دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

وصال شیرین

می خواستم آخر پارسال یه یادداشت خوشگل و متنوع بنویسم ولی فرصت نشد

دوباره می خواستم اول امسال بنویسمش ولی بازم نشد

حالا علی الحساب اینو داشته باشید تا بعد

جداً چه خوبه آدم موقعه هایی که حس و حال نوشتن داره بنویسه و به مرور  منتشرشون کنه!

اتفاقاً اپیزود شیرین و خوبی هست و خودم دوست دارم روزی سه نوبت...صبح و ظهر و شب بخونمش

نوید یه سیزن خوبو می بده!


وصال شیرین

خیلی خیلی ذوق زده هستم چون باور نمی کردم امروز غافلگیر بشم ولی شدم
امروز صبح یکی از اتفاقات نادر دوباره تکرار شد و یک ساعت خواب موندم
ساعت 6 و نیم 27 بهمن هم رد شده بود ولی با آرامش خیال خاص خودم که بدجوری شکوفا! شده بود کارامو کردم و حتی صبحانمو هم تمام و کمال خوردم
اول از همه به سجاد با ته شارژی که داشتم اس ام اس زدم که تو برو من دیر می آم
اتوبوس هم به طرز باور نکردی بیشتر از 10 دقیقه دیر آمد ولی اصلاً نتونست آرامش اعصاب منو بهم بزنه






وارد ترمینال شدم و بر خلاف انتظارم اصلاً صف وجود نداشت و تا به مینی بوس رسیدم سجاد را دیدم
گل از گلم شکفت و رفتم و کنارش نشستم تا یک روز خوب به تمام معنا که انتظارم را می کشید شروع کنم
البته خوبی این روز به خاطر فکر سالم خودم بود
خیلی سریع و با یکم استرس به خیال این که کلاس زبان با میرزایی تشکیل می شه خودمونو به دانشگاه رسوندیم ولی با منظره ای رو به رو شدیم که قابل تصور بود
مهدی و میس باقری و میرزایی و جباری روی نیمکت های فلزی طبقه دوم دانشگاه نشسته بودند و کلیا وقت سماغ می مکیدیم و منتظر بودیم کلاس تشکیل بشه که نشد
البته اصلاً بد نبود( فقط به خواب نازنینم نرسیدم! ) و کلیا با مهدی و سجاد و خانم میرزایی و بقیه خانمها در مورد طالع بینی و چیزای دیگه صحبت کردیم و من تونستم خیلی خوب و جالب صحبت کنم و این استارت یک روز تماماً نمایش برای من بود
بعد هم کلاس زبان اضافه با استاد مهدی
قبل از ظهر رفتیم خوابگاه و با بچه های شهرستانی خوش بودیم و منم یه نیم نگاهی به تحقیقم داشتم ولی نتونستم یه دور کامل بخونمش
وسط کار هم دیدم بابام زنگ زده ولی گوشی ام سایلنت بوده و ندیدم...بهش زنگ زدم و یه احوال پرسی گرم ازش کردم و خوشحال شدم بعد از عمل حالش خوب بود
ساعت اول کلاس سلطانی پیش رو بود ولی قبلش یه اتفاقی افتاد که اونو فعلاً نمی گم تا مزه اش نره!
بازهم آمپر اعتماد به نفسم بالا زد و دختر شیرین کلاسمون میر جمال را در حالی که با دو دوستش میرازیی و احمدی بود دیدم و بهش گفتم که من چهارشنبه متوجه منظورتون نشدم! چون خیلی باهوشم  ولی بعدش رفتم تا با خانم مرادی دعوا کنم ولی سبب خیر شد و کلاس بود
از این حرفم میرزایی هم استقبال کرد و گفت کلاس صبحها خیلی شلوغه و ما هم بعد از ظهر می آییم
من هدفم این بود که یه تشکری کرده باشم و بگم چرا گیج می زدم ولی انگار این بخشش کم رنگ شد.از جهتی می خواستم با نزدیک شدن به میرجمال بتونم فرصت را برای رسیدن به دوست عزیزش میم دلبند فراهم کنم
یکم هم فیس تو فیس میر جمال را دیدمش...شیرینی خاصی توی چهره اش داره ...یه جورایی مثل چهره خودم ولی مطلوب من فقط یه نفر است و بس!
و اما اون نکته ای که از عمد از قلم انداختم چی بود؟!
توی فرصتی که تا کلاس بعد از ظهر داشتیم خیلی کارها کردیم
داشتیم با مهدی و سجاد می رفتیم سرویس که یهو دیدیم مهدی از یه مسیر دیگه رفت
منم به دنبالش رفتم و می خواستم بگم چرا راهتو کج کردی که ناگهان خودمو رو به روی کسی دیدم که اصلاً فکرش را نمی کردم دیگه دانشگاه ببینمش...
او کسی نبود به جز میم عزیز و دوست داشتنی
باورم نمی شد از شدت تعجب چیزی نمونده بود که مهره فکم برای همیشه کنده بشه و فکم دو متر باز بمونه اصلاً توی میخله ام خطور نمی کرد که توی همچین شرایطی ببینمش و خیلی غافلگیر شدم  ولی خوشبختانه اصلاً هنگ نکردم که اگر می کردم خیلی بد می شد
قلبم اومده بود یکم پایین تر از گلوم و یه ضربه‌ی محکم زد


یه سلام و احوال پرسی خیلی گرم کردم (چیز نبود که ماچش کنم! ) کاری که باید خیلی وقت پیش از این می کردم(سلامو احوال پرسی را می گما...منظورم ماچ نبود  ) ولی از قدیم گفتن ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است! احساس کردم اونم از این احوال پرسی منحصر به فرد من جا خورد
فرصتی شد تا خوب نگاهش کنم ولی نمی دانم چرا زود چهره اش را فراموش می کنم
از همیشه زیباتر، فراتر از آنچه حتی در رویاهایم تصور می کردم بود و واقعاً به دلم نشست به هیچ عنوان در انتخاب خود شک نکردم و مطمئن شدم این از معدود وصال هایی است که از انتظار شیرین تر است!
مهدی با وجود عینکی که به چشم داره حواسش بیشتر از من جمع بود  کنارش سجاد و اون هم کنار من ایستاده بودیم
ازش پرسید که چه خبر خانم الف؟ گفت که من نمی تونم کلاسای اینجا رو بیام چون واقعاً سختمه و می خوام برم یه دانشگاه دیگه
نمکم بیش از حد فوران کرده بود( با اون همه آهنگ شاد و روحیه ای که این چند وقته به صورت فشرده به خودم تزریق کردم تعجبی هم نداشت! ) گفتم: دانشگاه اصفهان دیگه!
ولی خیلی تیکه با مزه ای نبود
ادامه داد: امتحانارو هم نتونستم بیام
مهدی گفت: انتخاب که شدین چرا شیرینی ندادین
میم گفت: حالا اسفند یه سری بازی امارات داریم اون موقع
من با لبخندی که از اول به لب داشتم گفتم: ولی من فهمیدم شما انتخاب شدین!
با خنده گفت: از کجا فهمیدین؟
گفتم: دیگه!...دیگه!
بعد هم سه تایی رفتیم تا به بقیه کارهامون برسیم
سجاد گفت: خواهرشو دیدی بقلش بود؟
گفتم: دیدم یکی بقل دستش بود ولی اصلاً توجه نکردم کی بود ...حتی بهاره محمدی را هم درست ندیدم.واقعاً ماتم برده بود و فقط یه نقطه را می دیدم
بعد هم ساعت دوم و کنفرانسی که باید برای بیشترین تعداد دانشجوی جغرافیا تا به امروز ارائه می دادم فقط جای معصومه و عباس و بقیه بچه های انصراف داده خالی بود وگرنه از نظر جمعیت برای اولین بار بیشتر از 40 نفر بودیم و جالب اینجا بود که من خیلی به تحقیقم وارد نبودم  
اما امروز روز من بود و هیچ مانعی نمی توانست سدم شود و هر مشکل تبدیل به فرصتی می شد تا از آن بهتر بهره ببرم
به یاد آوردم عصر یک هفته پیش را که از دانشگاه می آمدم و با خودم می گفتم یک هفته دیگه همچین روزی تحقیقتو ارائه دادی
تحقیق پر پیمانم را در دست گرفتم و بدون کوچکترین نشانی از نگرانی و استرس از روی جزوه شروع به کنفرانس کردم و انصافاً خیلی هم خوب و طولانی بود
همه از کنفرانسم لذت بردن و حتی خودم باور نمی شد چطور متن هایی را که یک بار هم کامل نخونده ام به این خوبی ارائه دادم!
فرشید از قدرت بیان من خوشش اومد.
واقعاً اون موجی که این چند وقته خودم ایجاد کرده ام حالا به نتیجه رسیده و داره منو شکوفا می کنه
همین...

نظرات 1 + ارسال نظر
نیما یکشنبه 2 فروردین 1388 ساعت 18:14 http://real-arsenal.blogsky.com

سلام .اگه دوس داری تبادل لینک کنیم یه سر به وب من بزن و تو نظرات بنویس.وبلاگم فوتبالیه فک کنم خوشت بیاد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد