دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

انتظار

این یادداشت را تقدیم می کنم به میم عزیز وقتی که تو تب و تاب اوایل امتحانات تو برزخ عجیبی چشم انتظار این بود که ببینمش

هر چند کاراکتر اصلی کس دیگری هست ولی همانا عزیز دل ما میم است و بس


دختر صورتی


با وجود سهل انگاریهای بی جهتم! ولی با کمک مهدی و همراهی سجاد یه کمی ریاضی خوندیم تا خودمو برای اولین و سخت ترین امتحان ترم آماده کنم
روزها از پی هم می اومدند و می رفتند و سیل سهل انگاریهام تحقیق میس مقصودی را هم در بر می گرفت
خوشبختانه شانس باهام یار بود و بعد از حدود دو ماه نبود نت و خماری بی شمارم ( بماند که از این خماریها زیاد کشیدم و حس خیلی خوبیه! ) در زمانی که واقعاً به یک خط اینترنت پر سرعت نیاز داشتم این نعمت الهی به خانه‌ی مان باز گشت
تحقیق واقعاً سختی بود و یه چیزایی جمعه 13 دی نوشتم ولی با وجود این که تا پاسی از شب بیدار بودم تموم نشد
سر دو راهی قرار گرفتم که فردا مثل دو روز قبلی برم خونه مهدی و ریاضی بخونم و یا فکر تحقیق باشم؟

واقعاً سخت بود چون هر طرف ماجرا بخشی از من بود و صرف نظر کردن از بخش دیگرم خیلی سخت بود
بالاخره تصمیم را گرفتم و گفتم گور بابای ریاضی حتی اگر به قیمت قبول نشدنم باشه! آبروم مهمتره.خلاصه اینجوری ثابت کردم خیلی تفاوت با مثلاً حمید دارم که خیلی راحت باقری و صابری را برای تحقیقشون مچل می کنه!
به هر زحمتی بود یه سری دری وری از ژاپن آماده کردم و چون می خواستم تحقیق بدون هیچ هزینه ای باشه برای آبجی گرام! میل کردم و اونم برام پرینتش کرد
سر درواز شیراز باهاش قرار گذاشتم و تحقیق را ازش گرفتم...خیلی خوشحال شدم که دیدمش
گفت: من فکر کردم برای خودت می خواستی
گفتم: نه مال کسیه
گفت: پس حتماً پولشو بگیر...بذار گوشه جیبت
گفتم: باشه حالا یه فکری می کنم
بعد هم یه صفحه و یه جلد هم براش تدارک دیدم که هزینه نا چیزی داشت
فردا با ماشین مهدی با همراهی سجاد و حمید راهی دانشگاه شدیم...اصلاً خوشم نیومد رفتن را هم مثل برگشتن کنه شیم به مهدی و چه بهتر که در آینده هم این اتفاق به صورت استمراری نیفتاد
جو خیلی مرگباری حاکم بود و بعد از یکم تیکه های بی مزه انداختن فهمیدن که نه واقعاً بچه ها رو جو گرفته! ترجیح دادم سکوت پیشه کنم
سر جلسه امتحان رفتم و استاد یاوری هم واقعاً انسانیست خودشو ثابت کرد و خیلی راحت توضیح می داد، منتها مشکل اصلی این بود که به قول سجاد ما اصلاً توی باغ نبودیم
امتحان واقعاً سخت بود و من افتادن را در برابر چشمانم تجسم می کنم مگر این که حادثه ای غیر قابل پیش بینی رخ بده
هوا و نگاههای صدریان و حرفهای مفت انصاری سرد بود ولی امتحان و تلاشهای من برای درگیر شدن باهاش و از همه مهتر فشار چیز! گرم بود و این دو تضاد عجیبی را ایجاد کرده بود
بعد از یک ساعت و اندی سر جلسه بودن(ساعت ندارم نمی دونم چقدر وقت بود...همون بهتر چون عجله نمی کنم) دیدم که سجاد مثل این که یه تشت آب یخ روی تنش ریخته باشند از سر جلسه بلند شد
منم خیلی ریلکس برگه را دادم و بیرون سالن باهاش حرف می زدم ولی طفلک یخ کرده بود! واقعاً من بی خیالم
یکم گذشت و یخش باز شد و رفته رفته اکثر بچه ها از سر جلسه این امتحان طاقت فرصا بلند شدند و دور هم جمع شده بودیم تا مثلاً فکری برای کلاس زبان بکنیم
مهدی هم با شیطنت خاص از سخت بودن امتحان ولی راحت نوشتنش جلوی ما و به ویژه مقصودی می گفت و دل بنده خدا را سوزوند!
آقایون و خانمها گوشه حیاط دور هم حلقه زدیم و من فرصت را مناسب دیدم تحقیق را به صاحب اصلی اش بدهم
تحقیق را از داخل کوله پشتی ام که عقب ماشین مهدی بود برداشتم و دادم به مقصودی
خیلی تشکر کرد و گفتم ببخشید که کمه!
گفت: نه خیلی ممنون...خیلی زحمت کشیدین
این هزینه اش چقدر می شه؟!
گفتم: باور کنید این تحقیق هیچ هزینه ای برای من نداشت
گیج شده بود! اصلاً نمی تونست این حرکت منو از قبل پیش بینی کنه و حتی حالا هم نمی تونست علتشو بفهمه
بماند که خودمم نفهمیدم چرا یهو محبتم گل کرد و نتونستم بهش بگم چقدر هزینه داشت...دیگه 2 تومن یه رقم خیلی معقول بود ولی جذب کاپشن صورتی روشن و تیپ متفاوتش شدم.البته کلاً قصد نداشتم پول بگیرم اینا بهانه بود
بحث شیرین اما طولانی بود و جایش داخل جمع نبود...با زبون بی زبونی کشیدم کنار و وسط حیاط به دور از بچه ها مکالمه را ادامه دادیم
گفتم: ببینید واقعاً این تحقیق برای من هزینه ای نداشت...من یه سری سرچ کردم و تایپ کردم پرینتش را هم بردم شرکت خواهرم چون پرینترشون مشکل کارتریج داشت و با پرینت این برگه ها امتحانش کردم...من حتی هزینه جلد و شیرازه اش را هم ندادم( ارواح عمه ام! )
با یه نازی گفت: نه آقای میم اینطور که نمی شه...شما قرار شد هزینشو بگیرید
گفتم: بله شما درست می گید ولی این در صورتی بود که من هزینه کرده باشم... من که کیسه برای کسی ندوختم، هزینه نکرده باشم ولی از شما پول بگیرم.
گفت: خوب همون تحقیقی که کردین هزینه اش چقدر می شه؟ من براتون 8 تومن آوردم امیدوارم کم نباشه
مغزم هنگ کرد ولی تیکه جالبی انداختم: ارزش کار من بیشتر از این حرفهاست
یه خنده ای کرد و گفت: اون که آره ارزش کار شما خیلی زیاده...همین که لطف کردین زحمت کشیدین کمک بزرگی بود ولی لطف کنید بگید چقدر شد
گفتم: گفتنیهارو گفتم
مثل این که دید تصمیم من برای پول نگرفتن محکمه دیگه اصرار نکرد
گفت: ولی ناراحتم کردین
گفتم: شما اینو تحویل استاد بدید ببینید اصلاً خوب هست
و بعد با هم به جمع بچه برگشتیم تا ببینم تکلیف کلاس زبان چی می شه که جماعت ایرانی مثل همیشه تنبلی پیشه کردن و گفتن نه باشه برای شنبه بعد از امتحان ژئومرفولوژی
با این که خودمم دقیق نفهمیدم که چه کردم و اصلاً چرا این چنین کردم اما به نظرم کار بدی نبود.یکم پیچیده بود خصوصاً که دفعه قبل شمارشو نگرفته بودم و این یعنی شیفته و خاطرخواهت(تو کفت!) نیستم ولی این حرکتم به نوعی ضد اون حرکت بود و یعنی برام عزیزی.
حالا این عزیزی را هم می شود از جهت دلدادگی معنا کرد و اون شماره نگرفتن هم نشونه ادب و پایداری من به اصول بود و دیگه این که من برای یه هزینه بهت زنگ نمی زنم.
و از جهتی می شه رو حساب خواهر برادری هم معنایش کرد، یعنی برایم عزیزی ولی به چشم یک خواهر.
با خودم به شوخی فکر می کردم که اگر میم نشد اینو زاپاس نگه داشته باشم!
ولی اصلاً قابل قیاس نبود...با هم تفاوت زیاد داشتند و میم برایم رنگ و بویی دیگر داشت
راستی میم امروز نبودش و من با خودم فکر کردم که احتمالاً چون ریاضی خیلی ضعیفی در حد صفر داره بر عکس من نیومد تا التماس الکی به برگه و استاد بکنه
خیلی کار خوبی کرد...دل شیر داره این دختر
ولی خیلی هم بی کار نبودم و از روی لیستی که به در سالن امتحان بود اسم و فامیل اکثر بچه ها به ویژه میم عزیز را دیدم
اصلیتش را فهمیدم!
ولی نمی دونستم کجا می شه...توی ماشین از مهدی پرسیدم فلان جا کجاست گفت نزدیک بمان جا!
گفتم خانم الف مال همون جاست
همه تعجب کردند...گفتند از کجا فهمیدی
گفتم: خیلی ساده از روی لیست
و من همچنان مشتاق دیدنش بعد از دو هفته بودم


پی نوشت


لیلای عزیز حوصله کرده بود و کل این پست را خونده بود و آخرش نفهمیده بود ربطش به دختر صورتی چیه.یکم دقیق نگاه کردم دیدم که یادم رفته بود ربط تیتر با این همه نوشته را بگم

حقیقت کلام اینه که اون روز مقصودی برای اولین و آخرین بار یه کاپشن صورتی خوشگل پوشیده بود و بدجوری جلب توجه از نوع مثبت می کرد و وقتی دیدمش واقعاً جا خوردم و زبونم بند اومد

اون روز واقعاً دختر صورتی بود

و من مجذوبش شده بودم ولی حسی موقت بود...دیگه هم اون کاپشنشو نپوشید

همین...

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا خانم شنبه 10 اسفند 1387 ساعت 19:13 http://zananegi.mihanblog.com

سلام رفیق
ممنون که پیام گذاشتین
اینم رمز : ۱۲۳۱۲۳

لیلا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 20:29

الان این دختر صورتی که نوشتی یعنی چی ؟:دی

جون دایی وقت کردی این یادداشت را بخونی؟ البته فکر کنم از حوصله هر بنده غیر بی کاری خارج باشه ولی مختصر و مفید بگم توصیف یکی از دخترهای دانشگاهمون بود :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد