دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

آشتی کنان

چهارشنبه 15 مهر بابای همیشه دوست داشتنی ام بلیط سفر فردا را تهیه کرد و از همین اول کار کمی تردید را در وجودم احساس می کردم. ولی این که علتش چه بود را نفهمیدم 
صبح پنج شنبه ساعت 8 و 17 دقیقه اتوبوس سوپرکلاسیک همسفر به سمت تهران حرکت کرد و از خودم پرسیدم که حالا که به صورت قطعی پای در راهی گذاشتی که راه برگشت ندارد هنوز هم احساس تردید می کنی؟! 
پاسخی برای سوالم نیافتم و به همین خاطر کمی آرام تر شدم ولی هنوز آرامش کامل را به دست نیاوردم. انگار این دلشوری خفیفی که در اعماقم بود چاشنی ای ضروری بود تا بیشتر حواسم را جمع کنم و از خودم بودن فاصله نگیرم

بعد از کمی چشم چرانی داخل اتوبوسی! که باور کنید همه اش از سر عشق  بود و فکر می کردم دختر رو به رویم کمی شکل معشوق از دست رفته ام است (حالا باور هم نکردید مهم نیست. من بالاخره از خودم دفاع کردم! ) ساعت بیست دقیقه به سه به تهران رسیدم و بعد از خریدن بلیط برگشت و یکم گیج زدن طبیعی یک ساعت بعد در کنار دوستم فربد بودم و بعد با هم رفتیم ناهار خوردیم    
با هم خوش و بش کردیم و از همه چیز گفتیم و گفتیم تا دوستش مرتضی را دیدیم و بعد از ادامه دادن صحبتهای همه چیز و هیچ چیز! عطری به خودم زدم و سوار اتوبوس شدم تا ساعت 6 رو به روی تئاتر شهر به قرارم برسم
مجدداً گیج زدم  ولی با دوبار اتوبوس سوار شدن سر ساعت 6 و 3 دقیقه به قرار رسیدم ولی خبری از سپیده نبود تا 5 دقیقه بعد که دیدمش
دختری با قد بلند قابل حدس، که یکم تپل تر از عکسهاش بود( فکر می کردم ترکه ای باشه ولی خوشخبختانه تو دل برو بود!  ) با تیپی سر تاسر مشکی منهای شال سرخ آبی ای که بر سر داشت و عینکی بر چشمهایش     
راستش را بخواهید تا دیدمش فقط یکم جا خوردم  ولی چند لحظه بعد این حس بیشتر شد منتها خوشبختانه قدش بلندتر از من به نظر نمی رسید 
کنار هم که راه رفتیم دیدم که چقدر بد است دختر و پسر که در کنار هم هستند اختلاف قد معکوس ( واژه من درآوردی توسط خودم! به معنای بلندتر بودن دختر از پسر! ) داشته باشند ولی نه! انگار قد و هیکل من پسرونه تره و دیگه گرم صحبت شدیم و کلاً بی خیال اون جا خوردن شدم  90 درصد هم بی خیال میم شدم حالا باید دید دوباره کی فیلم یاد هندستون می کنه؟!     
تا یه جایی را با هم پیاده رفتیم و گپ و گفت گو کردیم چون انصافاً دختر خوش صحبت، روشن اندیش با ظاهر تو دل برویی هست و من در حالی که اکثر اوقات به خاطر شرم ذاتی ام سرم زیر بود هر از گاهی سرم را بالا می آوردم و نگاهش می کردم تا خیلی احساس غریبی باهام نکند
بعد تاکسی گرفت و در حالی که وسط کنار یه مرد میان سال نشستم سپیده هم سمت راستم نشست و چون درجه جوگیری ام بلا رفته بود بلافاصله دست در کیفم کردم و اسکانسی تحویل راننده دادم
پیاده که شدیم سپیده یکم تو پیدا کردن آدرس گیج زد و بعد از کمی پرس و جو و زنگ زدن به بهاره بالاخره یه ربع هفت به رو به روی پارک شهر رسیدیم
البته از همون اولش گفته بود که بچه این منطقه نیست و خیلی به آدرسها وارد نیست
هنوز به سنگلج نرسیدیم که درصد جو گیری ام به صد رسید و گفتم: راستی! هزینه بلیط ها چقدر می شه؟!
لبخندی زد و گفت: شما مهمون ما هستید
اما دایی رگ چیزیتش! بالا زده و می گه: اینجوری که نمی شه! اگر اینجوری باشه دفعه بعد که تهران اومدم دیگه مزاحم شما نمی شم چون شرمنده ام می کنید
هر جوری شده می خوام مهمون خودم باشه. یاد حرفهای مهدی می افتم که که به من خطاب به خانم میرزایی می گفت: تو که دستت تو جیب خودت نیست، تو جیب باباته! پس دست و دلبازی نکن 
تا رقم 12 هزار تومن را می شنوم از گفته خود کمی پشیمان می شوم ولی از اونجایی که همیشه گفتم بازیگر توانایی هستم کوچک ترین چیزی به روی مبارکم نمی آرم و بلافاصله دست به جیب می شم که سپیده می گه: ممنون! ولی صبر کنید الان زوده
رو به روی تئاتر شلوغه و خبری از فروش بلیط نیست. پول را به سپیده می دم و به داخل می رویم آقای نصیری را در دفتر کارش در طبقه دوم می بینیم و با تماس تلفنی با بهاره در اوج ناباوری دو عدد بلیط مهمان ویژه در ردیف دوم مفت و مجانی بهمون تعلق می گیرد
خیلی خوشحالیم و سپیده بلافاصله می گه پس شما این پول را پس بگیرید  
می گم: قابلی نداره، بذارید باشه  
می گه: نه بگیرید
می گم: آخه این که چیز خاصی نیست
با لبخند می گه: اگر نگیرید ناراحت می شم
بالاخره تعارف کوتاهمون را بیشتر از این کش نمی دم و با هم می رویم. روی صندلی 13 کنارش می نشینم
هنوز تئاتر شروع نشده و از شیرینی جایی که اکنون داریم با هم به گرمی صحبت می کنیم که برای پز دادن بلیطم را از بلیطش جدا می کند و بهم می دهد ( دقیقاً قید کردم برای همین کاربرد می خواهم! )
تئاتر شروع می شود و من چند لحظه اول سعی می کنم مجسمه بمانم ولی حالا که مثل همیشه پر حرف نیستم دلیل نمی شود که اسب سر کش درونم آرام باشد و هر از گاهی تکانی به خودم ندهم
حسی که از همان لحظات اول هر از گاهی از توجه به تئاتر باز می داشتم حس عدم باور آن چه که می بینم بود چند باری هم خودم را محکم نشگون گرفتم ولی درد خیلی کمی حس کردم و چیزی نبود که به یقین برسم که خواب می بینم
از آنجایی که قرار است همیشه دلنگرانی کوچکی داشته باشم با خودم فکر می کردم که چطور بعد از تمام شدن تئاتر در جایی که دقیقاً نمی دانم کجا هست به ترمینال برسم. به خودم اطمینان داشتم که حتماً راه را پیدا خواهم کرد
خوشبختانه زیاد نتوانستم مجسمه بمانم و هر از گاهی لبخندی به روی لبهایم نقش می بست که به زور می توانستم کنترلش کنم. البته خوشحالم که کمی جلوی خودم را  گرفتم چون اگر این کار را نمی کردم لبخندهای بی جهت زیاد می زدم
بهاره را در تئاتر دیدم و انصافاً یک سر و گردن فراتر از تصوری که داشتم ظاهر شد و حتی می شود گفت که از بقیه هم بهتر بود. حداقل صدایش که این چنین بود
وقتی برای اولین بار روی سن دیدمش در نگاه اول احساس کردم ما را نگاه می کنید، با نگاه دومش مطمئن شدم که ضمن این که حواسش به آن چه که می کند هست ما را هم کنترل می کند
بین دو سانس سپیده قصد حرکت کردن نداشت و من هم ساز مخالف نزدم و تنهایش نگذاشتم و بار دیگر گوشهایم را در برابر تذکرهای مغزم بستم و در کنار هم به گپ و گفتگو پرداختیم
سانس دوم شروع شد و تئاتر کم و بیش تیکه های بی ادبی داشت و با خودم می گفتم که اگر جای من و سپیده بر عکس بود به احتمال زیاد از دعوت کردنش به چنین تئاتری شرم می کردم. ولی شما نشنیده بگیرید چون اون کار خوبی کرد که منو دعوت کرد!
دختر خوش قلب داستان ما که چقدر هم این تعبیر بر اندازه اش است مشتاقانه بهاره را که خواهر خود می داند نگاه می کرد و سعی می کرد این حس را به من هم انتقال دهد که سوژه اصلی نگاهم را به بهاره اختصاص دهم و در حقیقت هم چنین بود و در کنار نشگون هایی که کم و بیش به بازوهایم می گرفتم تا دوست سابقم را دیدم قلبم به هیجان آمد ولی چون همچنان دلم از گذشته چرکین بود سعی کردم بهاره را به موضوعی بی ارتباط با خودم تبدیل کنم
ولی آخر شب سپیده بود که پیروز شد
از اونجایی که هیچ چیز مثل صداقت نجات دهنده نیست و منم همیشه بچه خوبی بودم و زود اقرار می کنم به گناهانم، اعتراف می کنم که هر از گاهی که تکونی به خودم می دادم بدم نمی اومد یه دستی هم به دستهای لطیفش بکشم ولی دختر ساده دل قصه ما به فال نیک می گرفت و فکر می کرد که من سوء نیت ندارم و دستش را کنار می برد تا راحت باشم 
تئاتر پیچیده و عجیب بالاخره تمام شد و در ورودی سالن منتظر آمدن بهاره بودیم که چند تا از بازیگرهای نام آشنای دیگر تئاتر را دیدم و بعد از خوش و بس و احوال پرسی و دست دادن، کلیا گل از گلم شکفت
اما این شروع شکفتن بود و هنوز تمام نشده بود   
دخترک خیابان گردی در پیاده رود آکاردون می زد و بلند بلند سلطان قلبها را می خواند تا موسیقی متن این شب به یاد ماندنی را زده باشد
بدم هم نمی آد چیزی کمکش کنم ولی نباید سنگر را ترک می کردم. با خودم گفتم بعد از این که بیرون آمدیم پولش می دهم ولی این نیز مثل بسیاری از فرصتهای دیگر از دست رفت     
بهاره بعد از گپ زدن با دوستهای و طرفدارهاش سمت ما اومد و در همین موقع شوهر و دخترش هم از طرف دیگر به ما پیوستند
من جلو بودم و سپیده هم کنارم
کمی ترس در وجودم احساس می کردم، ولی ترس نبود! حس هوشیاری بود که تلاش می کرد توجه ام را بالاتر از سطح معمول ببرد و بهتر کارها و گفته هایم را کنترل کنم
به استقبالمان آمد و دستش را به سمتم دراز کرد و لحظه ای کوتاه از خودم پرسیدم باید دست بدم؟!   
کار خارج از عادت کردن برایم سخت بود ولی بلافاصله دستش را کوتاه نکردم منتها دیگر رویم نشد خیلی نگاهش کنم
البته الان که دقیق نگاه می کنم بیشتر از حد معمول هم سرم زیر نبود و همه را خوب نگاه می کردم منتها به علت بیش از حد هیجان زده شدن برای یادآوری همه چیز احتیاج به تمرکز دارم
دوستش سپیده را بوسید
بعد از معرفی دایی الف! پیمان خان هم باهام سلام و احوال پرسی کرد و باهم دست دادیم
این وسط فقط پریا بود که نقش خاصی نداشت!
بعد از دریافت مقادیری هندوانه از بهاره خانم که عموماً به سمت زیر بقل من ارسال شده بود تشکر کرد از این که به تهران آمده ام و گفت سلام به خواهرهایت برسان!
نمی دانم چرا وقتی پس از چندین سال، در تصویری فراتر از عکس و فیلم می دیدمش اصلاً تعجب نکردم و حس نمی کردم که این دیدار اولمان است حتی با وجود حجاب بلاتکلیفی ای که بر سر داشت و اولین بار بود که این گونه می دیدمش  
شاید هم من توقع بی جا داشتم که وقتی می دیدمش باید خیلی ذوق زده می شدم  
بهرحال هر چه که بود مثل خیلی از دیدارها یخ کرده بودم تا این که به سپیده گفت که بیا باهم برویم و او گفت: می خواهم خانه خاله ام بروم
بهاره رو به من کرد و گفت: پس تا اونجا باهاش برو
اینجا بود که در وقت اضافه آتش قلب کوچک هیجان زده ام زبانه کشید و یخ ها را آب کرد با ابروهای بالا انداخته ای که ناشی از اشتیاق زیاد بود محکم و قرص گفتم: چشم...حتما!
و بعد از آن که از آن خانواده هنرمند جدا شدیم خواستم که ماموریتم را انجام بدهم که سپیده تعارف کرد و گفت: نه نمی خواد زحمت بکشید
یکم زیاد تر از اندازه خودش تعارف کرد و این برایم عجیب بود. یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه با این که پسر همراهش باشه مشکل داره؟! 
گفتم: البته مشکلی که نیست؟!  
تا اینو گفتم گفت: نه مشکلی نیست و این چنین شد که چند قدمی دیگر را با هم در نه و 40 دقیقه شب راه رفتیم تا به رو به روی خیابان مورد نظر رساندمش
کمی گفتیم و تئاتر را آنالیز کردیم و در اوج جنتلمن بودن همانطور که بهش گفته بودم مثل دوستی دلسوز منتظر ماندم تا از عرض خیابان عبور کند
بعد که رفت هنوز ترکش های خوشی را در وجودم احساس می کردم ولی این بار دیگر چوپ پنبه هایم گوشهایم را برداشتم و با خودم گفتم: حالا من کجام؟!
انصافاً احساس گم شدن می کردم ولی در عین حال مطمئن بودم به زودی راهی پیدا می کنم
با کمی گشت و گذار و چک کردن برنامه رهیاب تهران به رو به روی پارک شهر رسیدم و رو به رویش سنگلج بود که بر خلاف چند دقیقه پیش آرام و ساکت به خواب فرو رفته بود و فقط دو مرد در پشت درهای بسته اش بودند
رو به روی پارک آدرس مترو را از دو مرد پرسیدم و به سرعت خودم را به مترو رساندم و سپس مصلی پیاده شدم
بیست دقیقه طول کشید تا اتوبان را دور زدم ولی آن قدر داغ بودم که لپهای یخ کرده ام را احساس نمی کردم
به سرعت ساندویچی به بدن زدم و آنتی هیستامینی به جای دسر خوردم! تا علاج واقعه را قبل از وقوع کرده باشم و چند دقیقه قبل از حرکت اتوبوس خودم را به صندلی 15 رساندم تا سفر پر ماجرا را به پایان برسانم 
اتوبوس سریعتر از زمانی که رفت، برگشت و تمام وقت در این هوای سرد کولرش روشن بود ولی شکم سیر و قرصی که خورده بودم کمکم کردند تا بخوابم و 5 و 13 دقیقه ترمینال صفه بودم و بعد از کمی راه رفتن به پدر گرامی زنگ زدم و 6 و چند دقیقه دیدمش
راستش نمی خواستم چیزی از اتفاقاتی که برایم افتاد بگویم ولی خوشخبتانه بیشتر از این خجالت را جایز ندانستم و تمامی ماجرا را بدون کوچکترین دخل و تصرفی به پدری که خیلی از خودم روشن تر است گفتم. کلاً مغز من هر چقدر هم باز باشه نصف بابام هم نیست! اینو جدی می گم
و بعد مصمم شدم که یادداشتی از خوبی های پدرم بنویسم تا هیچ وقت فراموش نکنم که پشت تمامی موفقیت های من وجود او چه فیزیکی و چه غیر فیزیکی به چشم می خورد
ماجرا خیلی هم سکرت نماند ولی فقط به یک عده خاص سر بسته گفتم
و از آن به بعد علاقه ام به سپیده چند برابر شد فقط به خاطر وجود خودش 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد