دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

در جستجوی دوست - قسمت اول

هرگز دوست نداشتم خاطره ای را زمانی که هنوز تمام نشده است بنویسم چرا که حس دانای کل بودن را در نوشته هایم از دست می دهم و حالات زودگذر را که چندان هم مورد علاقه ام نیستند در کل نوشته هایم می بینم
اما برای یک بار هم که شده قصد دارم داستانی را قبل از تمام شدن بنویسم چرا که به نظرم باختی در آن نیست و بازی دو سر برد است. اگر نوشته های امروزم را دوست داشتم که نگهش می دارم و اگر هم نخواستم می توانم وقتی کل ماجرا تمام شد داستان را از اول بنویسم
موضوع دیگری که ذهنم را مشغول کرده این است که باوجود آن که دو ماه از شروع ترم سوم گذشته و دقیقاً مثل پارسال چندان درگیر دنیای مجازی نیستم و فرصت برای نوشتن خاطراتم فراهم است ولی چندان دست دلم به نوشتن نمی رود
تاحدودی نویسنده تنبلی هستم چرا که نوشتن برایم عادت نشده و مثل یک تفریح می ماند.هر موقع که سرشار از احساسات می شوم، می نویسم تا با اشتراک خاطراتم هم کمی سبک شوم و هم آن را برای بعدها ثبت کنم
واقعاً هم کار دلنشینی است و مفید بودنش برایم ثابت شده است!

این ترم خیلی کمتر از حد معمول می نوشتم و برایم سوال ایجاد کرده بود که در این شرایط که اگر نگویم همه چیز، خیلی از چیزها بر وفق مراد است چرا نمی خواهی با نوشتن آنها را جاودانه کنی؟ گاهی هم آهی از ته دل می کشیدم که این دوران بسیار خوش هم مثل برق که دبیرستان گذشت می گذرند و زندگی بعد از 25 سالگی شیرینی های حالا که حتی 20 سال هم نداری را نخواهند داشت

کسی چه می داند شاید خنده ها و خوشی های آن روزگار کمتر از حالا باشد ولی رنگ آن پر رنگ تر و عمیق تر از حالا می شود  

حالا که خوب نگاه می کنم ترم یکم جدا از عواملی مثل جذابیت اتفاقات دانشگاه و اولین بودن رویداد ها که حالا کمتر شده و اکثر اتفاقات تکراری شدند مثل تیم فوتسالمون ایران زمین! اما عامل اصلی که باعث شده بود به نوشتن خاطراتم علاقه نشان دهم احساسات عاطفی ای بود که داشتم

این احساسات در ترم دوم رنگ باختند چون به جز دوبار دیگر میم را ندیدم

اما می رسیم به ترم سوم این که ترم هم برای خودش اتفاقات منحصر به فردی دارد

دو سه هفته ای از شروع ترم یک گذشته بود که مقصودی برایم اس ام اس زد که یه شماره 0311 به گوشی ام زنگ زده و من جوابشو ندادم. شما بودید؟!

من که بعد از آن دیدار تاریخی در 16 مهر، فراوان احساس اعتماد به نفس می کردم آب و هوا را برای شروع یک رابطه رمانتیک مساعد دیدم و دیگر از آن به بعد جسته و گریخته با هم اس ام اس بازی می کنیم و در دانشگاه مرتب سلام و احوال پرسی و این برای پسر مغروری مثل من یعنی خیلی!

بعد از حدود یک ماه شبی را با یار غارم امین بیرون رفتیم و در سرمای دلنشین از اتفاقات رمانتیکی که داشتیم گفتیم و شنیدیم و ضمن لذت بردن از همنشینی و هم صحبتی در کنار قدیمی ترین دوستم سعی کردم گوشهایم را خوب تیز کنم تا شکست عشقی ای که امین خورده بود را نه خودم و نه خانم الف! به آن دچار نشویم

حدسی که خودم می زدم را امین هم زد و به این نتیجه رسیدیم که این یک عشق یک طرفه است اما این بار بر خلاف دفعات قبلی نقش من معشوق است!

چند وقتی بود که خیلی کم اس ام اس می فرستادیم ولی مثل همیشه غافلگیرش کردم و یکشنبه اول آذر که تولدش بود کادویی بهش دادم

البته قبل از صحبت با امین کادو را خریده بودم و شاید اگر این صحبتها را زودتر می کردیم اولین کادویی که برای یک دوست خریده ام به خانم الف تعلق پیدا نمی کرد! 

بعد از آن در حد چند لحظه کوتاه داخل دانشگاه کادو را بهش دادم و برایش آرزوی روزگار خوشی را کردم گفتم که: درسته که شما منو به تولدتون دعوت کردید و گفتید که من به خوابگاه نمی تونم بیام ولی من باید کادو می دادم

خیلی ذوق زده شده بود و گفت براتون کیک تولد می آرم ولی فکر نمی کردم جدی گفته باشد.احتمالاً رسم ادب را به جا می آورد که اگر امشب خوابگاه بودید کیک بهتون می دادم  

بعد هم به کارگاه رفتیم تا اطلاعات و عکسهای تحقیق زلزله بم که قرار بود فردا ارائه کنم را از خانم میرزائی بگیرم.آقای شوهر هم تشریف داشتند و تیکه پرانی می کردند

مهدی سر به سرم گذاشت و گفت: با الف با هم قرار مدار می ذاشتید؟!

گفتم: اگر می خواستم قرار مدار بذارم که داخل خود دانشگاه جلوی همه باهاش صحبت نمی کردم

گفت: می خواستی اینجوری تابلو نشه!

گفتم: من که مثل بعضی ها نیستم برم کتابخونه و قرار و مدار بذارم

خانمش هم دنباله حرفم را گرفت و گفت: آره دیگه بعضی ها از هر موقعیتی استفاده می کنند تا به مراد دلشون برسند! 

در حالی که داشتم اطلاعات را روی کامپیوتر کارگاه نگاه می کردم مهدی گفت: حالا نظرت در مورد خانم الف چیه؟

گفتم: دختر خوبیه فقط یکم اخلاقش تنده!

خودم هم نمی دانم چرا چنین چیزی گفتم ولی چیزی گفتم تا مهدی را دست به سر کنم

نکته اصلی را از صحبتهای مهدی متوجه نشدم

دوشنبه دوم آذر هم از راه رسید و بعد از کلاس کم تعداد سنجش از دور الف را دیدم که از در دانشگاه وارد شد و بسته ای داخل پلاستیکی مشکی در دست دارد

اعتراف می کنم چون هنوز عاشقش نیستم خیلی کنجکاوی نکردم که بفهمم چیزی که در دست دارد چیست

به سمتم آمد و گفت که برایتان کیک آوردم و دنبال یخچال می گشت تا نگهش دارم.من فکر کردم تکه ای کیک است که داخل یه بشقاب برایم آورده است

وارد راهرو کوچکی که به کارگاهمان می رسید شدیم و کیک را در گوشه ای گذاشتیم

با ذوق تمام گفت: اینو برای شما آوردم که ببرید برای خودتون و پدرتون.

باورم نمی شد که یک کیک کامل را اختصاصی آورده باشد!

کنارمان کلاسی تشکیل شده بود و صحبت کردن صحیح نبود ولی آن قدر ذوق زده و مشتاق بود که چیز زیادی نمی گفت و با این که سرش زیر بود نهایت احساساتش را در چشمهایش دیدم

الان که فکر می کنم دلم می خواهد یک دل سیر برایش گریه کنم چرا که من از بس شکست عاطفی و غیر عاطفی خورده ام پوست کلفت شده ام اما او که یک دختر این قدر احساساتی است حتی اگر هم به من برسد و ببیند که انتخابش مطلوب نبوده خیلی ناراحت خواهد شد...چه برسد به این که خدایی ناکرده در رسیدن به من ناکام شود و تا عمر دارد حسرت عشق اول در کنج قلبش بماند

ولی باور کن که من همانقدر که دوست خوبی هستم عشق خوبی برایت نیستم.

ولی چه می شود کرد که کار دل است و عقل در آن جایی ندارد

بعد از آن تک رایی که به منتخب اول انجمن علمی که همانا خودم باشم ولاغیر! داده بود این دومین کار عجیبی بود که کرده بود.انگار خوب می داند که برای به دست آوردن دل من عشوه! و کرشمه!! و راههای معمول که دل 99.99% و بلکه بیشتر! مردها را می برد تاثیری ندارد 

موقع بستن در کیک کمی به مشکل برخوردیم ولی سینه سپر کردم و یکم بهش ور رفتم ولی نتیجه ای نداد! منتهااصلاً حس ضایع شدن نکردم

پیشانی اش کمی کیکی شده بود و هر چه اشاره می کردم کجایش را پاک کند متوجه نمی شد تا دیگر مجبور شدم دستم را بسیار به پیشانی اش نزدیک کنم تا متوجه شود

عقلم را به کار انداختم و زنگ زدم به مهدی و گفتم: بیا کارت دارم

گفت: چی کارم داری؟

گفتم: بیا در مورد تحقیق کارت دارم

الف گفت: من اینو برای شماخریدم، نمی خواهم کس دیگری هم باشه

گفتم:آقای غلامیان و خانم میرزائی هم از خودمون هستند 

(الان که فکر می کنم می بینم عجب جملات عاشقانه ای بهم گفته و من دوزاری ام نیفتاده! جالبه که خودم هم برای ابراز عشق معمولاً به همین جملات غیرمستقیم رو می آورم ولی در فهمیدنشون معمولاً گیج می زنم! )

مهدی از راه رسید و بهش گفتم که خانم الف (بهش می گیم خانم میم ولی برای این که با مرحومه مغفوره جنت مکان! میم اشتباه نشه من اسمش را الف می نویسم.به ادامه داستان توجه فرمایید! ) زحمت کشیدند و کیک تولد آوردند ولی آقای جوکار نیستند تا کیک را داخل یخچال بگذاریم.

به این نتیجه رسیدیم که از نظر امنیت جانی کیک محترم هم بهترین جا صندوق عقب ماشین مهدی است  خوشبختانه هوا هم خنک بود و می شد کیک را برای یک ساعت و نیم نگه داشت.

دقایقی از شروع کلاس شلوغ پلوغ زمین در فضا گذشته بود و می شد حدس زد که آخرین نفراتی هستیم که وارد کلاس شده ایم

بهش گفتم من و آقای غلامیان وارد می شیم و به استاد می گیم دنبال کارهای سایت برای ارائه تحقیق بودیم.

گفت: من چی بگم؟

گفتم: نمی دونم یه چیزی بگید.مطمئماً استاد کاریتون نداره

گفت: پس من بعد از شما می آم.

خوشبختانه هم استاد بر خلاف همیشه پیله نکرد

بر خلاف اکثر اوقات در عقب کلاس نشستم و وقتی همه در تکاپوی گرفتن جزوه از یک دیگر بودند تا سوالهای شفاهی استاد را جواب بدهندالف از پشت سرم گفت که جزوه می خواد و جزوه ام را بهش دادم ولی چند لحظه بعد پسم داد، انگار پشیمان شده بود

گفتم: باشه پیشتون

گفت: نه خودتون بخونید بهتره

گفتم: این بحثهای منظومه شمسی و سیارات را من 6 سال پیش خوندم.اکثراً را بلدم

از چیزی ناراحت بود و جزوه را ازم گرفت ولی انگار می خواست بگوید که بدون هیچ سوالی ازم بگیر و هیچ نگو.ولی افسوس که متوجه نشدم!

آن ساعت هم مثل برق و باد گذشت و مهدی و خانمش در حالی به سمت ماشین می رفتند گفتند: آقای دایی! تشریف بیارید

بعد از کمی گپ و گفت گو با بروبچه ها به سرعت به سمت ماشین مهدی رفتم.

کیک را درآوردیم و خوشبختانه یکم له شده بود ولی نکته اصلی این بود که واقعاً کیک بزرگی بود حتی برای چهار نفر

خوشبختانه چاقو هم با خودش آورده بود و من و مهدی جلوی ماشین و خانمها هم عقب نشستند. یه جورایی بعدها از این ترتیب نشستن خوشم نیامد چون بیش از پیش من و الف را نزدیک بهم نشان می داد. با این که کسی ندید ولی این تصور ایجاد می شد که ماها هم قصد ازدواج داریم!

مهدی گفت: چطوره بریم بیرون روی صندوق ماشین کیک را بگذاریم و بخوریم.

بیرون رفتیم و کیک را که همان جا بود همان جا هم نگه داشتیم!

دوباره مهدی گفت: این خیلی زیاده بهتر زنگ بزنیم به بچه ها هم بیاییند

و خانم میرزائی به دوستانش خانم میرجمال و احمدی و محمدی زنگ زد، فقط جای خانم اسلامی خالی بود که به نظرم آن روز کلاً نبود 

من هم به سجاد زنگ زدم تا با حمید و حسام بیاند و بعد هم مجبور شدم حضوراً بیارمشان ولی بهشان نگفتم که چه خبر است و تیکه ای که سجاد انداخت که چه خبره؟! تو و الف آره؟! را زیر سبیلی در کردم

همه دور هم جمع بودیم و مقواهای کیک بشقابمان بود و دو به دو با چنگالهای مهدی و بعضاً با دست! کیک می خوردیم

بار دیگرپیشانی اش کیکی شده بود و مثل دفعه قبل پس از مدتی موفق شد پاکش کند.اگر یک بار دیگر پیشانی اش کیکی می شد به جای کلیا آدرس دادن خودم با دست پاکش می کردم!

داشتیم با سجاد کیک می خوردیم که بحث به ماه تولد و طالع بینی و از این حرفها رسید و وقتی که بحث به متولدین شهریور رسید خانم میرزائی گفت جای میم هم خالی! جالبه که به علت صمیمی بودن جو می شنیدم که برای معدود دفعات نام کوچک او را می گوید .همان نامی که مخففش میم می شود و من در پیله ای که دور خودم تنیده ام و نوشته هایم او را با همین نام می نامم .

من نیز آهی از عمق وجودم کشیدم...

دوباره مهدی ایده داد که حالا که دور هم جمع هستیم بدون این که الف خانم متوجه بشه پول روی هم بگذاریم و هم کادویی داده باشیم و به نوعی جبران این 2-3 کیلو کیک را کرده باشیم.جداً قرار بود این کیک را فقط من و بابام بخوریم؟!

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
mohsen شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 20:11 http://tinyurl.com/y97ry5r

سلام خوبی ؟
تو هم میخوای ؟
پس بیا تو با هات کار دارم !!!
میدونم که خوشحال میشی !!!
این پیشنهاد منه !!! شانس یکبار در آدمو میزنه
منتظرتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد