دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

اینجا امید زنده است

بالاخره فصل امتحانات با همه خوبی ها و سختی هایش تموم شد تا با از بین رفتن اضطراب و بی خوابیهایم،اعصابم هم نفس راحتی بکشه

این چند وقتی که گذشت بی هیچ علت خاصی انگیزه نداشتم و افسرده شده بودم ولی حالا نه تنها به حالت عادی برگشتم بلکه جبران دوران کمبود انرژی ام را هم دارم می کنم

نمراتم تا حالا نه مثل رویاهای شیرینی اول ترمی که از سر جو گیری قبولی کشکی داشتم و نه مثل کابوسهایی که تا همین چند روز پیش داشتم شد

اینجا امید زنده است

وقتی که معصومه رفت حالم گرفته شد ولی صحبتهای پرست بهم انرژی و انگیزه داد برای انتشار سیزن بعدی داستانهای بی سر و ته این وبلاگ بی در و پیکر هم شده به دنبالش می رم

منتها با سیاست خاص خودم که یا عملی می شه و یا نمی شه که در هر دو صورت داستان مهیجی می شه

برای هر کسی مهیج نباشه برای تنها مخاطب این وبلاگ ارزش زیادی داره

خودمو می گم

اینجا امید زنده است

خرمالوی نیم رسیده

این یادداشتو داغ و داغ ساعت 6 و 24 دقیقه سه شنبه 12 آذر،بلافاصله پس از یه روز تمام وقت دانشگاه بودن می نویسم...حالا این که کی پابلیش می شه را نمی دونم!
بچه تر که بودم(هنوز هم بچه ام! چه چهره ام و چه درونم ) از خرمالو خوشم نمی اومد چرا که میوه ای تماماً گس و فاقد مزه خصوصاً شیرینی می دونستمش
رفته رفته نگرشم نسبت به این میوه پاییزی عوض شد و دیدم که وقتی رسیده باشه خیلی شیرین و خوش عطره ولی هم چنان رگه های گسی به خاطر آهن و ویتامین A زیادی که داره...مگر این که خیلی رسیده باشه که اون بیشتر شبیه کنپوته!
خلاصه کلام این که مهم نگرش آدم نسبت به یه چیزه ولی خرمالو همچنان رگه های گسی را داره و خیلی ها وجه تمایز این میوه را همین گس بودنش می دونند
خیلی هم حس بدی نیست!
امروز یه روز خرمالویی به تمام معنا بود و پس از گاز زدن و حس کردن مزه شیرینش یکمی دهنمو گس کرد...شیرینی و گسی از هم جدا نشدنی هستند
رفته رفته از گاز دوم(البته اگر با همون گاز اول کل خرمالو را نخورده باشید! ) گسی و شیرینی را با هم حس می کنید و انتهای هر شیرینی گس است و انتهای هر گس شیرینی تازه ای است
امروز صبح یه کمی هوا سرد بود و با نشاط و پر انرژی روزمو آغاز کردم و مثل همیشه حدود 10 دقیقه و بلکه یکم بیشتر به ساعت 7 صبح روی نیمکتهای ترمینال نشسته بودم و مسیج برای حسام و حمید و سجاد فرستادم که زود باشید بیایید
با مرتب کردن اس ام اس های بی سر و سامون داشتم خودمو سرگرم می کردم که ساعت دو سه دقیقه به هفت شد و میم عزیز را دیدم که بقل دوستاش آن طرف تر نشسته
با این که 6 روز بود ندیده بودمش ولی اصلاً چهرشو به یاد نداشتم و وقتی دیدمش مثل این که دفعه اولی هست که می بینمش و گل از گلم شکفت
یکم توی ذهنم تجسمش کردم تا دیگه چهرش یادم نره...ولی به من چه تقصیر خودشه از بس یه در میون غیبت می کنه...البته هیشکی مثل من من نمی دونه که اون در راه پیشرفت تلاش می کنه!
حمید و سجاد اومدند و خودمون را سر کلاس بدون استاد رسوندیم
چند دقیقه به هشت بود و مطمئن بودم مثل همیشه یاوری با تاخیر می آد و مشغول صحبت کردن با مهدی بودیم
سجاد به من گفت: می خوام از میم بپرسم دیروز انتخابی تیم ملی بوده رفته یا نرفته؟
مهدی که بقل دستم بود: من بهش گفتم...گفت آره دیروز تهران بوده
یه کمی کف کردم!
سجاد گفت: انتخاب شده یا نه؟ مهدی گفت: هنوز معلوم نیست
سجاد رو به من گفت: بهش بگو اگر انتخاب شدی باید شیرینی بدیا
گفتم: خودت بگو گفت: روم نمی شه...تو باید بگی!
دل شیر پیدا کردم و سینه سپر کردم تا بگم ولی حتی نتونستم جمله خانم الف را کامل بگم و فقط گفتم خانم...!
گفتم: سجاد من نمی تونم بگم...تو بگو 
سجاد گفت: خانم الف تیم ملی انتخاب شدین؟
گفت: نه هنوز معلوم نیست
سجاد گفت: ولی اگر انتخاب شدین باید شیرین بدینا!
گفت: من انتخاب بشم باشه شیرینی هم می دم
من که بقل دست سجاد بودم هم جرعتی پیدا کردم و خواستم حرفی زده باشم و شیطنتی کرده باشم.با تبسم کودکانه گفتم: پس ما دلمون را صابون بزنیم؟! 
خندید و گفت: اگر انتخاب شدم آره
بسی خوشحال شدم از این که سکوت خودم را شکستم و دقایقی بعد استاد آمد و با جدیتی بی سابقه که اصلاً بهش نمی اومد گفت امتحان می گیریم
شهامت خونم که قرار بود برابر میم افزایش پیدا کند به صورت آتش فشانی در حال فوران بود و خیلی مودبانه و بدون هنگ کردن سخنرانی مردانه ای خطاب به استاد کردم (با استفاده به موقع از ضرب المثل مشت نشان از خروار که مورد توجه میس باقری واقع شده بود!) که پایه ریاضی و زبان ما ضعیف است و نیاز به تمرین داریم و امروز اگر هم امتحان بدهیم فقط برای  نمونه سوالش هست...و خلاصه از این صحبتها که همه را میخ کوب کرده بود ولی استاد بر خلاف میلش نپذیرفت و بعد از سه ربع ساعت حل مسائله گفت که بیایید سالن امتحان بدین
گفتیم: استاد ما هیچی نمی دونیم...صفریم!
گفت: هر کی می خواد بده بیاد سالن!!
یکم پسرها به این حرفش خندیدند و بعدش رضایی مسافر و به دنبالش ناصر و چند تا بچه های حسابداری و خودمون که یا نیاز به این نمره داشتند و یا پاچه مال! بودند رفتند
تا این جای داستان نکته تازه ای نیست و حتی کمی جا خوردم که جو کلاسمان کمی ناخالصی داره و من اینو در نظر نداشتم
اما نکته اصلی اتحاد ما بقیه بچه ها و به ویژه بانوان بود که سر جلسه نرفته بودیم و مشغول بحث در مورد امتحانی که قرار بود ندیم شدیم
با میس مقصودی و مهدی و تعدادی از پسرها مشغول صحبت بودیم و مصمم بودیم که امتحان ندیم.مهدی و حسام و چند تا دیگه از پسرها و به ویژه من شدیداً مشغول بحث بودیم تا این که میم عزیز خواست بره بیرون کلاس
سجاد گفت: خانم الف چرا دارید می رید ولی توی شلوغیها صداش شنیده نشد
این بار من حرف سجاد را زدم و گفتم: خانم الف شما دیگه چرا؟
رو کرد به من و با خنده گفت: دارم می رم با تلفن صحبت کنم
حسام گفت: یکی می ره خودکار بخره یکی می ره با تلفن صحبت می کنه فقط نمی دونم چرا همه سر از سالن جلسه در می آرند؟!
خندید و گفت نه من هیچی بلد نیستم
و چند دقیقه بعد هم به کلاس برگشت و همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شد تا این که ناصر رگ ترکی اش گل کرد و از سالن پیش ما اومد و گفت: نوحه می گه هر کی نیاد صفر می شه
بچه ها تا اینو شنیدند هول کردند و رفتند سر جلسه
من رو به حماقت جو گیرها کودن کردم و گفتم: یعنی اگر نوحه نمی گفت فکر می کردین سر جلسه نرید بیست می شید؟!
ولی فایده نداشت و کار از کار گذشته بود و همه با هم رفتیم و مبنی را بر این گذاشتیم که سر جلسه برویم تا بی احترامی به استاد نشده باشه.
من گفتم: خشت اول چون نهد معمار کج! تا ثریا می رود دیوار کج
حالا سر جلسه هم کلیا چیز می نویسید و دست مارو توی پوست گردو می گذارید
توی راه مقصودی با من صحبت می کرد و می گفت هیچی بلد نیستم و حتی وقتی برگه به دست من رسید نشونش دادم گفتم شما که سوال ندارید ببینید
بقل دستم مهدی بود ولی اصلاً میلی به تقلب نداشتم ولی دیدم که مثل ماشین تایپ داره می نویسه تا این که حس محبت نوحه گل کرد و گفت: عزیزم برو جلورو پر کن!
جلو بقل دستم حمید بود و گفتم هر چی بنویسیه کپی می کنم مثل امتحان ریاضی قبلی!
کمی آن طرف تر ما سعید در گوشه دیگه سالن بود و مشغول خوش و بش باهاش شدم که استاد گفت: آقای میم سرت به کار خودت باشه(انصافاً هم تابلو بود از این سر سالن با اون طرف سالن چاق سلامتی می کنم!  )
دیگه دلم نمی خواست سر جلسه باشم که دیدم حمید برگه را سفید داد و منم کمی جو گرفتم و برگه را کپی حمید کردم و دادم استاد...به روایت ساده همون سفید!
به استاد گفتم: استاد من هر چی فکر کردم هر چی نگاه کردم نتونستم چیزی بنویسم...ببخشید! 
پله ها رو یکی یکی پایین می اومدم که به طبقه پایین رسیدم و دیدم کمی جلوتر از من میم مشغول حرکت است و چادری نا منظم پشتش بسته!
تا اینو دیدم آمپر خریتم زد بالا و بیش از پیش به اقدام احمقانه خود بالیدم!
رفتیم سر کلاس بدون استاد و با اسلامی و حمید و من و میم و چند تای دیگه مستقیم و غیر مستقیم مشغول صحبت بودیم.کلیا بهمون افتخار کردند که چه جرعتی دارید و به به و از این حرفها البته ما هم بهشون افتخار کردیم ولی وقتی بادی در قفسه سینه همایونی انداختم و گفتم: من بقل دست مهدی بودم می تونستم تقلب کنم ولی قرارمون این نبود...من سر حرفم وایستادم و فقط اسممو نوشتم و برگه را به استاد دادم و گفتم ببخشید نتونستم چیزی بنویسم...اسلامی و به ویژه میم بهم آفرین گفتند! 
اما وقتی عباس اومد بیش از پیش به عمق فاجعه پی بردم که یه درس چهار واحدی خیلی راحت می تونه مشروطمون کنه!
کام شیرینم مثل وقتی که خرمالو گس می خورم جمع شده بود و دیگه نتونستم مثل قبل به به و چه چه کنم هر چند یکم با حسام بد و بیراه به بچه های دستمال کلاس گفتیم و حرفهایم را باقری تایید کرد(منم حرفهاشو تایید کردم!)
و سعی کردم کاری که میم می کند بکنم...ادبیات بخونم
چون بعد از ظهر امتحان میان ترم داشتیم و من شب قبل هم یه کمی نگارش خونده بودم
تا ظهر کم و بیش درس می خوندیم و من فکر می کردم یه روز عادی مثل بقیه روزها هست و اگر دست روزگار بگذارد یه هفته بدون نکته خاصی سپری می شه...حتی حاظر بودم از خاطراتم با میم هم صرفه نظر کنم
ولی امان از سرشت من که گرایش به تراژدی و مبهم شدن خاطرات و داستان ها دارد
قبل از امتحان آخر کلاس بالایی داشتیم درس می خوندیم که عباسیان سبز پوش اومد و جزوه ادبیاتم را گرفت.
گفتم: قبلنا یه اجازه ای چیزی می گرفتند!
گفت:هیس! صدا بچه نیاد!
همین موقع تلفنم شروع کرد به بالا و پایین پردین...یعنی اس ام اس دارم
نگاه کردم دیدم بابامه! خیلی خوشحال شدم و جواب ابراز محبتش را دادم
و بعد برای دومین بار در یک روز داخل سالن بودیم و من ردیف جلو رو به روی استاد نشسته بودم و موج مثبت می فرستادم که امتحان خوب و راحت است
گویا آهنربا درونم واقعاً قوی شده بود و امواج مثبت را به نحو احسنت به خود گرفته بود و نتیجه این شد که امتحان به نسبت امتحانهای قبلی راحتتر بود
حتی صدریان هم کمکم کردم بهایم را بهیمه بنویسم واینجا بود که فهمیدم اگر او به یکی از اعضاء کلاس علاقه داشته باشد همانا من هستم
و بازهم همونجا بود که فهمیدم چه کار خوبی کردم هفته قبل به خاطر منفی دادن احمقانه اش  به میم باهاش درگیری لفظی پیدا نکردم
وقتی برگه را دادم گفت: چرا اینارو ننوشتی؟
گفتم: استاد من واقعاً نمی دونستم 
گفت: خوب می نوشتی نمره بیاری(نصیحتی که اول جلسه هم بهم کرد)
گفتم: من نگارشهاشو خوب نوشتم
و بدون تقلب یا نکته خاصی سر کلاس رفتیم تا یک ساعت و نیم را با خستگی هر چه تمام تر در کلاس کسل کننده اش باشیم
میم هم رفت(تعجبی نداشت چون امتحاناشو داده بود...خصوصاً ریاضیو!) و بیش از پیش چرتم پاره شد...واقعاً بهش عادت کردم (خاک به سرم! )
اول رفت و فرشید با شوخی بهم گفت: پس غیرتت کجاست...ول می کنه می ره
ولی دوباره برگشت و من نیز با ظاهر مردهای خشن رو به فرشید گفتم: جذبه را حال کردی؟!
ولی مثل این که می خواست با استاد هماهنگ کنه و بره سراغ باشگاه و از این حرفها
وقتی رفت فرشید رو کرد بهم و گفت: جذبه را حال کردم!
در کل سرگرمی خوبیه...خوب بچه ها منو سر کار می گذارند!
من واقعاً در رابطه با قرار کردنم چه با پسرها و چه دخترها مشکلی ندارم و این مسائله قبل از امتحان با عباسی داش مشتی و یا آخر ساعت زبان با صابری قابل دیدن بود ولی میم واقعاً یه استثنا شده.شهامت بر قرار کردن رابطه باهاش را در حد خیلی کمی دارم! و این داستانو شیرین و البته کش دار! کرده
اما شیرینی امتحان وقتی گس شد که صدریان گفت:ق(حمید) و ولی زاده و ص(سجاد) و...وآقای میم آخر ساعت وایسند کارشون دارم
سجاد گفت: تو هم مثل من و حمید چیز تو کف دستات نوشتی؟!
گفتم: نه بابا منو که می دونی بچه مثبتم
یکم فکر کردم ولی فکرم به جایی قد نداد که چه رابطه عقلانی بین این سه دوست (بخونید سه تفنگدار! ) و ولی زاده که کلاً ارتباطی با ما نداره می تونه باشه؟...هر چند غیر قابل پیش بینی هم نبود که می خواد اعصاب خورد کنه
آخر ساعت مثل بچه مثبتها کنار استاد سر به زیر ایستادم و دقیقاً نقش یه بچه دبستانی نادم را بازی می کردم ولی استاد گفت برید بشینید تا کلاس خلوت بشه 
یه سری دری وری سر هم کرد و از تقلب! و این که کار بدی کردیم گفت منم کف دستامو نشونش دادم و هیچ نگفتم ولی اون گفت نه منظورم تو نبودی! از درس نخوندن و نمره پایین از این که حساب ویژه رومون باز کرده از این که متاهله و بچه داره از 28 سال بودنش و این که به عنوان یه خواهر بزرگ هر کاری!! داریم بهش بگیم و کلیا حرف از هم گسیخته گفت و چند بار تاکیید کرد به کسی چیزی نگید.
من و سجاد هم با ادب هر چه تمام تر جوابش را دادیم که یعنی آره حرفات درسته و ما افت تحصیلی کردیم حالا این امتحانمون را ببین
اما واقعاً نفهمیدیم منظورش از این همه حرف بی سر و ته چی بود و چرا وقتی از بین این همه دانشجو متوسط و ضعیف ماها که ضعیف و متوسط و دو تا رو به خوب بودیم را برگزیده دونسته حالا این برخورد ترحم برانگیز! را باهامون داره 
اصلاً بلد نیست یکی را نصیحت کنه و یا ازش تعریف کنه...زن حسابی می خواستی تعریف کنی توی جمع خوبمون را می گفتی اگر هم قصدت تخریب ما بود اولاً به کدامین گناه ناکرده وقتی من نه مثل حمید و سجاد تقلب نکردم و نه مثل بقیه درسهام افت داره و دوماً همچنان در حضور جمع بهترین جا برای تخریب بود
یه حسی بهم می گه این وسط نقش بازیگر میهمان را داشتم و فقط می خواست وقتی با کسانی حرفهای خصوصی می زنه من هم حضور داشته باشم...خصوصاً وقتی با تردید و مکث گفت آقای میم تو هم بیا تا وقتی جواب حرفهایش را با چشم استاد و فرمایش شما متین و از این قبایل لفظ های ادبی می دهم بیش از پیش لذت ببرد
چیزی شبیه عقده خود کم بینی توام با اختلال شخصیت! 
ولی خیلی تاکید کرد به کسی چیزی نگید و البته ما نیز دهانمان قرص قرص بود ولی این قرص بودن فقط تا چند دقیقه پس از ترک کردن کلاس دوام داشت!
هر چه که بود حرفهای بی ازشش و هدف نامشخصی که از بیان این اراجیف داشت سر کلاس زبان ذهن من را به خود مشغول ساخت...نه تنها ذهنم بلکه یه بخش نسبتاً طولانی از این یادداشتم که به نظرم مته به خشخاش زدن من بود...حرف مفت ارزش این قدر فکر کردن ندارد چون خود گوینده اش هم این قدر بهش فکر نکرده!
بعد از رفتن به بوفه و بخور و بخور سر کلاس زبان با استاد مهدی دامة برکاة و افاضاتهو رفتیم
بعد از کلاس دختر جذاب کلاس صابری رو کرد به من گفت:آقای میم ببینید ایرانسل بهم 500 تومن جایزه داده ولی توی حسابم نیست
گفتم:شما صبر کنید ممکنه بعد از یه مدتی به چیزتون! واریز کنه(می خواستم بگم اکانت ولی رعایت سواد کم زبانشو کردم )
عباسیان شروع به خندیدن از این گاف! من کرد و مهدی با پوزخند نگاهش کرد(یعنی خیلی لختی تشریف داری! )
من دیدم خیلی سه شد گفتم ولی احتمالاً تا یک هفته آتی به اکانتتون به حسابتون اضافه می شه
گفت: اگر نشد؟
گفتم: می تونید تا یک سال صبر کنید!
کلیا از این حرف من خنده اش گرفت و چادرش را جلوی صورتش گرفت
و سر انجام با ماشین مهدی به خونه برگشتیم و نوشتن این یادداشت را شروع کردم و فردا صبح چهارشنبه 13 ام که برای خوندن زبان بیدار شده بودم نزدیکای ساعت 8 صبح 4 شنبه تمومش کردم
امروز 4 شنبه هست و یه روز پر کار را در پیش دارم خصوصاً که امتحان زبان هم دارم و قراره شب خونه عباس اینا باشیم چون فردا از ساعت 8 تا 12 زبان داریم و اصلاً اصفهان رفتنمون کار عقلانی ای نیست
بهرحال اگر این آهنربای درونم با کنجکاوی هر چه تمام تر حادثه یا رویداد جدیدی به خود جذب کرد نمی تونم داغ و داغ بنویسمش و باید تا فردا عصر صبر کنم!
می دونم که امشب شب به یاد ماندنی و شیرینی با دوستام خواهد بود
همین و بس...

اوج دوران مجردی
بالاخره هفته قبل با تمام خوبیهایش پایان یافت
چهارشنبه امتحان زبان بعد از ظهر برگزار شد و مقصودی و همگان امید زیادی به من داشتند ولی من به خودم اعتماد نداشتم و گفتم: من معمولاً امتحان زبانهامو خوب نمی دم
ولی این یکی خوب شد و فکر کنم نمره دوم یا شاید سوم کلاس بشم
بعد از امتحان دادن میس محمدی ازم سوال کرد و جوابشو دادم و سر جلسه امتحان هم کار نادری کردم...به حمید تقلب دادم! واقعاً دلم براش سوخت 
سر کلاس تربیت بدنی در اوج ناباوری همگان و حتی خودم! 24 تا دراز نشست در حدود 40 ثانیه رفتم و وقتی تمام شد و من و مهدی و سجاد و حمید به خانه عباس رفتیم.
حسام هم بهانه آورد و نیامد و ما فکر کردیم نمی خواهد فردا کلاس بیایید ولی اومد!
به 12 طبقه ای قدیمی با حضور عده ای دیگر از بچه های حسابداری رفتیم و از نزدیکای 7 عصر تا 2 و نیم شب گفتیم و گفتیم و گفتیم تا ثابت کنیم دخترها پر حرف نیستند!
وسط شب هم وحید و فرشید خوابگاهی هم بهمون اضافه شدند تا کلاً 10 نفر باشیم و از بحثهای پیچیده عقیدتی قومیتی تا خطرناک بودن من! در آخر شب گفتیم و کلیا خندیدیم
جداً استعداد عجیبی دارم که با حرفهای به ظاهر جدی خودم ما بقی را بخندانم و گاهی آن قدر غرق جدی بودن می شوم که تعجب می کنم چرا بقیه به حرفم می خندند چیزی بر عکس حسام که هم می گوید و هم می خندد و هم بقیه را می خنداند و وجهه جدی بودن خودش را اگر نگوییم بی رنگ،کم رنگ کرده است.
از صدریان هم گفتیم و من گفتم آدم بدبختی است و به احتمال زیاد افسرده است.اذیتش نکنید(بالاخره بهم علاقه داره نمکشو نمی خورم نمک دونشو بشکنم...البته اگر واقعاً آخر ترم نمک گیرم کنه! )
عباس گفت: به مقصودی گفتم بابات سپاهیه خشکش زد!
گفتم: خیلی جالب گفتی دقیقاً همینه
بحث به مسائل شیرین عشق و دلدادگی هم رسید و پیرمردها(مهدی و عباس) بهمون نصیحت کردند که عشق و عاشقی تا یه سنینی با آدم هست و بعد از آن آدم دلسرد می شه
و شب خوابیدم و بلادرنگ به دنیای خواب پیوستم و ساعت 7 صبح محکم و استوار بیدار شدم.
کلاس زبان هم خوب بود و حال داد...خصوصاً سیاسی حرف زدن استاد و تیکه سیاسی من!
یه عده بچه ها هم نبودند که قابل پیش بینی بود چنین روزی نمی آند...خصوصاً میم عزیز که وقتی استاد گفت خانم الف کجاست؟ گفتم: استاد تمرینات تیم ملی هستند
کمی بعد استاد گفت: اونایی که نمره ندارند جواب بدند
هم برای جانبداری و هم برای نمکین شدن موضوع بین دوستان گفتم: استاد تکلیف اونایی که نیستن چیه؟
مهدی گفت: تو به جاش جواب بده!
کمی بعد استاد سوالی پرسید و مهدی جواب داد من هم همینجوری گفتم: استاد دل و دماغ سوال جواب دادن ندارم!
و با همین تیکه پرانیهای من 4 ساعت کلاس تمام شد تا بیش از دو روز دوری من از خانه و خانواده ام تمام شود و بعد از دیدنی کردن و ناهار خوردن 4 ساعت بخوابم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد