دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

روز چهارم

احساس عجیبی دارم...شاید نوشتمش و بعداً در فرصتی منتشرش کردم

فعلاً فکر اینم که یه وبلاگ رسمی و شیک با اسم خودم درست کنم... یه وبلاگ با ورد پرس 


روز چهارم

شمارمو به خاطر تحقیق درس اکولوژی شهری و  توسعه فیزیکی شهرها داده بودم به خانم میرزایی چون پدرش معمار بزرگیه و نتیجتاً آدم با نفوذیه

گفته بود که شب جمعه! بهتون زنگ می زنم ولی همونطور که حدس زدم منظورش جمعه شب بود

یه اس ام اس ازش به دستم رسید و فوراً توی ویکی مپیا به دنبال آدرس گشتم

یکم وقت که گذشت یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و به خیال این که پژمانه...ردش کردم.حوصله جزوه دادن بهش را نداشتم!

دوباره زنگ زد و یه حسی بهم گفت پژمان نیست و اتفاقاً هم نبود

خانم میرزایی بود که با شماره پدرش زنگ می زد و گفت: شماره ناشناس جواب نمی دین؟! مثل دخترا شدینا

سراغ مهدی را از من می گرفت چون که مهدی معمولاً روزای تعطیل سرپرستی تور به عهده داره


صبح ساعت 8 و ده دقیقه رو به روی خیابون حسین آباد منتظر مهدی بودم تا دوتایی با هم بریم ولی یکم طول کشید تا بیاد

بین راه از توری که دیروز داشت گفت و بعد از کلیا راه اشتباهی رفتن بالاخره نزدیکای ساعت 9 صبح رو به روی شرکت بودیم

یه شرکت مهندسی خیلی آروم و کنار یه میز بزرگ بقل مهدی که اونم بقل خانم میرزایی بود نشستم

با وجود این که خط من خوب نیست و خانم میرزایی کلیا تعارف کرد ولی مسئولیت نوشتن جدول ها را به عهده گرفتم  رکوردر خوب گوشی ام Alone Mp3  را در حالی که گوشی ام Offline  بود روشن کردم تا مهدی، متنها را بخونه

باورم نمی شد...

اون از کارت ویزیتی که به خانم میرزایی دادم و این هم از رکورد صدایی که برای مهدی راه انداختم...همه اینها زاده خلاقیت من برای رویای دیدن میم و مصاحبه کردنش باهاش بود...رسیدم به حرف خودم که من با این خلاقیتها به همه چیز می رسم به جز چیزی که اول کار در نظر داشتم

کار را تا ظهر به یه جایی رسوندیم و بعد از شرکت خارج شدیم و خانم میرزایی از طرف رودکی رفت به سمت ترمینال و مهدی رفت به سمت آژانس و منم راهمو به سمت سه راه حکیم نظامی ادامه دادم

بین راه یه عصر ارتباط هم خریدم که روزنامه فروشه گفت جام جم را بخر که ویژه نامه داره

از اونجایی که خاطره خوبی از ناکامی ای که دی 1378 برای تساحب نکردن ویژه نامه شماره 2000 همشهری نداشتم شدیداً جو گیر شدم و سه تا جام جم خریدم و در حالی که زیر بقلم یه عالمه روزنامه بود سوار اتوبوس شدم.اتفاقاً رو به روم امیر هم بود

سجاد هم بهم زنگ زد و سراغ ایمیلی که به دکتر عبدالهی زده بودم را می گرفت

خسته بودم و به خاطر همین خودمو زود به خونه رسوندم و فردا که 17 ربیع الاول بود را استراحت کردم

بعد از یک روز تعطیلی، دو شنبه باردیگر کار را شروع کردیم

بعد از تموم شدن کارمون و زیارت مجدد آقای میرزایی، موقع برگشتن به خانه،

مهدی گفت که ما هم از همین مسیر می آییم و این چنین شد که سه تایی طول خیابون رودکی را با هم رفتیم و از خیلی چیزا گفتیم

وسط راه مهدی رفت به سمت خونشون و اینجا بود که من و خانم میرزایی دو تایی هم مسیر شدیم و فرصتی شد تا چیزی بگم و چیزی بشنوم.البته بیشتر گوش می دادم و تعریف هاش از فولادشهر را تایید می کردم

خیلی ازش تشکر کردم و رفتم به سمت خونه

روز سوم، سه شنبه بیست و هفتم اسفند بود و صبح بیدار شدم و وقتی نگاهی به تقویم روی گوشی ام انداختم یادی کردم از یک ماه پیش بیست و هفتم بهمن که چه روز خوبی بود و میم را دیدم

آهی از عمق وجودم کشیدم و رفتم تا صبحانه ای بخورم...میل باکسم را چک کردم و دیدم که دوست مهدی عکسهای تور جمعه را فرستاده...با هزار مکافات رایتش کردم

و بازهم شکه شدم چرا که زنی که یک سال و چهار ماه پیش بی علت من را سکه یه پول کرده بود حالا در فیس بوک قربان صدقه ام رفته است 

خوشحال بودم چون نتیجه ادب و نقطه جوش بالای خودمو دیدم ولی گیج بودم...یادم باشه حتماً با دوستش اتمام حجت کنم!

بعد از این که دیروز با تماس خانم میرزایی به استاد و بعد به من متوجه شدم آمار 68 ارزشی نداره صبح سه تایی به دنبال دفتر دوستان جدید مهدی در خیابان باغ دریاچه رفتیم و بعد از گشتن بالاخره پیدا کردیم و کلیا کمکمون کردن

بعد از این که از شرکت خارج شدیم مهدی مارو ترک کرد و یه چند قدمی با خانم میرزایی هم مسیر بودم و به خیال این که دیگر هم را نمی بینیم سال نو را بهم تبریک گفتیم

اما داستان همچنان ادامه داشت

چهار شنبه 28 اسفند چهارمین روزی بود که همدیگر را می دیدیم

قرار شد که بالاخره آمار 68 را به یه سرانجامی برسونیم و دوباره رفتیم شرکت

با یکم تاخیر ساعت 8 و 35 دقیقه رسیدم ولی مثل این که از دو دوست خودم زودتر رسیده بودم

مهدی و خانم میرزایی عملاً بی کار بودن و منم خیلی کار نداشتم ولی تند و تند شروع به نوشتن جدول ها کردم تا کار را تمام کنم

بحث صمیمی تر از روزهای قبل شد و مهدی کف بینی می کرد.هر از گاهی منم خودمو جل می کردم تا فال کف دست منو ببینه

در کل داشتن از کنار هم لذت می بردن...تا کور شود هر آنکه نتواند دید!

به خانم میرزایی گفت که احساست به قلب برتری داره ولی باید کنترلش کنی

به من که رسید گفت تو اصلاً عقل نداری!

کلیا غیبت این و اون را کردیم و من به مهدی گفتم: تو دومی کسی هستی که توی این کلاس با احساسات من بازی کردی!


     یاران چه غریبانه...رفتند از این خانه



                                          هم سوخته شمع ما...هم سوخته پروانه


از این غبیل تیکه ها می گفتیم که خانم میرزایی گفت: کی هست حالا؟

اینجا بود که حس محافظه کاری من گل کرد و دستمو جلوی صورتمو گرفتم و گفتم: منو شطرنجی کنید!

نمی دونم چه شد که خانم میرزایی فکر کرد ما در گوشی حرف می زنیم و گفت: در گوشی حرف زدن نداشتیما!

گفتم: نه بابا ما کی درگوشی حرف زدیم

کار تحقیق را تمام کردیم و ساعت از 12 رد شده بود که بار دیگر و برای آخرین بار در سال 1387 با هم همراه شدیم تا مسیر بلند خیابان رودکی را سه تایی پیاده برویم

اول کار که با مهدی منتظر بودیم میس میرزایی بیاد بهش گفتم:


دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را...دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا


همچنان گفتیم و گفتیم تا این که دوباره گفتم: ولی خانم میرزایی ما درگوشی حرف نزدیما

گفت: نه بابا مشکلی نیست

گفتم: نه من مخالف درگوشی حرف زدنم...قشنگ نیست

دوباره حس کنجکاوی زنانه اش گل کرد و گفت: حالا نگفتید...کی هست؟

مهدی گفت: می شناسیدش

گفت: یه نشونه بدین

مهدی گفت: قدش بلنده!

به نظرم اومد که تا حدودی فهمید منظور مهدی کیه چون آدم تیزیه ولی چیزی نگفت

مهدی گفت: قد بلندش هم با ورزشش در ارتباطه!

گفت: من فقط یه نفرو می شناسم که قدش بلنده و قد بلندش با ورزشی که می کنه در ارتباطه

مهدی گفت: همونه!

شک عجیبی به من که خیلی محافظه کارم وارد شد.اصلاً توقع نداشتم راز دلم فاش بشه ولی راهی به جز این نداشتم

گفت: یه دختر قـُد! ولی در عین حال با قلب مهربونه

(اینو که گفت یاد اون روزی که گیریه می کرد افتادم!)

اون که خیلی خوشگل نیست!

گفتم: اختیار دارید...بنده خدا چشه؟!

چند دقیقه بعد مهدی ازمون خداحافظی کرد و رفت خونشون

خانم میرزایی با خنده یه عجب! گفت و منم خنده ای شیرین تحویلش دادم

گفت: حالا واقعاً معصومه را دوستش دارید یا نه همینجوریه؟

گفتم: نه...من واقعاً دوستشون دارم

گفت: پس چرا تا حالا بهش نگفتی؟

گفتم: می دونید چیه...من مادرم کرمانی بوده

گفت: خدا بیامرزدشون

گفتم: خدا رفتگان شما رو هم بیامرزد

و پدرم هم اصلیتش مال نائین است...راست گفتند که مردمان کویر خیلی محتاط هستند

گفت: آره قبول دارم...یکی مردمان کویر و یکی مردمان کوهستان

گفت: هدفت چیه؟ دوستی؟

گفتم: نه! منم مثل آقای غ (مهدی!) اصلاً دوست دختر نداشتم...من خیلی از دوستام دوست دختر داشتن ولی خودم نه

گفت: این خیلی خوبه

گفتم: نمی دونم به خاطر چیه...شاید به خاطر ماه تولد شهریور باشه که نمادش دختر نجیبه(می خواستم بگم باکره ولی ادب را رعایت کردم!)

گفت: آره قبول دارم...نماد شهریور دختر باکره! است

اتفاقاً معصومه هم شهریوریه

گفتم: 68 یا 69؟

گفت: نمی دونم!حالا ازش می پرسم

گفت: بین خودمون باشه...شما که غریبه نیستید ولی خیلی از دخترهای کلاس دوست پسر دارند...اونم نه یکی نه دو تا چند تاااااااا

و بعد هم گفتن از روابط عشقی بقیه دخترها و پسرها

گفت: حالا یه چیزی بهت بگم؟

گفتم: بگید

گفت: از ترم بعدی بر می گرده!

خیلی تعجب کردم و اگر دختر نبود به خاطر این خبر خوشش یه چند تا ماچش روی هر هر دو لپش به یادگار می گذاشتم!

ناباورانه گفتم: مگر انصراف نداد؟ قرار بود برند تربیت بدنی

گفت: نه...این ترم را مثلاً مرخصی گرفته از ترم بعدی می آدش

در ادامه بازهم به حرفهایش گوش دادم و بسی لذت بردم و این بار دیگه جدی جدی سال نو را بهم تبریک گفتیم

رفتم خونه

روز چهارم خیلی حال داد!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد