دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

ساده ولی شیرین

آپدیت قبلی ام یه بیانیه بود برای خودم! و شاید در آینده مدرکی برای کسانی که مایل هستم بخشی از اسرار درونی ام را بدانند

اما این دلیل نمی شه که بخش پر مخاطب! دانشگاهی جات!! را بدون آپدیت بذارم


ساده ولی شیرین

امروز دو شنبه 24 فروردین بود و 57 روز از آن دیدار تاریخی در 27 بهمن می گذشت

بدون هیچ زمینه فکری خاصی روز را با نشاط همیشگی آغاز و امیدهای فراوانی که در ذهنم می پروراندم آغاز کردم

صبح زود در حالی از خواب بیدار شدم و با یار همیشگی ام سجاد رهسپار دانشگاه شدم که قرار بود برویم آتلیه جغرافیا و نقشه هایمان را کامل کنیم
وارد شدیم و سجاد را مامور کردم که برود و چایی و کیک بخرد و این چنین بود که من و دختر بزرگ منش کلاس  تنها شدیم



یه دو سه بار می خواستم بگم خبری از میم ندارید  ولی روم نشد

شاید هم به علت سرمای صبح یخ کرده بودم و نمی توانستم حرف بزنم و وقتی با چایی گرم شدم هم حمید و سجاد اومده بودند و جایگاه مناسبی برای بیان آن چه در دل داشتم نبود. جالبه همشون هم راز دلمو می دونستند ولی دوست نداشتم خانم میرزایی بفهمه که این مسائله را کیا می دونند و تصور کنه ماجرا بچه بازی شده!

نیمی از ساعت یازده گذشته بود و دو ساعت فرصت زیادی بود تا کلاس نقشه های توپوگرافی تشکیل شود     
داخل ماشین مهدی سه تایی نشسته بودیم و چایی و بیسکوئیت به بدن می زدیم
ضمن خوردن ناهار مجردی مهدی مثل خیلی از اوقات روی منبر رفته بود و با ناله و شکایه از روزگار گله می کرد و سپس از خاطرات شیرین خود گفت
سپس بحث رسید به سر فصل مورد علاقه من و گفتم: البته من دلم دریاست...همه را دوست دام حالا میم شد که چه بهتر نشد هم مشکلی نیست...یکی دیگه
مهدی خنده ای کرد و گفت: پس دیروز که می گی عشق یکی یعنی کشک؟
و اینجا بود که خندیدم و گفتم: عشق در پسرها از بین نمی رود...بلکه از دختری به دختر دیگر تبدیل می شود
البته من چرند می گفتم وگرنه نظر اصلیمو دیروز توی سلف سرویس بهش گفته بودم که هرگز حاضر نیستم از عشقم دست بکشم!
از گفتن و خوردن خسته شد و همان عقب بقل سجاد خوابید و از آنجا به بعد بود که نگذاشتم منبرش یخ کند و خودم موضوع صحبت را با روالی متفاوت تر ادامه دادم
ابتدا شنونده سخنانم سجاد بود که دقیقاً پشت سر من قرار داشت ولی رفته رفته که صحبت از آن خانم چشم سبز نام آشنا شد توجه مهدی هم به منبر من جذب شد و سر بسته توضیح دادم حقیقتاً گفته های مهدی از خودش، من را هم سر ذوق آورد تا بخشی از سوابق پنهام را آشکار کنم
لا به لایم صحبتهایم یک ماشین مدل بالا خاکی رنگ هم رو به روی ما پارک کرد ولی چون فاصله زیاد بود سرنشینان آن مشخص نبودند صرفاً مشخص بود راننده یک پسره و یک دختر که از تیپش به نظر می رسید از دانشجوهای دانشگاه باشه سمت راست نشسته است
اول از وجود چنین ماشینی در اطراف دانشگاهمون متعجب شدیم و مشتاق شدیم بفهمیم که متعلق به کیه و سپس به تفریح مخرب پسرانه رو آوردیم و شروع کردیم به تشریح کردن صحبتهایی که آن دختر و پسر در ماشین بهم می زنند
می گه مواظب خودت باش اوخه نشی....
و از این قبیل بحث های دو نفره ما بین من و سجاد
شانس آوردیم خیلی تیکه های رکیکی ننداختیم!
توقفشون توی ماشین به درازا انجامید و سجاد گفت: برو ببین اینا کیند سه ساعته اینجاند؟!
با این که مشتاق بودم حس فضولی ام را ارضاء کنم ولی حسی درونی مانع از این می شد که بروم....انگار سرنوشت بر آن بود که زمانی خاص آن اتفاق مهم بیفتد
خسته بودم و همچنان بیشتر از نیم ساعت تا تشکیل کلاس فرصت باقی مانده بود
این هم از صدقه سر رژیم اسلامی است که با نماز خواندن اجباری اول وقت مردم را با زور راهی بهشت می کند و به همین خاطر ساعت شروع کلاسها نیم ساعت به تاخیر افتاده است
چشمهایم را به آرامی بستم تا این که حسام زنگ زد و فکر می کرد کلاس تشکیل شده
بار دیگر می خواستم چشمهایم را ببندم که ناگهان...
ناگهان در سمت راننده آن ماشین باز شد و موجبات حیرت هر سه تفنگ دار شد     
آنچه را که می دیدیم باور نمی کردم و ندایی درونی در من چیزی را به صورت گنگ مکرراً نجوا می کرد
این چقدر شبیه میمه!....این چقدر شبیه میمه!

حسام دوباره زنگ زد و گفت: من رسیدم...شما کجایید؟
خیلی خودم را کنترل کردم تا بتوانم بفهمم که چه می گوید
مه و مات شدم...باور نمی کردم که بیدارم و آن سرو قامت ماه رخسار را در بیداری می بینم
چادرش را سر کرد

سجاد گفت: این که خانم الفه

گفتم: اوه...آره خودشه
مهدی هم برای دومین بار چیزی عجیب شنید و از چرتی که می زد برخواست و گفت: کوش؟ کجاست؟
به داخل دانشگاه نرفت و به پیش دوستانش که در فضای سبز بودند رفت
از ماشین پیاده شدیم و حمید و حسام هم به جمعمون پیوستند
به طرز وحشتناکی خوشحال شده بودم به سجاد گفتم:
بوی موی جولیان آیاد همی...یاد یار مهربان آید همی
ولی ته دلم خیلی هم خوشحال نبود
اون یارو کیه؟...نکنه شوهرشه!
چرا این قدر پولداره؟...
به مهدی گفتم: ماشین مال خودشونه؟
گفت: نه...این قدر وضعشون خوب نبوده...این یارو شوهرشه
این استدلال مهدی برایم تلخ آمد و تمام وقت بهش فکر می کردم. ناخواسته افکارم بهم ریخت
با بقیه دوستاش که مثل پروانه به دورش می چرخیدند وارد دانشگاه شد و به باغی که مخصوص بانوان هست و روزگاری نه چندان دور پاتوقشون بود رفتند
وارد آتلیه شدم و دیدم که استاد زودتر از زمان مقرر آمده است
اجازه گرفتم تا با سجاد برویم و آبی بخوریم. خانم میرزایی هنوز متوجه نشده بود دوست صمیمی اش آمده...دلم می خواست این خبر خوش را بهش بگم
در بین راه آبخوری مدام فکرهای مختلف توی ذهنم می آمد
مجدداً به کلاس با تعداد کم حاضرین که حالا خانم میرزائی هم از آن خارج شده بود
پیوستم
استاد گفت: ساعت یک و نیم شده پس بقیه کجاند؟
گفتم: خانمها بیرونند
گفت: پس چرا نمی آند؟ کلاس تشکیل شده...
و با کمی جدیت گفت: من حاضر و غایبم را می کنم
سینه سپر کردم و گفتم: استاد به خاطر من نکنید
نگاهی به من کرد و گفت: نه
مهدی و سجاد خنده ای یواش به این گفته من و برخورد استاد کردن.
گفته من فایده ای نداشت و همین که سوژه خنده بچه ها نشد جای شکر داشت   
ولی اینجا بود که مهدی به یاری ام شتافت و
گفت: استاد رفتند بیرون بازیکن تیم ملی را ببیند!
این گفته پسر با تجربه کلاسمون که از من پخته تر گفته و رفتار می کند توجه استادمون را به خود جلب کرد و گفت: کی؟!
مهدی گفت: خانم الف
تعجب کرد استاد و گفت: خانم الف خودمون؟!
مهدی گفت: بله...ترم قبلی اینجا درس می خوند 
شیطنتی کرد و با تدبیری که نمی دانم چه بود گفت: آقا میم (یعنی من!) هم رفته بودند ببینندشون!!
برای استادمون هم همانند بسیاری دیگر شنیدن این خبر جالب بود و گفت: توی تیم ملیه؟!
مهدی گفت: بله توی تیم ملی بسکتباله!
گفت: رتبه ای هم آورده؟!
مهدی هم چیزی سر هم کرد و گفت: بله تیمشون توی آسیا اول شده!!
انصافاً در جواب دادن بلادرنگ یک است!
و این چنین بود که استادمون بی خیال حاضر و غایب کردن شد و کمی بعد غایبان کلاس حاضر شدند
دقیقاً از پنجره کارگاه که در طبقه دوم قرار داشت می شد ماشین و ساکنینش را دید
با غم و اندوه دید می زدم و یهو هم چشمم را باز کردم و دیدم جا تره و بچه نیست!
توی کلاس اصلاً حوصله نداشتم و وقتی استاد بهم گفت: چرا خطوط هم ارتفاع نقشه را نمی کشی؟
گفتم: من دستام می لرزه....اعصابم خورده!
برای دومین بار همه چیز را تمام شده می دانستم و سعی می کردم خودم را دلداری بدهم و با نقشه کشیدن و کمک کردن به دیگران سرمرا گرم کنم
ساعت سه بعد از ظهر شد و به بوفه رفتیم تا خود را برای ساعت آخر آماده کنیم.
رادارهای مهدی قوی تر از آن بود که خبری به این مهمی را از دست بدهد.
وارد بوفه که شدیم خط بطلانی کشید به این که میم رعنا قامت ازدواج کرده و حالا می خواسته شوهرش را به دوستانش معرفی کند....گفت: اون برادرش بوده   
و با این سخن بار دیگر آرامش روح و روانم را باز یافتم
هر چند که اون روز کمتر از چند دقیقه و صرفاً چند لحظه دیدمش و لام تا کام هیچ نگفتم ولی روز عجیبی بود  
بعد هم با میرجمال و احمدی و اسلامی و محمدی و سه دوست خودم وارد مینی بوس شدیم تا روابط درسی خود را گسترش دهیم!  


نظرات 1 + ارسال نظر
مهرنوش دوشنبه 12 مرداد 1388 ساعت 00:35 http://mehrnima.blogsky.com

سلام .... وبلاگ زیبا و پر محتوای دارید. هر وقت به روز شدید خبرم کنید اگر اجازه بدید لینک وبلگتان را در وبلاگم قرار بدهم...... خوشحال می شم به وبلاگ من و نیما هم سر بزنید و هنگام بازدید از سایت روی تبلیغات هم کلیک کنید. با تشکر فراوان مهرنوش
زندگی یا یک جسارت است یا یک ماجرا و یا دیگر هیچ (شکسپیر)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد