دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

پایان انتظار

بدون هیچ خبری از وضعیت فعلی ام می رم سر اصل مطلب چون با این که روز و روزگار خوش است ولی آینده ام مبهمه...دو دلم ولی مطمئنم به زودی از این دو دلی در می آم

امروز شنبه 21 دی بود و امتحان ژئومرفولوژی داشتم
از یک شنبه که ریاضی را به طرز فجیعی دادم 5 روز فرصت درس خوندن داشتم و با وجود این که بعد از ریاضی خیلی داغ بودم که حتماً حسابی درس بخونم تا 20 بیارم خیلی فرصت نشد درس بخونم
حمید و به ویژه سجاد از من بدتر بودند! ای خدا آدم از کی الگو بگیره؟!
ولی پنج شنبه و ویژه جمعه شب حسابی جزوه را خوندم و ساعت نزدیکای 1 شب بود

خسته بودم و خوابم می اومد ولی صورتم مملو از ریشهای دوست نداشتنی بود که اصلاً دوستشون نداشتم
اتفاقاً امروز صبح توجه کردم حرف بچه های بیمس (فکر کنم مقداد بود) را به عینه درست دیدم که بدترین دورانی که یه پسر داره موقعیه که تازه سبیل در آورده و سبیل فابریکه! چندش آوره من واقعاً نمی دونم چجوری پدر گرامی دلش می اومد از سبیل های فابریکم در بوقی سال پیش تعریف می کرد؟


به سمت حمام رهسپار شدم و صفای حسابی به صورتم دادم و بعد هم صابون مخصوص و افتر شیو تا فردا جلوی همه و به ویژه میم که در رویایی آن بودم که طبق محاسبتمام بعد از سه هفته دوری رویت بشود، خوش بدرخشم
ساعت 2 و نیم هم گذشته بود که بالاخره به وصال خواب رسیدم و صبح با وجود این که خیلی نخوابیده بودم ولی سرحال بودم...کم خوابیدن حسنش همینه که آدم کمتر به خواب وابسته است ولی در عمل انرژی کمتری ذخیره کرده ای و زود خسته می شی و مثل امروز ظهر چشمام کاسه خون شد!
با یکم تاخیر،چون قرار بود ساعت 8 و نیم دانشگاه باشیم...به ترمینال رسیدم. با عجله خاصی ده تا از بهترین آهنگهای 2008 را دانلود کردم ولی تا همین لحظه فرصت نکردم حتی یکیشو گوش بدم! اینم از اون خصوصیات آدماست که برای رسیدن به چیزی یا کسی اشتیاق زیادی دارند و عجله می کنند ولی وقتی بهش رسیدند اهمیتی نمی دهند.البته این قانون کلی نیست و بعضی چیزا واقعاً با ارزشند!
حمید یه کمی خونده بود ولی سجاد از اونم کمتر خونده بود.البته منم فقط جزوه را خونده بودم و نگاهی به کتاب پیچیده نکرده بودم.سجاد گفت اگر امتحان بعد از ظهر باشه به همه یکی یه چایی می دم ولی نبود و به خاطر همین دو تایی رفتند کتاب خونه تا بلکه نکته ای یاد بگیرند.منم رفتم ولی شلوغ بود و وقت کم بود بی خیالش شدم
در عین بی خیالی نسبت به درس خوندن توجه خاصی برای آماده شدن سر جلسه امتحان داشتم و رفتم سر جلسه نشستم.سجاد و حمید با تاخیر اومدند!
نسبتاً راحت بود و همشو نوشتم ولی بعید می دونم نمره کامل بیارم
تقریباً آخرای امتحان بود و رفته رفته از مرحله‌ی تمرکز داشتم بیرون می اومدم
یه نگاهی به سمت چپم انداختم ولی انگار تونسته بودم کل سالن امتحان را به صورت 360 درجه ببینم
میم چرا نیستش؟ ای وای...انصراف داده رفته!
ناراحت شدم 
بعد از امتحان وسط حیاط دور هم جمع بودیم تا بلکه کلاس زبان تشکیل بشه. مقصودی هم داشت با پسرها می پلکید و تا چشمم به من افتاد رو کرد
گفت: امتحان چطور بود؟
گفتم: خوب بود...راحت می شد نوشت
گفت: نمره کامل می آرید؟
گفتم: نه فکر نمی کنم
با یکم کنجکاوی گفت: یه نمره کمتر می آرید؟
گفتم: نمی دونم...معلوم نیست
نمکش که هماناکنجاوی است را به حد اعلاء رسوند و گفت: پس چند می شید؟
با آرامش خاطر کاذب! کذب گفتم: من برای نمره درس نمی خونم!
بچه های دور و برم از این گفته انقلابی من خندشون گرفت و خر کف شدند.مقصودی هم خوشش اومد
نمی دونم سجاد بود یا حمید پرسیدند...خانم الف کجاست؟ نبودش؟
با خنده ای تلخ گفتم: نمی دونم...فکر کنم انصراف داد رفت
با این که از روی هوشیاری این را می گفتم ولی هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودم
فردای آن روز یک شنبه، من خودمو برای امتحان مبانی برنامه ریزی شهری آماده می کردم.بماند که خیلی سهل گرفتمش و همین باعث شد برای امتحان غافلگیر بشم
خودمو دلداری می دادم که مشکل خاصی نیست و مثل اون دفعه که فکر می کردم شوهر کرده دارم موج منفی می دم.با خودم فکر می کردم که اگر بیاد وضعیت خوبی نداره و خیلی به مشروط شدن نزدیکه
خلاصه با این افکار چند دقیقه به نیم روز داخل ترمینال بودم.چشم دوختم اسلامی و احمدی را هم دیدم که عجیب بود اونا هم مثل ما زود اومده بودند! ولی خبری از میم نبود
با مهدی چهار تایی وارد کلاس شماره شیش شدیم که سه ماه روزگار هفته ای چند بار میهمانش بودیم.انگار سالها گذشته...از آن همه صندلی پلاستیکی و بعضاً چوبی جز چند تا درب داغون اثری نبود و کف کلاس لایه ای از خاک بی توجهی نشسته بود، تخته کلاس شکسته بود و به تکیه دادنش به صندلی به زور سر پا بود
بهرحال چه خوب و چه بد کلاس ما بود و به یاد خاطرات گذشت ه ماژیک به دست سجاد دادیم تا بگوییم و او نکات را بنویسد
امتحان را به سختی دادیم و بیرون آمدیم، مقصودی هم مشغول پیدا کردن جواب سوالها با کمک آقایون بود... حوصلشو نداشتم
با وجود این که قبلاً به مهدی گفته بودم از میرجمال خبری از الف بگیر و اونم گفته بود: سر کلاس زبان یه سوالی مطرح می کنم که یه جورایی بهش مربوط باشه
ولی طاقت نیاوردم و گفتم: برو همین الان بهش بگو
روم نمی شد خودم بگم...ولی ای کاش جرعتشو داشتم
مهدی رفت و پرسید ولی بعدش با سجاد رفتیم چیز! و بعد هم کلاس زبان
مقصودی وسط کلاس زبان اجازه گرفت و رفت و یه خدا نگه دار خوشگل براش فرستادم. کلاس تموم شد و سوار ماشین مهدی شدیم
به مهدی گفتم:راستی میر جمال چی گفت؟
گفت: خانوم الف انصراف داده رفته تربیت بدنی...دیگه نمی آد
حالم گرفته شد.آهنگ شب عید از مهستی هم داشت پخش می شد خیلی با حالم جور بود

فکر نکنی دوری و اینجا نیستی

                                                قلب من اونجاست تو تنها نیستی

رفتنه من شاید یه امتحانه


                                                واسه شناخت تو تو این زمونه

قصه نخور زندگی رنگارنگ
                                               

                                                یه وقتایی دور شدنم قشنگه

مراقب گلدون اطلسی باش

                                                یه وقتایی منتظر کسی باش

این آهنگ و ناکامی تو امتحان و کمبود خوابم،همه دست به دست هم دادند تا حس عجیبی داشته باشم و اون شب تا دیروقت حالم گرفته بود  و به دنبال این آهنگ مهستی بودم.برخلاف یه روز بدشانسی شب شانسم گفت و فول آلبوم مهستی گیرم اومد
واقعاً دید بچه گانه ای هست که بگیم یه روزایی روز بدشانسی آدمه و دست به هر کاری بزنیم نمی شه.این به خیال پردازی ما آدمها بر می گرده
دیگه رسماً شکست را پذیرفتم و موضوع وقتی جالب تر شد که توی فارس نیوز اسمشو نفر اول انتخابی جوانان بسکتبالیست دیدم
ولی آدم جالبی هستم...ننشستم مثل بچه ها عشق ندیده گریه کنم و افسوس بخورم.اتفاقاً هر شکست عاطفی که در زندگی ام خورده ام خلاقیت و خود شناسی ام را افزایش داده
شایدم به خاطر همینه که می گم انگار موفقیت عاشقی بر من حرام است و همه اش باید شکست بخورم
اول یکم فکر کردم که چرا اصلاً دوستش دارم و آیا اصلاً دوستش دارم یا نه؟!
به جواب روشنی نرسیدم...اولین علتی که توی اولین دیدارمون جلب توجه کرد قد و هیکل ورزشکاری اش بود ولی این عامل کافی نبود...یکم دیگه فکر کردم دیدم یه مجموعه از رفتار و اخلاق منحصر به فردش مثل ورزشکار بودنش و از نظر مادی نسبت به بقیه همسنهایش مستقل بودن و درس خوندنش که درسهای حفظ کردنی را با این که سر کلاس خیلی حضور نداشت نمراتی شبیه به من می آورد و مثلاً اون برگه تاریخی ریاضی که سفید داد و حتی اون جوب سلامی که در آخرین دیدارمون مورخ دو شنبه 2 دی داد هم باعث شد من ازش خوشم بیاد
کلاً بیخیال این بحث می شم و با حرفهایی که پرست بهم زد بی اختیار یاد 6 سال پیش می افتم.
یه مقایسه سریع بین تابستان 81 و پاییز 87 می کنم و می بینم نه تنها ظاهر من تفاوت چندانی نکرده.یکم ظاهرم بزرگسال تر شده و دیگر خبری از آن موهای نرم روی صورتم و به ویژه پشت لبم نیست ولی بعد از این همه سال بار دیگر امسال کفش کتانی می پوشم!
مطمئنم اگر یگانه که حداکثر دو ماه مرا در آن سال دید بار دیگر ببیندم اصلاً شوکه نمی شود چرا که حداقل تغییر را کرده ام.آن هم در جامعه ای که خیلی از آدما هر روز و هر ساعت به یک رنگ در می آیند
کمی به افکارم عمق دادم، تغییر نکردن من فقط ظاهری نبود بلکه نوع کلام و بیانم هم کوچکترین تغییری نکرده.بیخدا و بی خیال تر از قبل شدم و رنگ و بوی درکم از مسائل دنیای اطرافم را عوض کردم اما راست گفتند که مار پوست خود را عوض می کند ولی خلق و خویش را نه!
مثل همان روز و روزگار با وجود این که میزان عشقم در پنجه های بی رحم زمان نه تنها به باد فراموشی سپرده نمی شد بلکه بیشتر هم می شد ولی عیب من آن است که در به زبان آوردن احساسی که در قلب دارم وسواس شدیدی دارم و همین صبر طولانی من برای گفتن یک جمله ساده(آن هم با آن ادبیات شیرین کلامی ای که من دارم و قطعاً طرف مقابل را ناراحت نمی کند!) باعث می شود فرصت از دست برود و فقط حسرت برایم بماند
تا به این نتیجه رسیدم کلیا خنده ام گرفت            


خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

                                             کارم از گریه گذشته است به آن میخندم

تغییر نکردن یه جاهایی خوبه ولی مثل هیچ گلی که بی خار نیست در کنار خوبیهایش معایبی هم داره که آدم باید هوشیار باشه و بهشون چیره باشه
یکم به خودم اومدم و تلاش کردم تغییر کنم
تو فکر اینم که یکم که آبها از آسیاب گذشت شمارشو با یه بهانه‌ی حساب شده از میرجمال بگیرم
ولی مسائله اصلی اینه که شرایط بهانه که خیلی هم طراحی که براش کردم ساده نیست! فراهم باشه.
آهان راستی این وسط بی موقع خوندن داستان فرصت از دست رفته افشین و روحیه ای که پرست هم داد در شعله ور کردن آتش زیر خاکستر من بی اثر نبود
باید دید نتیجه چی می شه!

نظرات 1 + ارسال نظر
روژانادل شنبه 24 اسفند 1387 ساعت 23:48 http://www.rojanadel.blogfa.com

فکر می کنم عصر یک چهارشنبه ی پاییزی بود

لبهایت را سرخ کردی

روسری ات را سرت کردی

عطر همیشگی ات

و در را پشت سرت بستی

انگار صدایم را نشنیدی

که پشت سرت دویدم و گفتم

عروسکهایت جا مانده اند ستاره جان

ولی افسوس که برای ماندن نیامده بودی

آمده بودی عروسک بازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد