دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

همیشه شعبون...این دفعه رمضون

حقیقتاْ هیچ دوستی، بهتر از رفتار خود آدم با خودش نیست.من برای روحیه گرفتن دنبال یه منبع خارجی بودم اما چند روزیه که به صورت مستمر حس می کنم منبع لایزال انرژی خودم هستم

من خوشحالم و انرژی دارم حتی حالایی که نتیجه همه نمراتم اومده و حسادت می کنم به حمید که 5 اش 10 شده ولی نمره من زیاد نشده 

به فال نیک می گیرم و امیدوارم نمره منم زیاد بشه چرا که حس حسادت من خیلی دیر بر انگیخته می شه ولی یه جورای آروم کردنش کار سختیه...ولی من تونستم خیلی ساده آرومش کنم

بعد از چند روز نسبتاً خوب امروز حتی با وجود اعصاب خوردی ام برای ریاضی و در اوج ناراحتی و حسادت خوشحال بودم 

امیدوارم این آرامش بخش همینجوری نتایجش مثبت باشه و باعث نشه بی خیال تر از قبل بشم

می دونی چرا حس عجیبی دارم...

چون وقتی فقط مهدی و عنایت درسشون را قبول شده بودند، قبول نشدن من به چشم نمی اومد و گلی که قراره بقیه به سرشون بگیرند را منم ترم بعدی به سرم می گرفتم ولی اینجوری، حتی با وجود این که خیلی ها حتی نزدیک ترین دوستم سجاد قبول نشدن ولی احساس می کنم رسیدن به قبولی راحت تر از اونی بود که فکرشو می کردم

ولی من امید دارم که آدمی زاده افکار خویش است و من حتماً ریاضیمو قبول می شم حتی اگر قبول نشم! 

راستی بالاخره بعد از چند بار آپدیت هول هولکی آخر هفته ای الان وسط هفته دارم می نویسم

چون واقعاً احساس می کنم به نوشتن نیاز دارم

واقعاً نوشتن داروی آرامش بخش و در عین حال هیجان انگیز خوبیه

امیدوارم بتونم این هفته بیشتر از یه پست داشته باشم

منتها کفگیرم به ته دیگ خورده سریال جذاب دانشگاهی جات اپیزود جدید تولید نمی کنه الانم دارم از آرشیو این مجموعه بسیار پر مخاطب! استفاده می کنم

یک هفته بدون نکته‌ی خاص!


بالاخره به میمنت و مبارکی یک هفته را پشت سر گذاشتم اونم بدون هیچ نکته خاص!
البته نکته که تک و توکی داشت و خاطره انگیز هم مثل تمامی لحظات برای یک دانشجوی ندید پدید ترم یکی بود ولی همین که تقریباً خاص نبود خوبه!
گاهی متفاوت نبودن،اگر همه متفاوت باشند می تونه یه نوع تفاوت باشه!
البته این هفته و هفته بعدی که در پیش رو دارم از سه روز کاری و بلکه بیشتر  خبری نیست و فقط دو روز می روم دانشگاه و شاید همین علت این باشه که نکته خاصی نداشته باشه
یه زمانی دو تا داستان عاشقانه رمانتیک می نوشتم که مبناش خاطرات یه دوره  از زندگی ام بود.گاهی با خودم فکر می کردم که من چون نتونستم اون زمان هر روز خاطره نویسی کنم حالا مجبورم که یه نگاه کلی به داستان داشته باشم و کل نویسی کنم
ولی الان که می تونم هر روز بنویسم و خیلی هم دستم برای به قلم شدن گرم شده هم مایل نیستم نوشته هام روزانه باشه و دید کلی حتی دو یا سه روز داشتن را ترجیح می دم.کل نویسی می کنم ولی در کلیاتم به جزئیات هم توجه می کنم
اصلاً بررسی کنش و واکنش آدمها به صورت جزئی اگر نگم غیر ممکن،سخته و مدام لحن نوشته ها متغییر و سردرگم کننده است
به خواننده احتمالی حتی خودم! چه مربوط که یه روزی که بعد از مدتها میم را دیدم آن قدر چهره اش را نمی شناختم که از خودم پرسیدم: این چهره مطلوبته؟! این که خیلی مطلوب نیست ای پسر ایده آل گرا!
یه لحظه خودمم در جواب این سوالی که کرده بودم موندم و اگر قامت رعنایش نبود به کل منکر می شدم که این همان گلی است که با دستهای خودم چیده ام!
این یه فکر گذرا و سطحی برای آن موقع از صبح که هنوز بخشی از مغزم در خواب به سر می برد بود و هیچ وقت دیگر چنین فراموشی ای بهم دست نداد و اتفاقاً هر روز بیشتر از روز قبل شیفته چیزهای دیگری به جز قامتش می شدم، از چهره واقعاً مناسب سلیقه خودم تا اخلاق و مرامش و چیزهای دیگر
در صورتی که اگر آخر همان روز می نوشتم احتمالاً این نکته هم جایی در یادداشتم پیدا می کرد و باعث سردرگمی می شد
اگر روزی روزگاری خواستم داستان رمانتیک جدیدی بنویسم هرگز حاضر نیستم یادداشتهای روزانه‌ای را مثل یه ملافه پوسیده بهم وصله کنم و بگم: این شد یه داستان کاملاً واقع گرا!  
ترجیح می دم یادداشتهای روزانه‌ام فقط منبعی برای اصل داستانم باشه 
اتفاقاً مشخص نبودن دقیق گفته‌ها و شنیده‌ها خلاقیت نویسنده را بالا می بره و بعضی جاها برای وصل کردن دو بخش واقعی مجبور می شود کمی تخیل را چاشنی کنه!
منتها این کار وقت گیره و تا مدتها آدم فکر می کنه و مجبوره که مرتب بخش جدیدی به داستانش اضافه کنه
خوب دیگه خطبه خوندن بسه!
این هفته کلاً میم نبودش.دو شنبه که قابل حدس بود نمی آد ولی توقع نداشتم دومین چهارشنبه پی در پی نیاد و دومین میان ترمش را به همین راحتی از دست بده!این ترم مشروط نشه خیلیه ...من که مرتب سر کلاسها هستم مشروطی را به خودم نزدیک می بینم!البته این فقط یه ترسه و مطمئنم معدلم خوب می شه
با این وجود،کلاً این هفته شیطنت خونم به طرز مشهودی رفته بود بالا و این از همان صبح دو شنبه سر کلاس استاد ایزدی عزیز مشهود بود
(راستی خواهر زن دایی نا تنی ام یا بهتر بگم خواهر زن برادر زن بابام!  به نام نجمه گویا ترم سوم حسابداری دانشگاه خودمون هست و دو شنبه ها مرتب منو می بینه!
حالا این که چطور چهره منو می شناسه خصوصاً من که گروهی حرکت می کنم را نمی دونم ولی هنوز ندیدمش! )
به حمید گفتم به استاد بگو نرم افزار را آوردی یا نیاوردی ولی حمید نگفت
دو سه بار گوگل ارث را توی دهنم مزه مزه کردم ولی دیدم که نمی تونم خوب ادا کنم منتها از اون جایی که آتش شیطنت درونم زبانه می کشید
گفتم: استاد نرم افزارو نیاوردین؟!
گفت: نه متاسفانه فراموش کردم
گفتم: پس اینم رفت پیش جدول زمین شناسی!
تا این نکته ظریف را گفتم همه و حتی خود ایزدی خیلی خندیدند.البته جلو خودشو گرفت از اون خنده های معروفش نکنه تا اونم عاملی برای خنده‌ی مجدد بچه ها نشه!
بالاخره بعد از یه دوره خاص توی اوایل سال که حساب شده و به قصد خنده تیکه می انداختم،نکته ای به قصد خندیدن گفتم و همه خندیدند در حالی که از اون حالت ساده لوحانه که در اوج ناباوری خودم همه به نکته های ناخواسته حرفهایم می خندیدند در اومدم
میان ترمم را با وجود این که امتحانشو خیلی خوب دادم از 8 نمره 5 شدم و یکم حالم گرفته شد میم هم 5 شده بود! 
سر کلاس زبان اضافه هم خبر خاصی نبود و بچه ها تنبلی کردند و ساعت سوم را سر کلاس ننشستند و مثل میس میرزایی دعای عرفه! را بهانه کردند
من و سجاد هم موقع اجرا یکی از مکالمه ها رفتیم و انصافاً خوش درخشیدیم 
بعد هم با حمید و سجاد رفتیم ورزشگاه تا بازی سپاهان و پاس را ببینیم.برای اولین بار به ورزشگاه می رفتم!
موقع برگشتن هم با ماشین حمید! دوست سجاد بودیم و اونجا هم کلیا گفتیم و خندیدیم
آخرین امتحان میان ترمم مبانی برنامه ریزی شهری با استاد واقعاً عزیز و محترم سلطانی بود و من نسبتاً خوب خوندم.مقادیری هم خود چهارشنبه توی دانشگاه خوندم
ساعت اول با همان استاد محترم فلسفه داشتیم و نکته جدیدی برای درس دادن نبود بنابر این جمع بندی نکات می کردیم و بحث های قبلی را تکمیل می کردیم
مثل همیشه در بحث های استاد شرکت می کردم و سوال می کردم و جواب سوالهایش را می دادم و لا لوه هاش هم تیکه های ریز می انداختم
استاد می گفت: با نظریه داروین که آشنایی دارید؟!
من با خنده ریزی به آرامی گفتم: آره استاد می شناسیمش
استاد با خنده گفت: همون که می شناسیدش نظریه تکامل گرایی را...
امتحان را هم بعد از ظهر در اوج بی برنامه بودن دانشگاه در کلاس خودمون و با سوالهای دست نویس دادیم و برای اولین بار بعد از امتحان واقعاً حالم گرفته شد
سوالی که در مورد تعریف شهر از دیدگاه جغرافیا بود را ننوشتم در صورتی که قبل از امتحان سجاد هر 6 مورد را از خودم یاد گرفته بود.اینجا بود که پی بردم فهمیدن سوال نیمی از جواب است!
یه نیم ساعت سر کلاس بودیم و بازهم با عباس و استاد مثلث سوال و جواب کردن راه انداختیم و نتیجه این شد که درس نصفه موند!
البته بچه ها خسته بودند و فرصت مناسبی برای درس جدید نبود و خود دکتر هم غیر مستقیم موافق بود و حسام هم هر از گاهی تیکه پرانی می کرد.ولی نکته های علمی من کجا و تیکه های کوچه بازاری حسام کجا! کاملاً مشخص بود که آخر ترمی سلطانی از نکته های توام با شیطنت من خوشش می آد
اما می رسیم به سر کلاس زبان با پسر جوان و خوش تیپ روزگار استاد مختاری
حالا که یادداشت هفته قبلم را نگاه می کنم پی می برم که خودمم هم می دونستم قرار نیست نمره دوم کلاس بشم ولی وقتی استاد نمره هارو خوند از دو چیز متعجب شدم
یکی ولی زاده که به زحمت می تونه جمله ای را بخونه هم نمره من شد و دیگر این که من 3.75 شدم و مهدی 4.75 و تا اینجا نکته غیر قابل پیش بینی ای نبود ولی مقصودی با 4.5 نمره دوم کلاس شد!
برق سه فاز از گوشم پرید  و خیلی حالم گرفته شد که این بشر با خرخونی به قول مهدی برای خود نمایی! روی دست منو آورده و بعد از سالیان سال احساس رقابت توام با حسادت در زمینه درسی کردم
سر کلاس استاد هم کم و بیش سر به سر استاد گذاشتم و دیگه اوج شیطنتم بود.کلاً سر کلاس زبان شیطنت زیاد می کنم و وقتی بچه ها گفتند: استاد از ناصر شیرینی بخوایید...ازدواج کرده
من با دستم به ناصر اشاره کردم و گفتم: استاد صحت مطلب کاملاً تایید می شود
استاد با خنده گفت: این الف! یه مارموزیه که نگو!
آخر کلاس هم رو کردم به مقصودی و گفتم: نمره خوبتون را بهتون تبریک می گفتم
خیلی خوشش اومد و بعدش قربون صدقه ام رفت
امتحان شهری و نتایج امتحان زبان حالمو گرفت و شب توی خونه به نتیجه رسیدم که بالاخره دست از تنبلی و غرور کاذبم بردارم و یکم زبان بخونم تا خیلی راحت حال مقصودی را بگیرم
با خودم عهد کردم که برای دو هفته بعد که درس جدید زبان را دارم معنای هر 15 کلمه درس را به انگلیسی حفظ کنم تا بالاخره طلسم معنای انگلیسی کلمات را در کلاس یک تنه بشکنم.اگر بنا به خود نمایی من یکی خوبشو بلدم!
پنج شنبه شب هم به شاتور رفتیم تا بابا و مامان ثریا که از مشهد اومده بودند را ببینیم.البته هدف من دیدن خواهر گلم بود  
توی راه با بابام حرف می زدم و گفتیم و گفتیم و گفتیم تا بحث رسید سر انتخاب دوربین دیجیتال و بابا گفت: من همیشه گفتم الف خیلی با صبر و حوصله انتخاب می کنه ولی انتخاباش کامله!
کلیا با این حرف بابام انرژی گرفتم.گاهی حس می کنم اگر فقط اعضاء خانواده ام مرا تمام و کمال هدایت می کردند من یه هیتلر می شدم! پس همون بهتر که حمایتم نمی کنند!!
راستی یه پیراهن خوشگل سفید و صورتی برای بابام سوغات از مشهد اومده که اصلاً اندازه اش نیست و به من می رسه!
در کمال تعجب یکی از شیک پوشهای کلاس منم!
باز خوبه این هفته نکته خاصی نداشت و این همه نوشتم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد