احساس عجیبی دارم...شاید نوشتمش و بعداً در فرصتی منتشرش کردم
فعلاً فکر اینم که یه وبلاگ رسمی و شیک با اسم خودم درست کنم... یه وبلاگ با ورد پرس
روز چهارم
شمارمو به خاطر تحقیق درس اکولوژی شهری و توسعه فیزیکی شهرها داده بودم به خانم میرزایی چون پدرش معمار بزرگیه و نتیجتاً آدم با نفوذیه گفته بود که شب جمعه! بهتون زنگ می زنم ولی همونطور که حدس زدم منظورش جمعه شب بود یه اس ام اس ازش به دستم رسید و فوراً توی ویکی مپیا به دنبال آدرس گشتم یکم وقت که گذشت یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و به خیال این که پژمانه...ردش کردم.حوصله جزوه دادن بهش را نداشتم! دوباره زنگ زد و یه حسی بهم گفت پژمان نیست و اتفاقاً هم نبود خانم میرزایی بود که با شماره پدرش زنگ می زد و گفت: شماره ناشناس جواب نمی دین؟! مثل دخترا شدینا سراغ مهدی را از من می گرفت چون که مهدی معمولاً روزای تعطیل سرپرستی تور به عهده داره