دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

بهانه ای برای شاد بودن

دیروز روز خیلی خوبی بود هر چند که چندان سر حال نبودم و فکر می کردم سرما خوردم ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که آلرژی دارم (البته بعد از نظر قطعی آقای دکتر! )
پریروز که دو شنبه 26 مهر بود یکم گلوم بهم ریخته بود و دیروز عملاً بی حال و ساکت بودم. البته وقتی به هیجان می اومدم کمتر احساس می کردم که مریضم!
بعد از ظهر کلیا وقت الاف سجاد که در کلاس اخلاق بود شدیم و در این دو ساعت انتظار بی جهت در کنار حمید فهمیدم که منتظر محبوب خودش است و تقریباً این آخری انتظاری بود که خودم را قربانی کردم

صبحها با هم رفتنمان هیچ سودی ندارد مگر این که نصف هزینه موبایلم را مصرف می کند و باعث می شود من که زودتر از بقیه به ترمینال می رسم خیلی دیر وارد کلاس بشوم، باید همان روز عجیب! ترم اول که به کلاس ایزدی دیر رسیدم برایم درس عبرت می شد
راه من از راه حسام و حمید و سجاد با همه علاقه ای که بهشان دارم جدا است. در بین این سه نفر سجاد می توانست بهتر از آن چیزی که امروز هست باشد ولی خودش نخواست و کارش به آنجا رسیده که هم گروههایش حسام و حمید هستند و استاد ایزدی هر سه آنها را به خاطر تحقیق نصفه نیمه اشان سرزنش می کند موضوع وقتی جالب می شود که همین چند صفحه را هم من که کوچکترین ارتباطی با گروه آنها نداشتم گردآوری و تایپ کرده بودم!
خسته و کوفته به خانه رسیدم ولی با رویی گشاده پدرم و بقیه اعضاء را تحویل گرفتم و بعد با هم رفتیم تا دی وی دی رام علی را پس بدهم و رایتر بگیرم و البته قبلش به دکتر رفتم و پس از یک سال و نیم چیزی تزریق کردم. اما پنیسیلین نبود و مسکنی یکم دردآور بود! 
در داخل ماشین نشسته بودم و بابا رفته بود تخم مرغ بخرد که دیدم از بالای فرعی ای که در آن هستیم هولویی خوش رنگ و نقش دارد قل می خورد به سمتم
همین موقع ماشینی از کنارش رد می شد و گفتم اگر لهش نکرد برش می دارم
هولو به زیر ماشین رفت و من به پشت رفتم تا بگیرمش
کنار پایم ایستاد و گرفتمش ولی در کمال تعجب ماکتی اسفنجی از هولو بود! 
حالم گرفته شد و روی زمینش گذاشتم و او هم رفت گوشه ای کز کرد و دیگر راه نرفت
پدرم با شانه تخم مرغی که در دست داشت آمد و با تصوری که خودم هم داشتم هولو را در دست گرفت. من گفتم ماکته بابا گفت خوب باشه
و آن را به داخل ماشین آورد.
گفتم من فکر کردم واقعی است ولی وقتی بر داشتمش دیدم که ماکته بیخیالش شدم
بابا با خنده ای شیرین پسر کوچکش را نصیحتی ارزشمند کرد و گفت: اگر یه کیسه سکه از آسمون بیاد ورش دار.کاری نداشته باش که چیه
گفتم: آره قبول دارم! اگر نقره باشه می اندازمش روی زمین، این کارم درست نیست
و بعد به این نتیجه رسیدیم که ماکت بودن این هولو باعث می شود ماندگار تر شود
اون شب هم به گذشت و فردای بابا و آتوسا و ثریا راهی سفر مشهد شدند
برای شاد بودن حتماً نیاز نیست که فرسنگها راه را به شهری غریب بروم، بعضی مواقع شادی نزدیک تر آن است که فکرش را می کنی!

همین


نظرات 1 + ارسال نظر
روما جمعه 28 اسفند 1388 ساعت 23:41 http://www.romass100.com

سلام.خیلی ممنون از وب خوبتنون.
خیلی کس شعرای قشنگی مینویسید.
امیدوارم همیشه موفق باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد