دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

تردید

هر چه بیشتر می گذرد بیشتر دلم برام این وبلاگم می سوزد و دل تنگی می کنم...انگار که برای همیشه از دیدنش محروم شدم

امیدوارم همیشه یکی از مهمترین دل مشغولی ام نوشتن باشد


تردید

یک ماه از سال جدید می گذرد و من کم و بیش تحولاتی را در وجودم حس می کنم
خوشبختانه سرم شلوغه و با پرکاری هر چه بیشتر به درسها مشغولم...البته متاسفانه کم درس می خونم ولی سرم به تحقیق و از این جور چیزا گرمه
دوری از دنیای مجازی سعادت خوبیه ولی ناراحتم که صندوقچه خاطراتم هم مورد بی توجهی قرار گرفته واقعاً بی انصافیه که تر و خشک با هم بسوزنند!
بهر جهت دل مشغولیات جدید و عادی شدن رویدادهای روزانه ولی همچنان شیرین سبب شده که کمتر از خاطرات دانشگاه بنویسم

فکر کنم آرامش قبل از طوفان باشه!



فعلاً هم خاطرات قابل توجه را می نویسم 
این هفته هم یه هفته پر کاری به تمام معنا بود.کلاً فکر می کنم خواسته و ناخواسته یکی از فعال ترین افراد کلاسم
یک شنبه 13 اردیبهشت،
صبح خبری از کلاس زبان نبود و ظهر با خانم میرزایی هماهنگ کردیم تا کادوی روز معلم را به مهدی بدیم
با بچه های دور هم جمع شدیم و مراسم اهدای کادو را خیلی خودمونی به جا آوردیم
و بعد امتحان توسعه فیزیکی که چون شب قبلش خیلی نخونده بودم خوب نشد...واقعاً انتظاری ازش ندارم
ساعت بعد هم دو تا کنفرانسی که دادم...بد نبود ولی می تونست بهتر هم باشه
اون روز استاد هیچی درس نداد و بحث رسید به کارگاه هفته بعد و انتخاب هیئت اجرایی
منم آخر سر برای کسب سهمیه بی مخاطب آقایان داوطلب شدم و با استقبال پژمان و بقیه بچه ها مواجه شد.تریپ سیاست مدارها با این که از اول می خواستم کاندید بشم ناز کردم و منتظر بودم بهم پیشنهاد بدند!
فردا صبح هم با وجود امتحان دشوار آب و هوا شناسی با استاد همراه شدیم تا صحبت راجع کارگاه را ادامه بدیم
بعد از ظهر نقشه کشی داشتیم و چون خاطره خوشی از دوشنبه های گذشته نداشتم بازهم توقع یه روز اعصاب خورد کن را داشتم ولی ظاهراً اینطور نشد و ساعت بعد امتحان نسبتاً راحت ولی با معلومات کمم را دادیم
ولی اون دو شنبه هم روز خوبی نبود چرا که عصرش خیلی خسته شدم و تو خونه با پدر عزیزم بحثم شد و باعث شد مزه دوشنبه بازهم به کامم تلخ شود
سه شنبه از راه رسید
سه شنبه کلاً روز عزیزیه....روز مسائل رمانتیکه!
برای ترجمه و لکچر زبان آماده نبودم و برای مسائلی مجبور شدم کلاس را به همراه مهدی ترک کنم
ساعت اول کلاس دکتر عبدالهی دوست داشتنی هم تمام شد و ظهر هم چایی و بیسکوئیتی خوردیم و بخش اول از ساعت دوم و سپس بخش دوم
مقصودی قبل از تشکیل کلاس گفت: آقای میم من کارتون دارم
گفتم: بفرمایید در خدمتم
یه مکس کوتاهی کرد و گفت: نه باشه برای بعد
کلاس با شلوغی هر چه تمامتر تمام شد و بازهم حافظه قوی ام به یاری ام شتافت و در شلوغی های پس از کلاس گفتم: کاری با من داشتید؟
گفت: بله
اولش می خواست توی راهرو باهام صحبت کنه ولی رفت و آمد زیاد بود و شرایط مناسبی نبود
به بیرون در ورودی کلاس رفتیم و چند قدمی راه رفتیم و من در حالی که سرم زیر بود موزائیک های زیر پایمان را که آرام آرام از مقابل چشمهایم گذر می کردند را می دیدم و گوشم به پیش درآمد حرفهای که می خواست بزنه بود
با لحن خاصی تاکید می کرد که لطفاً این حرفهایی که می زنم بین خودمون بمونه
اونطور که اون حرف می زد راستشو بخوایید فکر کردم حالا می خواد بهم ابراز علاقه  کنه!
منم قول محکم دادم که جایی درز نکنه(کم مونده بود برای تضمین قول دادنم باهاش دست بدم! )
گفتش که دیشب من خیلی اعصابم خورد بود...حدیث شاهده من خیلی ناراحت بودم
گفتم: چرا؟!
گفت: یکی از خانمها گفته شما رو بیرون دانشگاه به یه خانمی دست در دست هم دیده
یکم فکر کردم و گفتم: من فقط پریروز دم در دانشگاه دو دقیقه با خانم میرایی صحبت می کردم
گفت: نه اون نه!
گفتم: من یادم نمی آد با خانم دیگه ای رابطه داشته باشم
گفت: منم به شما اعتماد دارم... می دونم شما خیلی باحیا هستید
شمارو مثل برادرم قبول دارم
گفتم: شما لطف دارید...ولی من با کسی رابطه ای نداشتم
گفت: منم می دونستم ولی می خواستم مطمئن بشم... براتون حرف درآوردن اصلاً مشخص بود خیلی از هم گسیخته داره یه چیزایی را سر هم می کنه 
و اینطور ادامه داد
می گفت شما بهش گفتین تابستون می خوایید باهاش ازدواج کنید! 
چشمهایم را یه کمی گرد کردم و سرم در حالی که زیر بود و گفت: عجب!
سرمو بالا گرفتم و با خنده گفتم: من فکر نمی کنم خیابون جای مناسبی برای پیشنهاد ازدواج دادن باشه 
گفت: نه من می دونم
گفتم: حالا کی بود که این حرفهارو می زد؟
گفت: نمی تونم بگم
گفتم: از بچه های تکمیل ظرفیت بود؟
گفت: آره
حالتی اندیشمندانه به خودم گرفتم و گفتم: می شد حدس زد
گفت: الان من و شما داریم با هم صحبت می کنیم یه عده فکر بد می کنند...یکی مثل آقای غلامیان فکرش بازه ولی بقیه نه
باد شدید شده بود و نمی هم بارون چاشنی اش شده بود
گفتم: اگر موافق باشید اینجا نمونیم...بارون خیسمون می کنه
موافقت کرد و با معذرت خواهی رفت
یکم بهش فکر کردم و موقع برگشتن هم با حسام و حمید و سجاد و عیالش! همراه بودیم
شب بعد از مدتها در مسنجر آفتابی شدم و با یکی از بچه های گل روزگار صحبت می کردم
البته صحبت رومانتیکی جات! را اون پیش کشید و منم ادامه دادم 
تردید من را با حرفهایش از بی رنگی در آورد و گفت اگر این خانومه واقعاً دوست داره چرا بهش توجه نمی کنی؟
و اینجا بود که بحث فلسفی پیش اومد که کسیو که دوست داری انتخاب می کنی یا کسی که دوست داره؟
یادمه سه سال پیش کسی که دوستم داره را انتخاب می کردم...کلاً وقتی که دلداده نباشم و عقل نداشته ام! سر جاش باشه نظرم همینه ولی وقتی که همون یه سر سوزن عقل را هم از دست می دم نظرم عوض می شه
البته به نظرم وقتی کسی که دوستم داره را انتخاب می کنم... که جسارتمو از دست داده ام و و به نوعی شخصیتم ضعیف شده و با این انتخاب می خواهم تایید و تقویتش کنم ولی وقتی جسور می شم و احساس می کنم راه را درست می روم سعی می کنم خودم انتخاب کنم!
فعلاً که دومی هستم
اون طرف شاید دوست خوبی باشه ولی با توجه به ظاهر امر دو روی سکه مهربانی و خشم را همزمان با هم داره و این در عین شیرین بودن خطرناکه!
فردا آن روز چهارشنبه بود و کلاس ریاضی را هم نصفه و نیمه رفتم و تا بعد از ظهر در گیر ودار کارهای کارگاه بودیم
دوباره میم شماره 2 (همون دختر صورتی!) از من درخواست کمک کرد و منم برای فردا آدرس و مشخصاتی که می خواست را آماده کردم
برای مهدی هم حرف درآورده بودن و باعث رنجش خاطر خودش و دختر محبوبش شد
خدا به خیر کنه!
آخرین روز هفته پنجشنبه بود که قرار و مدارهای اردو را گذاشتیم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد