دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

هیجان در اوج

شنبه 9 آبان بعد از ماندن در دانشگاه تا دیروقت با مهدی به کافی نتی در سه راه حکیم نظامی رفتیم تا تحقیق "روش تحقیق" را برای خودش و خانمش سرچ کنم

دیرتر از همیشه به خانه رسیدم ولی سعی کردم خستگی بهم چیره نشود و نتیجه آن شد که تا پاسی از شب مشغول کار شدم و فقط چشمهای قرمزم بود که گله از خستگی بسیار می کرد

به بازی نوشتن نامه به خ دعوت شده بودم و با موافقت بزرگترین و بهترین الگو زندگی ام که همانا پدرم است نامه ای محترمانه نوشتم و به نوشته ام در بالاترین لینک دادم   

کار بسیار عجیب و احمقانه ای کردم!

چهارشنبه 13 آبان شد و مصمم بودم به راهپیمایی بروم 

شب قبل ثریا خانم بهم می گفت: تو که تا ظهر خوابی!
ولی عجیب آن که ندای وظیفه نگذاشت که بیشتر از معمول بخوابم و بعد از خوردن صبحانه مسافر راهی عجیب شدم
از پدرم اجازه گرفتم و او هم مقداری توصیه امنیتی بهم کرد. عجیب آن که بر خلاف اکثر پدرها از این کار نهی ام نکرد
در را که بستم و در راهی که تا ایستگاه اتوبوس بود یاد شهیدانی افتدام که از والدین خود اجازه شهادت می گرفتند...بی اختیار لبخندی زدم و گفتم: دیگه خیلی داری بزرگش می کنی!
سوار اتوبوس شدم و در آخرین ردیف آقایان روی صندلی ای در گوشه سمت راست نشستم.آفتاب روی صورتم بود و گرما اجازه نمی داد سرما با خودش تردید به دلم بیاورد! 
نزدیکای درواز شیراز بودم که از خودم پرسیدم: واقعاً می دونی داری کجا می ری؟ فکر کنم باید تا انقلاب را الکی الکی پیاده بری.ولی بهرحال درواز شیراز توصیه پدرم بود و من به سرانجام حرفهایش ایمان دارم
هدایتگر را قلب خود قرار داده بودم و به دنبال چند جوان به آن طرف خیابان رفتم
با خودم گفتم: حالا از کجا معلوم اینها می خواهند راهپیمایی بروند؟!
در همین موقع جوانی که در کیوسک تلفن عمومی بود از یکی آنها پرسید: راهپیمایی می رید؟
پاسخ مثبت بود
با خودم گفتم: قطعاً اینا راهپیمایی رژیم نمی روند!
رفتیم و رفتیم تا به چهارباغ پایین رسیدیم و منتظر دوستشان ماندند. من هم یکم بهشون چسبیدم که بدونند باهاشون هستم ولی نخواستم چایی نخورده پسر خاله بشوم! 
همین که منتظر بودیم یکی از ماموران نیروی انتظامی به سمتمان آمد و بعد از سلام کردن گفت که اینجا توقف نکنید که سران در کیوسک هستند. من هم خودمو جل کردم و بهش سلامی سرد کردم یعنی منم هستم! 
به سمت هتل پل در حرکت بودیم و من یاد آن روزی افتادم که با دوستان مجازی ام میلاد و امیر این راه را می رفتیم و از کنار گیم نت سابق رضا رد می شدیم. حتی یاد چند شب پیش که با امین این راه را طی می کردیم
راه نسبتاً طولانی بود و در این فکر بودم که اگر تنها نبودم بهتر بود
زنگ زدم به سجاد ولی در اداره مالیات درگیر کارهای مغازه شان بود
دوست آن پسرها هم بهشان پیوست و در حالی که نزدیک هتل پل بودیم ماموری متفرقمان کرد
مجبور شدیم برگردیم و من هنوز عظمت حضور مردم را احساس نکرده بودم و همه چیز را تمام شده دیدم ولی کلک زدیم و از رو به رو که مسیر برگشت بود به راهمان ادامه دادیم...البته به صورت جدا از هم
به هتل پل رسیدیم و گروهی که باهاشون هم مسیر بودم را گم کردیم ولی با دو پسر دیگر همسفر شدم و گفتم: از عمد آب زاینده رود را باز کردند که نشه فرار کرد. یکی از پسرها با نمک خاص گفت: البته الان اگر بریم تو زاینده رود دیگه دستشون بهمون نمی رسه...در واقع دست خودمون هم به خودمون نمی رسه!
و به این تیکه اش خندیدم تا این که بعد از کج کردن مسیر از پارک به ورودی سی و سه پل رسیدم و دیدم که با شدت بیشتری مردم را متفرق می کنند...مخصوصاً جوانها را!      
آن روز سرفه زیاد می کردم و تیپ مادر مرده ها آستین هایم را جلوی صورتم گرفتم و بدون مشکل خاصی طولانی ترین پل زاینده رود را پشت سر گذاشتم تا به میدان انقلاب رسیدم. آنچه از روی پل هم مشخص بود ازدیاد مامورها بود که منتظر بودند تا به جان مردم بیافتند
در جوی شلوغ و پر از مامور از خیابان عبور کردم تا به خیابان چهارباغ رسیدم ( آخرش هم من اسم خیابونهای شهرمون را یاد نگرفتم!   ) و رو به سمت درواز دولت در حال حرکت بودیم.
ردیف جلو آقایون بودند و پشت سرمون خانمها ولی اصلاً فرصت نمی شد دور و برم را خوب نگاه کنم...نگاهم فقط به جلو بود
چند قدمی رفتیم که شیرزنی که چندان هم جوان نبود غرشی فراتر از شیران کرد و گفت: سفارت روسیه...لانه جاسوسیه! 
یه عده مردهامون گفتند شعار ندید ولی گوش ما بدهکار نبود و هر چه بلندتر جواب این شعار را می دادیم
بعد چندتایی مرگ بر دیکتاتور گفتیم و در حالی که انگشتهایمان به نشانه پیروزی بود   یار دبستانی خواندیم
در جواب نگاه مردمی که صرفاً جرعت می کردند ما را نگاه کنند و احتمالاً در دل خود هورایی هم برایمان می کشیدند بلند می گفتیم: ایرانی با غیرت...حمایت حمایت!    
شعاری که هر وقت به یادش می افتم خونم به جوش می افتد و احساس می کنم وطنم بهم افتخار می کند
نزدیک خیابان آمادگاه بودیم که ناگهان همه با سرعت متفرق شدیم و ندیده فهمیدم که ماموران دنبالمان کرده اند. با سرعت هر چه تمام تر خودم را داخل پاساژی حل دادم و با سرعت از در پشتی خارج شدم
انصافاً با چنان سرعتی این کار را می کردم که هنوز در عجبش مانده ام! همون موقع هم برایم تعجب بر انگیز بود و در عین حال گوشه چشمی به مغازه دارهایی که با کرکره های پایین کشیده منتظر فردای این روزگار داشتم
مقابلمان پارکینگی بود ولی رفتن داخلش مساوی گیر افتادن بود. خبری هم نبود و با دو پسر به آرامی راه رفتیم
ماسکی که داشتم و مزاحم شعار دادن بود را هم به توصیه دوستان به صورتم زدم
کمی گفتگو کردیم و ازم پرسیدن دانشجو دانشگاه اصفهانی؟
گفتم نه! دانشجوی فلان جا هستم
گفتند که بچه های دانشگاه اصفهان اصلاً فعال نیستند و من هم نظریه خودم را گفتم که تهران هم دانشگاه تهرانش خبری نیست و دانشگاه شریف است که بسیار فعال است
گویا حرفهایم مقبول واقع شده بود و پسر گفت: اینجا هم دانشگاه صنعتی خوب فعاله! فعال بودن با ضریب هوشی رابطه مستقیم داره
از داخل فرعی به وسط آمادگاه رسیدیم و دیدیم که سر خیابان شلوغ است و خودمان را به سر خیابان رساندم که ناگهان چشمم به دو آشنا افتاد
خانم میرجمال و احمدی بودن که در رو به روی یک کتاب فروشی با سر و وضع دانشگاهی مشغول نگاه کردن هستند
ماسکم را پایین آوردم و درحالی که قیافه عجیب غریبی با مقادیری ریش داشتم سلام و احوال پرسی کوتاهی کردم و گفتم مواظب خودتان باشید
به سمت درواز دولت در حرکت بودیم که ماموران دیگر نگذاشتند جلوتر برویم و هی جلو می رفتیم و دوان دوان برمی گشتیم و کم کم شاهد ضرب و شتم مردم مخصوصاً خانمها و دستگیری جوانان بودیم. خیلی حواسم به این مسائل جمع نبود و فقط فکر فرار بودم!
ضمن دویدن و الله اکبر و مرگ بر گفتن دو همکلاسی ام را دیدم که در ایستگاه اتوبوس بودند ولی مثل همیشه شرم کردم
آن دو پسر هم به دنبال سایر دوستان خود بودند ولی همراه آخر! اجباراً آنتن نمی داد
نمی دانم چه شد که مردم به وسط خیابان رفتند و من نیز راه به دنبال گروهی از آنان رفتم و ناگهان به جای لاین سمت راست به لاین وسطی نقل مکان کردم
جای خطرناکی بود و مرتب لباس شخصی و موتور سوار در حرکت بودند البته لباس شخصی همه جا بود حتی وقتی داخل خیابان آمادگاه هم که بودم می شد دیدشان ولی اینجا بیشتر بودند
ناگهان دیدم پسری نارنجی بود که در لاین سمت راست بود را گرفتند و کشان کشان می بردنش و خونم به جوش آمد و بلند گفتم: ولش کن...ولش کن
مردم نیز دنباله رو حرفهایم شدند و فکر کنم جوان آزاد شد 
در ادامه موش و گربه بازی مشغول برگشت به سمت انقلاب بودم که ناگهان دستی محکم یقه ام را از پشت گرفت
مثل موشی که از چنگال گربه فرار می کرد پا به فرار گذاشتم ولی لباسم بدجوری کش می آد.برای لحظه ای فکر کردم که گیر افتادم اما انگار کسی می گفت که آزاد می شوی
چیزی مثل باتوم که بیشتر شبیه دسته بیل بود به کمرم خورد ولی همچنان می دویدم و در آخرین لحظات ضربه محکمی که احتمالاً با پوتین بود به پشت پای سمت چپم خورد ولی نه تنها زمین نخوردم بلکه به قول معروف سکندری هم نخوردم و با سرعت پا به فرار گذاشتم ولی لحظه ای احساس کردم دیگر خبری از آن دست اهریمنی نیست
درنگ را جایز ندانستم و همراه جماعت دیگر مشغول دویدن شدم و حتی پسری را حل دادم ولی معذرت خواهی هم ازش کردم( یک پسر مودب تحت هر شرایطی ادبش را فراموش نمی کنه! )
بعد از این که احساس کردم به اندازه کافی از دید و تیر! دشمن دورم از دویدن کاستم و دوباره برگشتم اما خیلی شلوغ بود
یکم آخ و اوخ کردم و دختری که گویا نظاره گر صحنه بود آخی گفت اما همچنان به علت مسائل امنیتی اصلاً حواسم بهش نبود و فقط مواظب خودم بود
روی یکی از نیم کتهای گرد سرنجی رنگ کمی کنار پسری که شاید سال آخر راهنمایی بود نشستم و گفتم: نامردها بدجوری می زنند!
سوزناک این که او را هم زده بودند
به سمت انقلاب دوباره رفتم که یکی از آن دو پسر که در فرار اول همراهشان بودم به سرعت خودش را پیشم رساند و ژاکتی آبی نفت رنگ بهم داد و گفت: بپوشش سردت می شه
مثل همیشه دوزاری دائم کجم نیفتاد و گفتم: مرسی نمی خوام، من گرمم هم هست
پسر که فهمید باید واضح تر منظورش را برساند گفت: اینو بگیر بپوشش که شناسایی ات نکنند.
و اینجا بود که فهمیدم چرا باید ژاکت مشکی و خاکستری ام را عوض کنم
در وسط خیابان چهارباغ برای اولین بار در مقابل چشم همه ژاکت را درآوردم و ژاکت زیپ دار آبی تیره را تن کردم.شانس آوردم زیرش لباس پوشیده بودم وگرنه لخت می شدم!
او رفت و با ژاکتی در بقلم به کیوسک مطبوعاتی رفتم و پلاستیکی خریدم تا ژاکت خودم را در آن بیندازم.هر چی هم صبر کردم خبری از آن پسر نشد تا ژاکتش را پس بدهم و به سمت انقلاب عقب گرد کردم
همراه آخر اصلاً آنتن نمی داد ولی اوضاع ایرانسل بهتر بود. با پدرم تماس گرفتم و گفتم کجایید؟! گفت دارم شیشه ماشینم را عوض می کنم گفتم می خواستم ببینم اگر انقلاب هستید با هم برویم ولی حالا که نیستید چه بهتر! اصلاً این اطراف نیایید.
در کنار سی و سه پل چند تا جوان ماسک زده دیدم و خواستم بهشان بگویم که به درواز دولت بروند اما در کمال تعجب دیدم زیر ماسکشان چند وجب ریش دارند و از جانوارن موذی می باشند
از روی سی و سه پل رد شدم و بعد از مدتها زاینده رود را زنده دیدم.
به سمت هتل پل رفتم و اتوبوس را دیدم که آماده رفتن است ولی حوصله ایستادن نداشتم بنابر این تا آمدن اتوبوس بعدی صبر کردم و بعد در جای همیشگی ام نشستم و سه جوان هم کنار و رو به رویم بودند و از آنتن ندادن موبایل ها در عجب بودن.
بعدها فهمیدم آنتن ندادن موبایل ها باعث شده بود تا میرجمال نگرانم شود چون بهم زنگ زده بود ولی جوابی دریافت نکرده بود.
به خانه که برگشتم نفس راحتی کشیدم که بار دیگر خانواده ام را می بینم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد