دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

نوشتن،آرامش بخش است

خیلی کم هستند چیزایی که منو به آرامش واقعی می رسونند ولی همین چیزای انگشت شمار عمیقاً آرومم می کنند

اینو افشین گفت منم روش فکر کردم دیدم دقیقاً همینه...البته برای اون مسائله حاد تره و فقط نوشتن آرومش می کنه

هیچی همین....!

قرار بود بیشتر از قبل آپ کنم چشممو باز کردم دیدم این هفته گذشت و چیزی ننوشتم این شد که یکی از خاطرات نا گفته قبلی را نقل می کنم فقط ببخشید یکم طولانیه!



یک هفته خاطره
از وقتی دانشجو شدم کمتر هفته ای اومده که بدون نکته ای خاص و قابل گفتن باشه و از صدقه سر اون موضوع خاص خیلی چیزای دیگه اینجا نوشتم از جمله زیاد دستشویی رفتنم! که البته اینم خاطره ای خاص خود است!!
نکات این هفته از چهار شنبه هفته قبل شروع می شه که سر کلاس تربیت بدنی حسام گفت که من به عنوان سرپرست تیم فوتسال نمی تونم بیام.
سجاد هم رو به من کرد و گفت تو بیا
گفتم آخه من بیام راهم نمی دند می گند این بچه کیه! حالا هی من بگم بابا من سرپرست تیمم!!




اما پنج شنبه ماجرا رو جدی گرفتم و صبح جمعه ده دقیقه به هفت رو به روی پل هوایی خیابونمون بودم
بعد هم حمید و سجاد با رانندگی مهدی به استقبالم اومدند و خلاصه کلیا اون روز با عباس و سعید و مهدی شماره دو و ناصر بهمون خوش گذشت
شب هم تا ساعت هشت شب که رسیدم خونه و اون شام مجردی جای خود داشت
باعث و بانی خوبی شد تا خارج از دانشگاه هم بیش از پیش با بچه های کم و بیش آتیست در ارتباط باشم
دو شنبه 27 آبان خبر خاصی نبود و به موقع سر کلاس ایزدی حاضر بودیم و به شانس ما استاد هم با تاخیر آمد تا بیش از پیش به قوانین مرفی ایمان بیاورم
مهدی ماژیک من را گرفت و روی تخته خبر صعود تیممان را نوشت و بعد که کلاس بر قرار شد استاد گفت کیا تو تیم هستند؟
خانم میرزایی گفت ما استاد!! و باعث خنده همه شد
بعد کلاس هم مهدی عزیز لطف کرد و کتاب شورت استوری تام سایر را رو خوانی کرد و نکته جالب راحت بودن بچه ها با هم بود.یه موقعی دیدم یکی جلوی کلاس خوابیده و پاهاش روی صندلی رو به رویی هست
مهدی گفت کیه؟
گفتم نمی دونم! فکر کنم حمیده
سجاد گفت: پس چرا چادر رو پاشه؟!
که دیدم دختر جذاب کلاسمون خیلی احساس راحتی کرده و لالا کرده و این جا بود که نتیجه دیر رسیدن 20 آبان را فهمیدم:
عدو شود سبب خیر
البته شاید خیلی هم ربطی به اون روز نداشت ولی من اون روز را بهانه ای برای بیش از پیش صمیمی شدن بچه ها می دونم.هر چند هنوز اول راهه و احتیاط می کنیم.
ظهر هم به سمت خونه با حمید و سجاد رهسپار شدیم و جالب تر این که فاطمه و زهرا هم با یه ردیف فاصله پیش ما بودند و گل می گفتند و می شنیدند.
اما بازهم برگهای روزگار ورق خوردند و سه شنبه ای دیگر از راه رسید.
سه شنبه ای که پس از سه هفته از آن روز خاص آمد و آبستن حوادث داغی بود.
صبح داخل ترمینال میم را پس از 13 روز دوری دیدم و کمی خوشحال شدم چون واقعاً چهره و قامتش برام جذابیت داشت
خیلی سریع حمید هم به جمع دو نفره من و سجاد پیوست و چشمم را باز کردم دیدم عقب مینی بوس نشسته ام و میم با چند ردیف فاصله جلوی ما بود
وسطای راه خوابم می اومد رو شونه های حمید خوابیدم که
حمید گفت: من با خودم می گم امروز چرا می خوابی...نگو می خواستی فلانی را دید بزنی!
خندیدم گفتم نه بابا من واقعاً خوابم می آد
موقع پیاده شدن از مینی بوس هم دیرتر از ما پیاده شد!
سر کلاس ریاضی جو کلاس از جلسات قبلی شادتر بود و من نیز سر ذوق اومده بودم و تیکه های استاد را بی جواب نمی گذاشتم.
مشخص بود یاوری قصد شیطنت داره و می گفت: ریاضی شیرینه نه؟!
من نیز بلادرنگ گفتم: استاد شیرینی اش زیاده گلومونو می زنه!!
استاد گفت: آقای میم شیطون شدیا!
تا این که ظهر شد و با بچه ها داخل بخش آقایون بوفه چسبیده به بخش خانمها بودیم.
مهدی گفت: عباس و وحید با هم هستند
من گفتم: تو هم به همونی فکر می کنی که من می کنم؟! و خنده شیطنت آمیزی کردم
مهدی نیز خنده ام را بی پاسخ نگذاشت
من گفتم: ولی من به خانم میم فکر می کردم.مگه تو هم به اون فکر می کردی؟!
مهدی خندید و گفت: قابل توجه شما ایشون داخل سالن بودند و صداتون را یحتمل شنیدند!! 
سر کلاس ادبیات هم از چپ و راست بچه ها هی اسماعیل زارع! می گفتند و ستاره پیشونی منو بیش از پیش پر رنگ کردند!
میم بیرون کلاس بود و داشت تلفنی صحبت می کرد و وقتی داخل کلاس اومد آروم آروم اشک می ریخت! اصلاً بهش نمی اومد با این هیکل فرادخترونه اش قلبی به این کوچیکی داشته باشه!
بعداً فهمیدم علت این اشکها دعوت نشدنش به اردوی تیم بسکتبال(یه همچین چیزی!) بوده!
کلاس ادبیات با امتحان نگارش شروع شد و با دلداری اسلامی و میرزایی که دوستان میم بودند ادامه یافت و با خنده هایش بیش از پیش به کوچیک بودن قلبش پی بردم( با یکم حرف زدن و یه گوشی دادن دستش)
ساعت دوم بدون هیچ نکته خاصی طی می شد و من بقل دست حسام بودم و اون نیز کلیا تعریفات بی سر و ته می کرد و من چون که خسته بودم و می دونستم صدریان استاد گیری هست فقط می خندیدم که ناگهان...
صدریان گفت چیه صحبته تو کلاس؟! آقای میم چرا صحبت می کنید؟
گفتم: استاد من صحبت نکردم
گفت: ولی خندیدی؟
می خواستم جوابش را بدهم ولی از شانس خوبم بعد از آخه من.... هیچ چیز دیگه ای نتونستم بگم(کلاً این چند وقته مغزم زیاد هنگ می کنه! شاید هم بر عکس بعد از یه رویدادی ذهنم بیش از حد فعال می شه!!)
با مکسی گفتم:ببخشید....متاسفم!
و سرم را به حالت مظلومانه ای زیر انداختم
بچه های کلاس خنده ای معمولی کردند ولی صدریان ول کن نبود و کتاب را جلوی صورتش گرفته بود و قاه قاه می خندید و این اتفاق کم سابقه باعث شد بقیه دانشجوها هم خنده نهفته خودشون را آشکار کنند و تا کلیا وقت به پسر مودب کلاس می خندیدند
منم سرم زیر بود و به اشعاری که مهدی همچنان می خوند نگاه می کردم و حسام ضمن این که گفت: استادو نیگا کن.... به استاد با خنده گفت: استاد حالا یکی هم درست و مودبانه می گه متاسفم بهش می خندید؟!
صدریان که همیشه جدی و برج زهرمار بود و حتی مواقعی که کمی می خندید می گفت خب حالا نخندید، همچنان می خندید و سعی کرد لاپوشونی کنه و گفت: نه من به آقای فلانی خندیدم که اشتباه شعرو خوند!
دوباره سرمو زیر انداختم که حسام گفت نگاه کن هنوز داره می خنده.
یه نگاهی بهش کردم و از روی ناچاری خنده سردی کردم ولی اصلاً خنده ام نمی اومد
با این که جو منو مسخره نمی کرد و دقیقاً اینو حس می کردم ولی اصلاً از این که در کانون توجه قرار بگیرم لذت نمی بردم و حتی نتونستم نیم نگاهی به میم بیندازم و ببینم آیا می خنده؟ البته به احتمال زیاد می خندید چون کسی تو کلاس نبود که حرفهای رد و بدل شده بین من و استاد را شنیده باشه و نخنده!
استاد وقتی برخورد منو دید از کرده خود پشیمون شد و سعی کرد واقعیت ماجرا را بازگو کنه و اتفاقاً کار خوبی هم کرد هر چند بازهم حس نه چندان دوست داشتنی کانون توجه بودن به من دست داد.
با حالت مهربانانه ای گفت:در طول این چند سال تدریسم دانشجویی به این مودبی نداشتم...نه آدامس می خوره... نه منو نگاه می کنه... نه حاضر جوابی می کنه....  
یکی آروم با شیطنت بهم گفت: بهش بگم آدامس کلاسو تو تامین می کنی؟!
خجالت می کشیدم و سرم سنگین و تمام وقت زیر بود ولی لذت بردم از این که معصومیتی که بارها و بارها و به ویژه در طول مکانهای تحصیلی از من نمایش داده می شد بالاخره درک شد...حالا سر کلاس ایزدی نشد که نشد!
فردا ظهر بعد از بازی رده بندی که باختیم مهدی روی چمنها گفت: تیپ خوبی داری سعی کن حفظش کنی
گفتم: من نقش بازی نمی کنم
گفت: اون که آره ولی خیلی دوست داشتنیه 
بعد از کلاس حمید به شوخی رو به من گفت: تو که نصفت زیر زمینه!
باقری ردیف جلوییم باخنده گفت: آقای میم سرشو زیر می اندازه و تیکه می اندازه!
البته تقصیری هم نداشتند چون هر جفتشون مزه تلخ جوابهای شیرین منو شنیده بودند
آخر کلاس هم می خواستم مثل همیشه به استاد خسته نباشید بگم ولی ترسیدم و گفتم نکنه جنبه خود لوس کنی داشته باشه؟!
ولی با خودم عهد بستم حالا که زیر ذره بین استادها و حتی سایر هم کلاسیها هستم رفتاری ازم سر نزنه که خلاف آن چه که تصور دارند باشه. بنابراین بر خلاف بقیه دخترها و پسرها رفتم پیش استاد و گفتم: استاد خسته نباشید...خدا نگه دار و استاد با لذت از این همه ادب گفت: خدا نگه دار
مثل اول ساعت دوم که فقط من و میم اندکی از بچه ها به احترام استاد از جای خود بلند شدیم و رفتار بقیه باعث ناراحتی اش شد.
توی مینی بوس کنار سجاد بودم و ردیف جلومون صابری و باقری بودند و من تمام طول مسیر از شدت خستگی خوابیده بودم.
موقع پیاده شدن من و باقری با هم پیاده شدیم و پول درشت به راننده دادم و خواستم کرایه اون را هم حساب کنم.
ولی اون قبول نکرد و یادم افتاد دفعه ی قبلی که حسابش کردم هم از این کارم خوشحال نشده بود.پولی به من داد و می خواستم ضمن تعارف قبول کنم بنابر این شوخی کردم.
با خنده گفتم: این چیه به من می دی؟!...این که پاره است!(واقعاً هم بود!)
نا گهان صدای خنده رفقا بلند شد و باقری ضمن خندیدن از این شوخی من گفت:این چه حرفیه که آقای میم می زنید؟! منو مسخره عام و خاص کردین
فردا ظهر حمید بهم گفت که از این حرفت همه خندیدند حتی پیرمرد و پیرزن ته مینی بوس!
چهارشنبه هم خبر خاصی نبود جز این که تیم فوتسالی که سرپرستش من بودم در نیمه نهایی نتیجه را واگذار کرد و جزوه نه چندان خوش خط من در دستان استاد سلطانی و برگه فلسفه ای که از هشت نمره 5 و 25 گرفته بودم.
بعد سر کلاس زبان تلاشهای من و سجاد از صبح،با لغو شدن امتحان به دو هفته بعد! به نتیجه نشست و مثل همیشه سر کلاس خوش می درخشیدم اما میم نبود.
قصد خود نمایی ندارم ولی اگر میم بود برایم لذت بخش تر بود ولی عجله ای نداشتم و این اتفاق نیکو به دوشنبه هفته بعد موکول شد

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 دی 1387 ساعت 22:38 http://www.tavahom1.blogsky.com

سلام
زندگی پر از این ماجراهاست...

سرور پنج‌شنبه 19 دی 1387 ساعت 22:52 http://ssoorroor.blogsky.com

خیره شدن به صفحه تلویزیون باعث آرامش منه!!

مرضی دوشنبه 30 دی 1387 ساعت 08:55 http://worldblue.persianblog.ir

سلام... نه جانم شما نبودید
اونیکه به نام من کامنت می ذاره با آدرس من می ذاره... و حرفهای خیلی زشتی می زنه...
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد