دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

روزهای خوب

فعلاْ در حال تغییرم و چون خیلی سرم شلوغه مثل قبل مرتب خاطراتم را نمی نویسم

یه جورایی بیش از حد مشغول بودن بهانه ای شد تا خاطرات نه چندان مهیج را ننویسم 

گزیده کار می کنم!

وقتی هم خاطره ای نباشه اینجا کمتر آپدیت می شه!!


روزهای خوب

این هفته که گذشت هفته خوبی بود و با وجود این که مطلوب نبود و یه کمی کاستی داشتم ولی نوید یک ترم خوب را می ده.منتها هفته بعد احتمالاً هفته آخر سال 87 هست و این اصلاً منصفانه نیست...آخه من تازه موتورم گرم شده این سه هفته غفلت هر چقدر هم تلاش کنم گرم بمونم باز یکم سرد می شم!
یک شنبه 11 اسفند بود و شب قبلش به سجاد زنگ زدم.شب قبل ترش! گفته بود که فردا ممکنه نتونه بیاد دنبال مدارکش و بارش باران شنبه صبح باعث شد منم تنبلی کنم و سراغ مدارک پیش دانشگاهی و دبیرستانم نرم
ولی وقتی بهش زنگ زدم و شنیدم که رفته گفتم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و باید حتماً فردا که یک شنبه باشه مدارک را بگیرم

صبح زود بیدار شدم و رفتم دبیرستان دنبال مدارک و بعد از یک سال و اندی از آخرین بازدیدم کلیا خاطرات نه چندان قدیمی برام زنده شد.اینجا بود که برای بار هزارم فهمیدم چقدر زود خاطرات از ما فاصله می گیرند
دو هزار و پونصد تومنی که ته جیبم داشتم را فدای مدرک دیپلمم کردم و دوباره به خونه برگشتم تا خودمو شارژ کنم.همانطور که حدس می زدم پیش دانشگاهی پولی نگرفت تا ثابت کنه قوانین مرفی زنده است! البته پول هم نمی گرفت برای دانشگاه رفتن پول نداشتم
دبیر عربی باحالمون میر کاظمی و مدیر پارسالمون را دیدم.فقط دبیرستان نبود که خاطره شده بود بلکه خاطرات یک سال پیش که تا شش ماه پیش هم ادامه داشت امروز خاطره ای قدیمی شده بود
خدا رو شکر پناهنده مشاورمون را ندیدم تا ازم طلب پول کنه! ولی در عوض مومنی را دیدم.راستی دوستم فرزاد قناد را دیدم که مشغول درس خوندن بود
ساعت یازده و ربع وارد لب زبان شدم و یه ربعی بدون سجاد در کلاس درخشیدم.
ظهر هم با مهدی کنسرو قارچ و لوبیا با لیم وَترَش (همون لیمو ترش ولی با تلفظ مهدی!) خوردیم و بیست دقیقه زودتر وارد کلاس 12 شدیم
ضمن نظم و ترتیب دادن به صندلی ها بحث هم می کردیم.بحث های بی جواب
روزها فکر من این است و همه شب سخنم....از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
روی صندلی استاد نشسته بودم و در حالی که  دستهایم را زیر چونه و لپم گذاشته بودم به حرفهای مهدی گوش می دادم که اسلامی وارد شد و سلامم کرد
روال ترم قبلی را تا حدودی کنار گذاشتم و سلام گرم بهش کردم و زود تیپ قبلیمو عوض کردم
یه کمی که گذشت متوجه شدم قراره بریم اردو...یکمی غافلگیر شدم و بعد از گذاشتن کیفم تو ماشین مهدی، قلم به دست جزوه به بقل کاپشن به تن (توصیافت و تشبیهاتم مثل اشعار کودکانه شد! ) با مهدی وارد اتوبوس شدیم و ردیف جلو سمت راست نشستیم
از فولاد شهر به سپاهان شهر و بعد به بهارستان و در نهایت به درچه رسیدیم و کلیا نوشتیم و با استاد تبادل اطلاعات کردیم
یکم که گذشت استاد از جلو رفت و مهدی رفت صندلی بقل سمت چپ و منم تاب تنهایی نیاوردم و به سجاد گفتم بیا بشین بقلم.واقعاً اردوی غافلگیر کننده و خوبی بود
پشت سرم هم دختر فعال کلاس میرزایی و بی خیال روزگار صابری بودن که هم خواب بود و هم چیزی نوشت
هر از گاهی دستی چیزیش از پشت سر به من می خورد وببخشید می گفت
بعد از دو ساعت اردو وارد درچه شدیم و در یه جای خوش آب و هوا نزدیک پارک توقف کردیم و من تیپ دانشجوهای درس خون (فقط تیپم اینطوریه! ) محققانه شانه به شانه استاد راه می رفتم و ازش سوال می پرسیدم و اگر سوالی می پرسید بی پاسخ نمی گذاشتم
استاد خسته شد و روی سکو نشست و به من گفت: بیا این طرف
فکر کردم جلوی دیدش هستم و می گه از جلوش برم کنار ولی منظورش کاملاً بر عکس بود
گفت: بیا جلوم سایه کن!
و اینجا بود که دفترمو بقل سرم گرفتم تا مبادا آفتاب استادمون را اذیت کنه! دیگه چی کار کنم خوب بودن برام شده مایه درد سر...همه ازم سوء استفاده می کنند!
بعدش وارد اتوبوس شدیم و به سجاد گفتم: خیلی تشنمه...صبح تا حالا هیچی آب نخوردم
صابری گفت: روزه هستید؟
گفتم: من اعتقادی به این چیزا ندارم
گفت: یعنی چی؟
گفتم: بعداً می فهمید
برای سجاد نوشتم: از ترس سرویس آب نمی خورم! به حرفم خندید
ساعت 4 و ربع به دانشگاه رسیدیم و نقشه های تازه خریده شده را مرتب کردیم
استاد گفت: اسمتون را روی کاغذ بنویسید بهم بدین
با وجود این که توفیقی اجباری حاصل شده بود ولی تریپ مرام و معرفت گذاشتم و گفتم: استاد ما برای بچه های جغرافیا کار می کنیم
خنده اش گرفت
فردا دو شنبه بود و از صبح زود سر کلاس زبان آماده بودم.خبری از کلاس ریاضی 1 نبود و می خواستیم بازهم زبان بخونیم ولی نقشه های جلد نشده و کارگاه جدید یاری مارا طلب می کردن!
کارگاه را برای بعد از ظهر آماده کردیم و سر کلاس نقشه های توپوگرافی استاد ایزدی در حالی که کاغذ کالک از خانم میرزایی داشتم با مهدی تشکیل یه گروه را دادم
یه نقشه ای نه چندان قابل قبول کشیدیم و آخرش به این نتیجه رسیدیم که هفته ی دیگر کار را مجدداً تکرار کنیم بهتره!
اول کار حسام بهم گفت: بیام تو گروهت؟
گفتم: من خودمم با مهدی یه گروه هستم
خلاصه یه نمه حالش گرفته شد.هر چند دلیل من موجه بود ولی خداییش حوصله کار کردن با کسی که مسئولیت شناس نباشه را ندارم
پشت سرمون رودحله پور و قادری بودن و یه کمی کمکشون کردم.واقعاً نمی شه چند سال با هم باشیم ولی نسبت به هم بی تفاوت باشیم و باید به هم کمک کنیم
توی بوفه برای سجاد و مهدی که با تاخیر اومد خوراکی خردیم که دیدم حمید و حسام هم رسیدن.
اونا برای خودشون چیز خریدن و وقتی حسام اومد یه نمه گله کرد که چرا فقط با مهدی می پلکید و باهاش می آیید و می رید...ما هم آدمیم!
منم زده جاده خاکی که کدوم رفت و اومد و این حرفها چیه
کلاس بعدی ساعت 3 بود و با وجود بچه های تکمیل ظرفیت خیلی شلوغ شد
کم و بیش سوالهای استاد را جواب می دادم تا این که بحث رسید سر انقلابین و اعتدلاین و من کاملاً تعریفش را می دانستم و از آنجایی که در دوران کودکی شکلش را در اطلس گیتاشناسی بارها و بارها دیده بودم تا حدود زیادی از بر بودم
استاد پرسید: کی بلده شکلش را بکشه؟
سینه سپر کردم و رفتم جلو...اصلاً توجه نداشتم 40 و اندی چشم که یه عده شون هم تازه وارد هستند همه جوره من را نگاه می کنند.چند قدمی  که از وسط کلاس تا تخته می رفتم یک جمله در گوشم صدا می کرد:
این همه آدم...ولی تو جرعتشو داری
رفتم و شروع به توضیح دادن کردم منتها نتونستم اون چیزی که توی ذهنم بود را پیاده کنم...یه دایره ساده با تخته وایت برد نتونستم بکشم ولی اصلاً ذره ای خودمو نباختم و بیشتر از همیشه سینه ای سپر کرده داشتم
استاد که متوجه سطح آگاهی من شده بود گفت: برو بشین...ولی همین که اینجا اومدی و اعتماد به نفس خوبی داری برای من کافیه! 
یکم حالم گرفته شد که نتونستم کار را تمام و کمال به پایان برسونم ولی سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم
کلاس تمام شد و بعد از کلاس مهدی با میرزائی بحث می کرد که بگو پول کاغذ کالک ها چقدر شده...منم به عنوان یه عضوی از این گروه سه نفره هر از گاهی کمکش می کردم تا بلکه میرزایی راضی بشه ولی محکم تر از این حرفها بود
فردا صبح بالاخره اولین جلسه زبان عمومی را با استاد میرزایی شروع کردیم.
قبلش مهدی به صورت خود جوش یه کلد کتاب مبانی جمعیت را که خیلی هم بد گیر می آد برای دوستش که می دونست تا حالا هیچ کتابی نخریده خرید و اینجا بود که خوشحال شدم
به بهانه باقری کتاب را خریده بود ولی اونجا به یاد من هم بود
واقعاً داشتن یه دوست بالاتر از خود آدم باعث پیشرفت و راحت تر شدن کارها می شه.خصوصاً وقتی که قدرت کلاس دست این نفر باشه خواه ناخواه برای افزایش قدرت مجبور می شی بهش نزدیک بشی.یه جورایی باند بازی...
چون روز قبلش خسته بودم و شبش هم خیلی زود نخوابیده بودم سر کلاس زبان خسته بودم
بعد از کلاس با سجاد رفتیم تایپ و تکثیری دانشگاه تا ادامه جزوه های جلسه قبل دکتر عبداللهی را براش پرینت بگیرم.من شب قبلش از عمد پا روی تنبلی ام گذاشتم و ما بقی جزوه را به هر زحمتی که بود پرینت کردم تا به خودم بفهمانم که کار دفعه قبل من برای صابری خود شیرینی نبود! 
خانمه مسئول چاپ(سلیمانی) هم زن مهربونیه و یکم از خستگی دیروزش برامون درد دل کرد.
بعدش هم دومین جلسه اکولوژی شهری در با کلاس ترین کلاس دانشگاه ( حرف مفت می زنم فقط خیلی بالا بود!  ) با دکتر عبداللهی گل گلاب!  
اول ساعت موقع حاضر و غایب استاد خوش ذوق شیرازیی از اسم من تعریف کرد و گفت: اسمت اسم قشنگیه....منم مثل همیشه با ادبیات خاص خود گفتم: لطف دارید
استاد گفت: خانم م.ی نیستند؟ بچه ها گفتند صبر کنید الان می آدش...احتمالاً کلاسو گم کرده.
چند دقیقه ای گذشت که صدای تق و تق پاشنه کفشی می آمد...همه گفتند: استاد اومدش
و این مطلب موجبات خنده همه شد 
خیلی سر کلاس جلوی خودمو گرفتم تا مثل دو هفته پیش در تیکه انداختن شبیه حسام  نشم و با وجود صحبتهایی شیرینی که با استاد داشتم خوشبختانه چنین چیزی رخ نداد
ظهر شد و می خواستیم برای اولین بار غذای دانشگاه را بخوریم ولی ژتون آزاد موجود نبود.فرشید زحمتی کشید و ناهاری بهمون داد
بعد از ظهر کلاس خیلی شلوغ بود ولی مثل صبح جلو نشستم
ساعت دو و نیم بود که استاد گفت کلاس تمام شد
من گفتم: ولی استاد این درس 3 واحده
خیلی جدی گفت: دو واحد دیگه اش عملیه!
منم مثل همیشه گوسفند بازی ام گل کرد و باور کردم
بعد از یک روز فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که واحد عملی برای درس جمعیت (تنظیم خانواده نه...جغرافیا جمعیت! ) جکی بیش نیست و استاد منو سر کار گذاشته!
یه سرویسی رفتیم و یه چیزی زدیم تو رگ.ساعت نزدیکای سه بود و باید کلاس را ادامه می دادیم که دیدیم دوستای کردمون از جمله آقای رستمی و اون پسر قد بلند خوش تیپه که توی تیم فوتسالمون بود (فکر کنم مهدی بود...شایدم سعید بود ) لباس محلی زیبای کردی به تن کردن و دارند می رند سالن تا یادواره عزیزان از دست رفتشون توی حلبچه را گرامی بدارند
مغز متفکر کلاسمون مهدی فکری به ذهنش رسید و به عباس، دوست ترم یکمون زنگ زد و باهاش صحبت کرد.گفت که هم قومیهایش چه کرده اند.به قول یکی از بچه ها
کردا می خواند دانشگاهو تصرف کنند!
تا دم در جلسه رفتیم و بسی از لباس های رنگارنگ و زیبای دختران کردی لذت بردیم ولی چه می شد کرد که کلاس داشتیم
وارد کلاس شدیم و ماجرا را به استاد گفتیم و از اونجایی که آدم فهمیده ای بود نصف کلاس را گذاشت برای بعدمون
ساعت یه ربع پنج بود و ما وارد مجلس شدیم و یک ساعتی را نشستیم.حقیقتاً خیلی جالب بود و من را تحت تاثیر قرار داد.بین خودمون باشه همون شب یه کمی هم گریه کردم!
فردا چهارشنبه بود و به هر زحمتی بود یه جایی تو کلاس ریاضی پیش برای خودم دست و پا کردم و کنار سجاد نشستیم و بیشتر از نیم ساعت در کنار کلیا دختر نشسته بودم و چون هنوز موتورم گرم نشده بود بی حال نشسته بودم و دستهایم را زیر چونه ام گذاشته بودم
ولی کلاس به گند کشیده شد! به خاطر برنامه ریزی غلط آموزش
کلاس که تموم شد ایستاده بودم که میرزایی و آبجی الکی ام! بهاره و چند تا از دوستاش کنار هم جمع شدن
همه از کلاس و بچه های تازه وارد گله داشتن...آبجی ام گفت: واقعاً بچه های بیشعوری هستند و منم در حالی که نگاهم به چشمهای مشکی و ابروهای بهم پیوسته اش  که بی شباهت به خودم نیست بود تایید کردم و گفتم: واقعاً مشکل دارند
همین بحث ها را می کردیم که میرزایی گفت: آقای میم شنیدم به کسی شماره نمی دین
تازه فهمیدم که چرا دیشب مهدی به من زنگ زده و سراغ کلاس ریاضی فردا را می گیره
ناخواسته غرور کاذب گرفتم و گفتم: وقتی نیاز نباشه منم شماره نمی دم!
ادامه دادم: کی گفته؟
گفت: م.ی گفته
یه خنده ای کردم و گفتم: خانم م.ی می خواستن به من پول بدن...من برای پول به کسی شماره نمی دم
گفت: آهان پس اون اشتباه فهمیده...م.ی همینجوره
بعدش رفتم طبقه بالا ولی هر چی فکر کردم داستان از چه قراره نتونستم بفهمم
اصلاً نفهمیدم چرا شماره نمی دم و چرا باید بدم  ولی میرزایی هم گروهم بود و شماره دادن بهش امری اجتناب ناپذیره! بالاخره باید این طلسمو که هیچ دختری شمارمو نداره بشکنم، حالا کی خوش شانس شماره اول می شه را نمی دونم
تو محوطه رو به روی آموزش بودیم و منتظر بودیم ببینیم استاد چی می گه
عباسیان و صابری با هم بودن و من و سجاد بقل هم بودیم  
کم کم سر صحبت باز شد و حسام هم به جمعمون اضافه شد.عباسیان گفت: حالا چی کار کنیم
گفتم: آموزش که جواب نمی ده
صابری گفت: پس از کی بپرسیم؟
حسام طغیانی که عاشقی کمی شکست خورده است، تیکه ای انداخت تا خود را کمی سبک کند 
گفت: از نوید.ر.ش بپرسید
چیزی نگفتند.یا نشنیدن و یا به روی خودشون نیاوردن
سجاد با بقیه بچه ها گرم صحبت شد و از جمع دور شد
بحث از اعتقادات شروع شد و حسام گفت: من مشهد رفته بودم
صابری گفت: پس چرا برامون سوغاتی نیاوردی
حسام گفت: من که آوردم ولی شما قابل ندونستین...من گردنبند آوردم
منم گفتم: بله به منم داد ولی من گردنبند نمی اندازم دادش به یکی دیگه
حسام گفت: جا نماز هم آوردم
گفتم: منم که نماز نمی خونم جا نماز نگرفتم
صابری گفت: هیچ وقت اعتقادات خودتو علنی نکن
نخواستم دیگه کش پیدا کنه ولی سر بسته بهش گفتم: آدمی که نماز می خونه باید همه کاراش درست باشه
حسام کلیا حرف زد و از شست شوی فرش و خونه تکونی و خلاصه هر چی به فکرش می رسید می گفت.
منم اول کار یه پارازیت هایی می انداختم ولی خسته بودم و دیگه سایلنت شده بودم 
که یهو سجاد یه تیکه باحال انداخت و گفت: بسته بابا بیا پایین منبر
صابری هم خنجر از پشت به عاشقش زد و گفت: پووووووف...خدا خیرت بده نجاتمون دادی
خلاصه بدجوری حال حسام گرفته شد 
بعدش هم رفتیم دم در ورزشگاه ولی خیلی شلوغ بود من نرفتم بازی استقلال ذوب آهن را ببینم
به همین راحتی هفته تموم شد

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا چهارشنبه 6 خرداد 1388 ساعت 00:00


سلام دوستان عزیز اگر در شرایط رکود اقتصادی حال حاضر خواهان کسب درامد مطمئن ودرامد ایده ال هستید اگر خواهانه دریافت سود ماهیانه 20درصد برای سرمایه هایتان هستید از سایت ما دیدن کنید (بانک ماهیانه1.5درصد میدهد )

راستگو چهارشنبه 6 خرداد 1388 ساعت 02:23

بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام
انجمن سایت راستگو یک سایت تفریحی، فرهنگی، علمی و ... است که می توانید مطالب مفیدی در آن پیدا بکنید.
با عضو شدن در انجمن راستگو و فعالیت در آن می توایند از امتیازاتی که به کاربران فعال تعلق می گیرد، استفاده کنید.
آدرس انجمن راستگو: http://forum.rastgo.com
جوایزی که به کاربران فعال تعلق می گیرد، در لینک زیر قرار دارد:
http://forum.rastgo.com/ndash-t1949.html

موفق باشید

راستگو چهارشنبه 6 خرداد 1388 ساعت 03:37

بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام
انجمن سایت راستگو یک سایت تفریحی، فرهنگی، علمی و ... است که می توانید مطالب مفیدی در آن پیدا بکنید.
با عضو شدن در انجمن راستگو و فعالیت در آن می توایند از امتیازاتی که به کاربران فعال تعلق می گیرد، استفاده کنید.
آدرس انجمن راستگو: http://forum.rastgo.com
جوایزی که به کاربران فعال تعلق می گیرد، در لینک زیر قرار دارد:
http://forum.rastgo.com/ndash-t1949.html

موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد