجباری حاصل شد که دید خیلی خوبی بهش نداشته باشم.عباس از گروه خودشون یه تحقیق در مورد آتش فشان با مثالی در مورد نوشابه گفت بعدش هم مهدی اومد و واقعاً خوش درخشید.

با میسیز باقری صحبت کردم و بهش گفتم تحقیق گتو را چه کردی؟

گفت یه چیزی سرچ می کنم می آرم

گفتم می خوایی تحقیق بدم بهت

گفت نه مرسی

سه شنبه دیشب یکم ریاضی خوندم و صبح خانم یاوری با اون تیپ جدی را توی ترمینال دیدیم و بهش سلام کردم بعدش هم توی اتوبوس بقل سجاد بودم و یه کیک پم پم دستش بود که با وجود این که صبحانه نخورده بود نصفش کرد و بهم به زور داد و منو شرمنده بخشش خودش کرد

دست توی جیبم کردم و گفتم استاد حسابتون کنم؟ گفت نه مرسی

گفتم تعارف می کنید گفت نه ممنون و این چنین بود که من رفقارو حساب کردم و استاد هم خودشو حساب کرد  


بعدش هم سر کلاس ریاضی و بین دو ساعت ریاضی طبقه همکف دانشگاه که یهو دیدم یه صدایی می گه آقای میم

نفهمیدم از کجا بود ولی یهو دیدم می گه بالا

یه نگاه انداختم دیدم طبقه بالا میس باقری و دوست جذابش هستند

باقری گفت من سرچ کردم گتو به دندون پزشکی رسیدم!

گفتم من سرچ کردم نتیجه داد! اصلاً من گردنم اینطوری درد می گیره!!

و کلیا با دوستش به این حرف من خندیدند

بعد از ظهر ادبیات که صدریان یه برگه کوچیک دستش بود و خلافی تحقیق تک تک بچه هارو می گفت

خلافی منو هم گفت و من بهش گفتم آخه تحقیق حافظه به اون خوبیمو مگه ندیدی و گفت دیدم و خوب بود  

من تمام ساعت خوابم می اومد و هی چرت می زنم...نه تنها من بلکه یه چند تای دیگه مثل صابری هم خواب بودند

استاد ساده لوح فکر کرد من ناراحتم گفت آقای میم ناراحت نباش  

ولی باقری بدخت بدجوری درگیر تحقیق بود و گفتم می رم خونه کمکش می کنم

توی مینی بوس هم یه مشت دختر جلف بودند و کلیا از دستشون خندیدیم من احمق هم ترمینال پیاده شدم  

یه کاپشن و شلوار ورزشی هم خریدم و ناراحت بودم از این که فردا کلیا کلاس و تربیب بدنی دارم

چهار شنبه صبح تحقیقو دادم به تایپ و تکثیری سر خیابون و کلیا خوندمش چون احتمالی می دادم که باقری خودش یه چیزی آماده کرده باشه خودمو برای کنفرانس آماده کردم

تحقیقو آماده کرده بود و بعد از ظهر سر کلاس مبانی برنامه ریزی شهری گیج خواب بودم و رفت و یه کنفرانس ساده داد و کلیا پایه خنده بچه ها شد

ولی من بهش نخندیدم بنده خدا گونا داشت

که مهدی گفت چرا اروپاییها با یهودیا مشکل داشتند و من گفتم من می آم توضیح بدم استاد هم استقبال کرد

با استرس خیلی کمی در حد هیچ کم کم داشتم موترمو گرم می کردم و می رفتم تا یه کنفرانس مثال زدنی داشته باشم که ناگهان...

ناگهان حمید خیانت کرد و در یک اقدام کثیف! یه اشاره به من کرد

با نگاهم امتداد اشارشو نگاه کردم و نا گهان به میم رسیدم

که بر خلاف وقتی باقری کنفرانس می داد و دستش زیر چونه اش بود و ظاهراً داشت با علاقه گوش می داد

سرش زیر بود و هیچ تکونی به خودش نمی داد

چت کردم و یه لحظه هنگ کردم ولی خیلی زود به حالت عادی برگشتم و گفتم استاد می شه تحقیقمو ببینم

و استاد گفت چرا که نه تحقیق برای کنفرانس نیازه

و شروع کردم با حرارتی مضاعف از جنایت اس اس ها در حق یهودیها و هولوکاست بگم و در پایان هم یه مقداری از بچه ها به ویژه پسرها برام دست زدند  

خیلی این حرکتش گیجم کرد....شاید واقعاً حواسش نبوده و فکرش جای دیگه بوده و شاید به قول معروف

اگر با دیگران بودش میلی....چرا جام مرا بشکست لیلی

بعدش هم کلاس زبان و تقلب های شفاهی من به باقری و صابری و عباسیان و به رخ کشیدن قدرت زبانم

هر چند که میم هم بعد از دو هفته فرار از زبان سر کلاس بود ولی هیچی بلد نبود و انگشت کوچیک منم نمی شد

بعد هم بدنسازی و کلیا لذت بردن از گرم کردن بدنم و وقتی کلاس تموم شد رفتم تا فلاکس مهدی را آب کنم

دانشگاه آروم آروم بود و همه جا تاریک بود....خیلی آروم و دل نشین و البته یکم ترسناک بود

مهدی هممون را سر خیابون رسوند و رفتم خونه تا خودمو برای سانس ویژه کلاس ادبیات فردا آماده کنم

تا پاسی از نیمه شب تحقیق لقمان حکیمو کامل می کردم و صبح با مهدی منتظر سجاد شدیم چون خواب مونده بود

ادبیات را غیبت خوردیم ولی سر و جانم فدای دوست

کلاس ادبیات بهتر از قبل بود و انگار انتقادهای ما به گوشش رسیده بود

هفته طولانی ولی شیرین بود

همین...





نظرات 6 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 16 آبان 1387 ساعت 19:49 http://www.batista-mohammad.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگت عالیه اگه موافقی تبادل لینک کنیم منو با اسم وبلاگ تخصصی کشتی کج لینک کن بعد خبر بده که تو رو با چه اسمی لینک کنم .

مهدی چهارشنبه 22 آبان 1387 ساعت 08:59 http://www.pollaris.wordpress.com

سلام
واقعا از ته دل خسته نباشی

فربد یکشنبه 10 آذر 1387 ساعت 22:52 http://sharbod.wordpress.com

سلام دایی
خیلی چاکرتم !
دلم لک زده یکم باهات بچتم ..
اما فعلا بخاط وضع داغونم یاهو ماهو رو تعطیل کردم !
دانشگاه خوش میگذره ؟؟
از اون خانومه چه خبر :پی

با آرزوی موفقیت برای تو دوست گل!

حباب شنبه 16 آذر 1387 ساعت 17:43 http://www.hobaab.mihanblog.com/

سلام

مهدی دوشنبه 25 آذر 1387 ساعت 11:37 http://www.pollaris.wordpress.com

سلام
دیگه بی خیال ما شدی
نه یه سری نه یه نظری
یادم میمونه!

مهدی سه‌شنبه 3 دی 1387 ساعت 18:02 http://www.pollaris.wordpress.com

سلام
مرسی از پست جدیدتون
یه کم راجع به ژئومرفولوژی توی وبلاگت توضیح بیشتر بده
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد