دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

سنت شکنی

بالاخره این هفته بدون هیچ انگیزه قبلی سنت شکنی کردم و بعد از مدتها دو یادداشت در یک هفته توی این وبلاگ نوشتم...اونم توی یه روزی به غیر از دوشنبه و پنج شنبه که روزهای سنتی آپدیت شدن اینجاست

پس در حقیقت من دو تا سنت را با یه پست شکستم

روز و روزگار خوش است و خبر خاصی نیست...توجه شما را به ادامه سیزن 1 دعوت می کنم

سعی می کنم زود زود بنویسم تا خاطراتم به روز اینجا نوشته بشه


غافلگیری برای هیچ


غافلگیری برای هیچ!به نظر من یه رویداد هر قدر هم شیرین باشه انتظاری که از قبل براش می کشی و یاد آوری اون در آینده لذت بخش تر از خودشه.یه جورایی وقتی مستقیم با اون رویداد ارتباط داری گیجی و وقتی به هوش می آیی تازه اون چیزایی که گفتی و شنیدی را یاد آوری می کنی


جمعه سعی کردم با رفقا هماهنگ کنم که چون یاوری سه شنبه نمی آد شنبه کلاسش با بچه های امور بانکی را بریم و حمید و مهدی گفتند نمی آییم
حسام هم زنگ زد و گفت من بیرون شهرم وقت نمی کنم بیام ولی سجاد این رفیق شفیقم منو تنها نذاشت تا همچنان زوج خوبی باشیم
صبح زود برای اولین بار شنبه بیدار شدم و کارامو کردم و با سجاد به دانشگاه رسیدیم
هوا فوق العاده سرد بود و برف کل شهر و دانشگاه را سفید پوش کرده بود و همین باعث شده بود آب دانشگاه قطع باشه
داخل کلاس شدیم و کم کم کلاس پر شد ولی جز ما دو تا خبری از بچه های جغرافیا نبود.ساعت گوشیمو نگاه کردم هشت و نیم بود و خودمو سرزنش می کردم که استاد نمی آد و بیخد و بی جهت آینده نگری کردم خیلی از چیزای دنیا هیچ نظم و قاعده خاصی ندارند و من پافشاری بی مورد کردمو از این قبیل آیه های یاس به گوشهای خودم می خوندم

که ساعت 8 و 40 دقیقه استاد اومد
بچه های امور بانکی حدود 60 نفر هستند و یکم کمتر از نصفشون حاضر بودند و همین باعث شد کلاس خیلی خالی نباشه.اصلاً سر و وضعشون و ارتباطشون با هم مثل بچه های خودمون نبود ولی درس خون تر از ما بودند و استاد هم یه سری نمونه سوال حل کرد.یکم تابلو بود ماها از یه کلاس دیگه هستیم چون سطحمون پایین تر بود!(ای کیو در حد حلزون! )
کلاس که تموم شد به استاد گفتیم نمره میان ترم مهدی را بگه و اونم زحمت کشید و برگه را جلوی خودمون صحیح کرد.بعد هم یه سری سوال سجاد بهش داد که همشون را با صبر و حوصله برامون حل کرد و واقعاً ثابت کرد استاد خوب و انسان نازنین با قلبی رعوف هست  و با یکم درس خوندن می شه ازش نمره قبولی را گرفت(به شرطی که یه چیزی روی برگه بنویسی تا استاد  بتونه چربش کنه...وقتی هیچی ننوشی که دست اون بدبخت بسته است! )
کلاس تموم شده بود ولی تازه موتور مغزمون گرم شده بود.به سجاد گفتم بیا کلاس بعدی ریاضی با بچه های جامعه شناسی را وایسیم و اونم با یکم تردید قبول کرد ولی بعدها خیلی ممنون دار من و پیشنهاد خوبم شد
دوباره سر کلاس نشستیم و بعد از یکم وقت دخترها و پسرهای ترگل ورگل جامعه شناسی که خیلی هم نبودند را دیدیم.از جمله عروسک با اون صدای عجیبش!  و دوستش و آن یکی دختری که همیشه خنده های عجیبی و غریبی تحویل من می دهد
اونا از بچه های ما خوش تیپ تر بودند و خیلی راحت تر باهم ارتباط داشتند. یه جورای افراطی چون خیلی راحت پسرها بقل دخترها می نشستند و البته وقتی استاد اومد بهشون گفت درست بشینید
ولی از نظر گیرایی واقعاً پایین تر از ما بودند خصوصاً ماهایی که ساعت قبل هم ریاضی خونده بودیم و در اوج تعجب! آمادگی زیادی داشتیم
یه چند تا جوابهای اولیه را استاد از من پرسید و بهش جواب دادم و وقتی دهنمو باز می کردم بَلا! از جلو روشو بر می گردوند و با تعجب نگاهم می کرد
بعد هم نوبت به سجاد رسید که تک و توک جواب می داد
کلاس رو به پایان بود و کم کم من و دوستم به این نتیجه می رسیدیم که سر و وضع مناسب با کیفیت درس رابطه تضاد! داره و ما با همه تنبلیهامون از اونا درس خون تریم تا این که...
استاد مشغول حل مسائله بود و گفت: حالا چی کار کنیم؟
سجاد یکی از تیکه های عادی کلاسمون را انداخت و گفت: شکر خدا کنیم!(این تیکه کپی رایت داره و متعلق به منه! )
تیکه خیلی مورد توجه قرار گرفت و کلیا همه خندیدند.اینجا بود که فهمیدم نه تنها بچه های ما روابط سطحی تر ولی بهتری دارند بلکه از نظر طنز هم سطح بالاتری داریم!
دختری که شباهت به دختر دایی نا تنی ام الهام( یا ساده تر بگم دختر برادر زن پدرم! ) دارد و خنده های شیرین و عجیبی پشت سرم بود و مدام سوال می پرسید. آخرای کار تخته را نمی دید و من کمکش کردم جواب مسائله ها را بنویسه
البته هوش سرشار من و سجاد خیلی هم انتسابی نبود و بخشی اش از تکرار سوالهای امور بانکیها کسب شده بود!
ساعت نزدیکای یک بود که پس از مدتها با ماشین مهدی برگشتن با مینی بوس برگشتیم و شب خواهرم اومد تا شب یلدا را با هم به شیرین هر چه تمام تر در کنار هم سپری کنیم من ریاضی نخونده بودم ولی مصمم بودم که بخونم و این شد که از ساعت 1 و نیم تا حدودای یک ساعت بعد به مرور گفته های استاد پرداختم و کم و بیش فهمیدشون تا کمی نسبت به قبولی اولین امتحان پایان ترم! امیدوار بشم
فردا یک شنبه نخستین روز از اولین ماه آخرین فصل سال بود و تنها روزی بود که در هفته به دانشگاه نرفتم.اصلاً یادم نیست اون روز چه خبر بود و چه کردم
شاید به خاطر اینه که دانشگاه نرفتم!
دو شنبه صبح وقتی وارد کلاس شدم صابری و باقری را تحقیق به دست دیدم و باقری رو به من گفت: آقای میم من پشت دستمو داغ کنم به آقای قاف! دیگه چیزی بگم.حرف شما درست بود هیچ کاری برای تحقیقمون نکرد با خنده ای پیروزمندانه گفتم: من که بهتون گفته بودم!
آخرین جلسه زمین شناسی تمام شد و فقط مقصودی بود که تحقیق گروهی اش را ارائه نکرده بود و با استاد که اتفاقاً اون روز اعصاب درست و حسابی هم نداشت بحث می کرد و سعی می کرد کار نکرده خود را توجیه کنه
کلاس تمام شد و بعد فرصتی بود تا استراحت کنیم و به کلاس زبان اضافه برویم. بین راه دیدمش
گفتم: ای کاش قبل از این که امروز اینطوری بشه می گفتید من کمکتون می کردم
گفت: خیلی ممنون شما لطف دارید استاد بهمون مهلت داد گفته می تونید بیارید براتون زحمتی نیست در مورد آتش فشانهای ژاپن بنویسید!!
اینجا بود که هنگ کردم چون فکر نمی کردم دیگه فرصت داشته باشه و می خواستم یه تعارف الکی کرده باشم.ولی من مرد عمل بودم
گفتن نه برام سخت بود چون با وجود این که خیلی ازش خوشم نمی آد اما مجذوب ادب و بیانش شدم و گفتم: چشم من براتون آماده می کنم
مغزم هنگ کرده بود ولی با زحمت فراوان چرخ دنده هاشو جا به جا کردم و گفتم: من یه بیست و سی صفحه فراهم می کنه که کمک به تحقیق اصلیتون باشه
گفت: اتفاقاً سفارش منم به کافی نت همین حد بود ولی نتونستند.همین قدر باشه خوبه
ببخشید بهتون زحمت دادم
گفتم: من امیدوارم بتونم کمکتون کنم ولی اصلاً زحمت نیست چون اگر نتونستم بهتون می گم که نمی تونم
حسام کمی آن طرف تر من بود و دقایقی قبل مشغول زدن مخ عباسیان بود شاهد ماجرا بود و بعدش با رفقا کلیا بهم خندیدند 
یه جورای از گفته خود به گه خوردن افتادم خصوصاً وقتی توی خونه اینترنت ندارم واقعاً سختمه
بعد از ظهر از راه رسید و خبری از میم عزیز نبود و این منو یکمی غمگین کرد
با سجاد داخل کلاس بودیم که خانم میرزایی هم اومد و تیکه انداخت به بخاری ای که سجاد تلاش می کرد روشنش کنه.مثل این که فقط من نبودم که آخر ترم جنبه های پنهان شخصیتمو نمایان می کردم! ولی دختر خیلی خوبیه و همین کارش باعث تو دل برو تر شدنش شد
بعد از ساعت دوم چون مهدی نمی تونست فردا بیاد(امتحان زبان داشت باید می خوند که برگزار هم نشد!) یه ساعت اضافه تر برامون کلاس گذاشت
اول همین ساعت وقتی که کلاس هنوز رسمیت نیافته بود رو کردم به مقصودی که بقل دستم بود
گفتم: این تحقیقو کی می خوایید به دست استاد برسونید؟!
گفت: استاد گفته تا اولین امتحانتون فرصت دارید
گفتم: یعنی 15 دی؟!
گفت: آره...ببخشید خیلی براتون زحمت شد
گفتم: نه من تلاشمو می کنم امیدوارم که بتونم یه مطالبی به دست بیاد.فکر کنم بشه با سرچ کردن و کمک گرفتن از چند نفر یه کاریش کرد 
گفت: خیلی ممنون ولی به شرطی که حتماً هزینشو بگیرید.من راضی نیستم شما از جیب خودتون پول بدین 
گفتم: قبول! من روزی که تحقیقو براتون می آرم هزینشو می گیرم
گفت: فقط ای کاش قبلش یه جوری به من خبر بدین که به اندازه کافی پول همراهم باشه  
گفتم: ولی دانشگاه هفته بعد تعطیله
با متانت و نازی فراتر از همیشه گفت: اگر ناراحت نمی شید می خوایید شمارمو بهتون بدم که قبلش را با من تماس بگیرید
نمی دونم از روی صداقت بود و یا می خواست این جوری به من ابراز علاقه کرده باشه و پا پیش گذاشته باشه.البته من با ابراز علاقه کردن مشکلی ندارم منتها عیبم اینه آدم سردی هستم خصوصاً وقتی طرف مقابل خیلی مورد علاقه ام نباشه
گفتم: من فکر نمی کنم اون قدر اصفهانی(بخونید خسیس!) باشم که برای چند تا برگ ساده بخوام زنگ بزنم و بگم این قدر هزینه اش شده!
از این جواب من جا خورد و خوشش اومد و ماجرا وقتی جالب تر شد که مهدی هم اینو شنید و به شوخی گفت: منظور این اصفهانی! این بود که من برای یه تحقیق زنگ نمی زنم...آخه خرج داره!
بچه ها به این حرف خندیدند و مقصودی رو به من گفت: نه من منظور شمارو متوجه شدم...شما منظورتون این نبود
گفتم: می دونم شوخی بود! من ظرفیت شوخی دارم 
کلاس هم بدون هیچ نکته خاصی تمام شد و فقط زبان ضعیف صابری که موجب خنده همه حتی خودش شده بود و شکلات سردی که از عباسیان گرفتم و خوردم
سر کلاس هم تیکه های ریزه میزه زیاد انداختم و باعث شد پشیمون بشم.البته مهدی ناراحت نشد و ثابت کرد واقعاً بچه با جنبه ای هست 
کلاس تمام شد و من مصمم بودن فردا که ریاضی نداشتیم ادبیات نروم.مقصودی می گفت: چرا نمی آیید؟!
گفتم: ریاضی را که نداریم ادبیات هم اومدنش لطفی نداره...اصلاً من از صدریان خوشم نمی آد
گفت: جالبه ولی اون شمارو دوست داره
گفتم: نه اینطوریا هم نیست
گفت: من می دونم آقای محمدی قاطعه وقتی می گه نمی آد یعنی نمی آد
و همین جمله آخرش باعث شد من سر دو راهی عجیبی قرار بگیرم چون سجاد گفت می آد
واقعاً مردد بودم که بروم یا نروم.همین جور فکر بود که پشت سر هم می آمد و بازهم یه مسائله ساده ذهن منو بیشتر از حد معمول به خودش مشغول کرد
از یه جهت می گفتم میم غیبت زیاد داره شاید مثل اون دفعه که ریاضیو نیومد ولی ادبیات را اومد بیادش...حیفه نبینمش
ولی اگر برم چی؟! ضایع می شم جلوی مقصودی
بابام هم گفت نرو که ارزش این همه راه را نداره و من قاطعانه تصمیم گرفتم که نرم
صبح زود! ساعت 10 و ربع از خواب بیدار شدم(توی این سه ماهه بی سابقه بود سه شنبه یه خواب درست و حسابی داشته باشم ) و داشتم ساعت گوشیمو نگاه می کردم که شماره ای نا شناس زنگ زد
حسام بود که از محل کارش زنگ می زد و می گفت می آد چون غیبت زیاد داره
گفت برو ولی من نمی روم
زنگ زدم سجاد ببینم چی کاره است.چون دیروز قاطعانه نگفت می ره یا نمی ره
گفت: هم من هم حمید می آییم تو هم بیا حال می ده
دلم نیومد روشو زمین بندازم و برخلاف میل اولیه ام نرم شدم و رفتم
داخل ترمینال با حسام و حمید و سجاد چهارتایی مثل دالتونها شدیم و دوش به دوش هم به سمت دانشگاه رهسپار شدیم.داخل ترمنیال هم یه سری دخترهای بسکتبالیست را دیدیم که هر چند خوشگل نبودند ولی واقعاً مطلوب من بودند
بعد هم یه دختر نسبتاً خوشگل که یکم سر به سرش گذاشتیم 
با یه ربع تاخیر به سر کلاس رسیدیم و در کمال تعجب اعصاب صدریان سر جا بود و حتی به صدای خنده های بلند خواهر دوقولو و دختر دایی صابری هم چیزی نگفت
می خواستم بگم فقط میم بدبخت نباید بخنده! که عفو دسته جمعی شامل حال همه کسایی که منفی گرفته بودند شد و خوبیهای کلاسش با سه نمره مثبت شامل حال همه شد
در کل اون روز خوش اخلاق بود و همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شد تا آخر کلاس در غیاب مهدی بحثی بین صدریان و عباس بر سر مجازات در زمانهای قدیم شروع و تا چهار و نیم به بحثهای مثل مرجع تقلید و از این اراجیف رسید حیف مهدی نبود وگرنه خیلی قوی صدریان را می کوبید و چه بهتر نبود چون بحث خطرناک می شد!
بعد هم یه نیمه بحثی باقری کرد و من سر بسته بهش گفتم این مسائل شخصیه!
عصر به خونه رفتم و یکم حالم گرفته بود...در آستانه سر ما خوردن قرار داشتم
از اونجایی که سعی می کنم از اتفاقهای زندگی ام درس بگیرم فوراً به یاد شکلات سردی که عباسیان بهم داد افتادم و زنگ زدم به بابام و گفتم بابایی از داروخونه برام بگیره
بعد هم برادرهای ثریا(حاج مرتضی و مهدی و علی) اومدند ولی من زیاد حوصلشونو نداشتم. کلاً زیاد با مهمون بازی حال نمی کنم خصوصاً حالا که یه نمه هم بی حال بودم 
بر خلاف امیر حسین اصلاً دوست نداشتم مثل ندید پدیدهای ماشین جدید حاج مرتضی که مزدا 3 بود را ببینم
قرص را خوردم یه کم حالم بهتر شد و تونستم خودم به چهارشنبه ای دیگر با استادهای دوست داشتنی برسونم
تقریباً بدون هیچ نکته خاصی گذشت و من با خوردن شکلات سر کلاس دکتر سلطانی گلویی تازه کردم و با عباس همراهی کردم تا بیش از پیش کلاس پویا بشه
متاسفانه تنبلی و بی توجهی اجازه نداد از دو هفته فرصت استفاده کنم و معنی های انگلیسی زبان را حفظ کنم...شاید هم به خاطر اینه که حس حسادت خیلی کمرنگی دارم و همین باعث می شه از خود نمایی دوری کنم    
اصلاً حالم خوب نبود و شوربختانه کلاس زبان یک جلسه در پنج شنبه را نیاز داشت 
به هر تلاشی که بود حال خودم را بهتر کردم هر چند که وجود کمی ریش روی صورتم بی سابقه بود.البته جو محرم بود و سجاد هم ریش داشت
آن روز نیز به خوبی هر چه تمامتر تمام شد و پیش به سوی تعطیلات یک هفته ای برای امتحانات رفتیم.میس مقصودی هم برامون آرزوی موفقیت کرد!

نظرات 2 + ارسال نظر
پیرهن پری شنبه 3 اسفند 1387 ساعت 16:43 http://pirhanpari.blogsky.com

اوووووه چه گده طولانیه پستت آخه :دی
کل یه هفته رو جمع میکنی میاری میذاری تو یه پست ;)
....
هر جور راحتی ، دوس داری میتونی لینکم کنی :)

افشین سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 17:45 http://www.avangard.ir/blog

لوووووووووووول ، تو دوشنبه ها وقت دیگه ای هم داری مگه ؟ :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد