دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

در جستجوی دوست - قسمت دوم

از شانس کچل من!آن روز بر خلاف روزهای قبل پول زیادی در جیب نداشتم و همین کار دستم داد
بچه ها پول روی هم می گذاشتند که من گفتم قبلاً کادوام را داده ام و همین صداقتم کار دستم داد.البته اگر راستش را هم نمی گفتم شرایط بهتر از این نمی شد! 
همین که مشخص شد من به الف کادو دادم باعث شد فضولی میرجمال گل کنه و موزمارانه نگاهم کرد و گفت چی بهش کادو دادین؟! 
گفتم یه دیوان حافظ. و بعد هم گفتم اگر بقیه هم تولد بگیرند برایشان کادو می خرم و اشاره کردم که تولد خانم میرزائی را هم پیشاپیش تبریک گفته بودم.
دختر بزرگ منش روزگار هم حرفم را روی زمین نگذاشت و گفت که تولدش را تبریک گفته بودم و اتفاقاً روز تولد من را هم به خاطر داشته منتها به علت مشغول بودن به ازدواج موفق نشده بود سروقت تبریک بگه.فدای سرش!
بعد از کیک خورانی که حکم ناهار را هم داشت به کلاس زمین شناسی رفتم و بعد از آماده کردن سایت کمتر از یک ساعت تحقیقی که دیشب تادیر وقت مشغول آماده کردنش بودم را ارائه دادم.

آن روز هم گذشت و موقع بازگشت من و حسام همراه مهدی و عیالش شده بودیم و چون استاد ایزدی سی دی و دی وی دی بهم داده بود تا غروب میهمان مهدی در خانشان بودیم تا مستند بی بی سی را ببینیم
در طول راه مهدی و خانمش لپ کلام را بهم گفتند که در دوستی با الف احتیاط کن چون او بیشتر از آنچه فکر می کنی از احساساتش برایت مایه گذاشته است و این به نفع هیچ کدامتان نیست  
من هم گفتم که از اول هم چیزی نبوده و چه بهتر حالا که واقعاً چیزی نیست تمامش کنم.
غروب جای خود را به شب داده بود در ایستگاه اتوبوس که منتظر بودم آهی از نهاد وجودم کشیدم و گفتم برای من که غرور و اعتباری که دارم از همه چیز با ارزش تر است حتی دوستی با الف هم می تواند خطرناک باشد چه برسد به این که دل به دریا بزنم و درخواست شماره میم را از مهدی بکنم...نه من مرد این کار نیستم چرا که جگر شیر ندارم!
حرف و حدیث هایی که خیلی کمش به گوشم رسیده بود آزارم می داد و شب با الف تماس گرفتم تا بگویم بهتر است با هم همین ارتباط اندک را در دانشگاه نداشته باشیم.در حقیقت بیشتر جوگیر حرفهای دوستانم شده بودم ولی بعد از یک ساعت و اندی گفتن و شنیدن فهمیدم که خیلی کسان خیلی حرفها پشت سر من و الف نگون بخت زده اند
سیاست من سکوت و بی اعتنایی بود ولی میم با قاطعیت و جدیت دو شنبه بعدی پس از یک روز تعطیلی و یک روز غیبت، رو در رو با چهار نفر از عوامل اصلی این مسائله صحبت کرد
هرچند که احساسات پاک دوست صمیمی ام سجاد در مقابل حرفهای الف جریحه دار شده بود و اشک ریخته بود چون چوب گوش کردن به حرفهای یار نااهلش سیستانی را می خورد و حال میرجمال و محمدی هم گرفته شده بود ولی بیش از پیش فهمیدم که انتقادهای خانم میرزائی که این دو کمی خورده شیشه دارند به جاست 
از آنجایی که از قدیم گفته اند هرکس مکری کند مکرش به خودش بر می گردد این حرفهایی که به گوش خیلی ها رسیده بود نه تنها باعث شد دوستی من و الف کمرنگ تر نشود بلکه قوی تر هم شد نشان به آن نشانی که گفتم کار خوبی کردیم و فردا سه شنبه دهم آذر در حالی که با عجله زیاد یک سری مطلب در مورد چهارسوق پرینت کردم رو به روی ترمینال دیدمش و به دستش رساندم و به همین نام و نشانی مثل دو انسان با شخصیت سوار اتوبوس شدیم و تا انقلاب را با حفظ فاصله اسلامی رفتیم(من در مردانه و او در زنانه نشست، البته یه جورایی تحمیلی از جانب خودم بود! و مجبور شدیم برای هماهنگی بیشتر که کجا پیاده بشویم بهم اس ام اس بدهیم و زنگ بزنیم) و از آنجا تا شهدا و تختی را پیاده روی کردیم و برگشتیم و کلیا گفتیم و گفتیم  این وسط یه سری انتقاد هم از یه عده کردم که خیلی بد نبود چون اونم تایید می کرد ولی دوست نداشتم روحیه شهریوری ام گل کند!  
بعد از انجام دادن کارهای تحقیقاتی و تهیه فیلم و پرسش از پیرمرد کاسب محلی "دروازه نو" هم بخشهای مهمی از زندگی خودم را گفتم و توضیح دادم که زمانی بازیگر بودم و با فلان شخصیت مهم ارتباط داشتم
او هم انگار به زندگی افراد مشهور علاقه داشت و با معلوماتی که داشت صحبتهایم را پیگیری می کرد و دقیقاً روحیه آذری اش را احساس کردم و بار دیگر ایمان آوردم که طالع بینی تاحدودی راست می گوید.از طالع بینی کمک گرفتم تا خودم را بهتر بشناسم و دیگران را بهتر درک کنم
بعد با هم به یک مغازه آب میوه فروشی رفتیم و آب پرتقال و کیک سفارش دادیم ولی او آب پرتقال طبیعی دوست نداشت ولی من برای این که دلش نشکند از لیوانش خوردم تا ثابت کنم برخلاف اکثرمواقع که اهل قانون هستم می توانم بهداشت را بعضی مواقع نادیده بگیرم 
یادم باشه براش آب سیب موز بگیرم چون خیلی دوست داره
تمامی این اتفاقات در قالب همان حرف مهدی بود که روز قبلش وقتی خودم و خودش تنهایی به اصفهان بر می گشتیم گفت که با هم دوست بمانید ولی حد و حدود خود را رعایت کنید
نه همدیگر را با اسمی غیر از اسم رسمی صدا کردیم و کوچکترین لمسی همدیگر را نکردیم، مثل همیشه زیاد هم طرفم را نگاه نکردم درست مثل همان دیدار تاریخی
سواراتوبوس شدیم و نیمه های راه او پیاده شد و من خوشحال و شاد و شنگول اواخر مسیر پیاده شدم و فقط موقعی که می رفت از پشت شیشه خداحافظی کردیم 
در خیابان کشاورزی بودیم که پدر گرامی زنگم زد و پرسید کجایی؟! با این که حواسم بود بیرون بودنم از خانه بیشتر از 2 ساعتی که گفتم طول کشیده و وقت ناهار چند ساعتی است که گذشته بود ولی رویم نشد جلوی او زنگ بزنم و بگم ناهار نمی آیم!
روز رو به پایان بود که به خانه رسیدم و بعد از این که به ثریا خانم گفتم غذا را گرم کند شال و کلاه کردم و به بالای پشت بام رفتم و از ماه که در زاویه خاصی بود چند عکس گرفتم که اصلاً خوب نشدند
به این می گویند یک دوستی مدرن با رعایت اصول اجتماعی!

یک شنبه هفته بعد تعطیل بود و شنبه اش هم تعطیل شدیم و این چند روز تعطیلی فرصتی بود تا مکاتبات خیلی سطحی با ونوس خانم ترم یکی داشته باشم
ماجرا مربوط به تحقیق زمین شناسی با موضوع سیل بود که از دوشنبه هفته قبل ازم آدرس یه سری سایت می خواست و براش کلاس گذاشتم و اجازه دادم باقری شماره ام را بهش بده و وقتی اس ام اس فرستاد جوابش را دادم خیلی هم سرد برخورد نکردم و این یکم برای خودم عجیب بود
ارتباطات این چندوقته که به نوعی سنت شکنی بود میزان جوگیری را در وجودم بالا برد و با وجود این که اصلاً توی خونه نت نداشتم به یه کافی نت واقعاً سریع رفتم و با هزار مکافات که وصفش نگفتنی است! برایش دو فیلم درباره سیل دانلود کردم و عکسها را شب اسلاید کردم  البته من برای بقیه مثل سجاد و حمید و فرشید هم همین کارو کردم ولی از اونجایی که باید همیشه کارهامو انتقاد کنم اعتراف می کنم که بیشتر از حد معمول برای این پروژه انرژی گذاشتم!
دوشنبه ای دیگر از راه رسید و سی دی را بهش دادم و خیلی تشکر کرد و ظهر که شد نیم ساعتی را در سایت منتظر استاد بودیم و اینجا بود که منتخب اول انجمن که همانا خودم باشم ولاغیر! کمکش کردم تا سی دی ای را که ساعتی قبل بهش داده بودم اجرا کند.
الف نگاه سنگینی کرد و راستش را بخواهید از این که حسادش بر انگیخته شد خنده ام گرفت ولی گویا همان هنگام که مشغول کمک به ونوس خانوم بودم دختر و پسر های بی جنبه به به و چه چه راه انداخته بودند
شب که اس ام اس بازی می کردیم با شوخی های بی مزه ام حساسیتش را بر انگیختم و حتی فردا که اس ام اس آتش بس داده بود گفتم که حرف دلت را نزدی و تا آروم نشدی نمی توانیم با هم دوستیمان را ادامه دهیم
خوشحال بودم از این که احساس می کردم دیگر باهاش دوست نیستم و به خودم می بالیدم که چقدر راحت می توانم دل بکنم
شنبه از راه رسید و اصلاً باهاش سلام و احوال پرسی نکردم و فقط دیدم که مثل همیشه جلوی مقنه اش از اون پارچه ها نزده! و موهای خرمای رنگش مشخص است.
یعنی سه ترمه موهاش قهوه ایه و من نفهمیدم؟! یه جای کار می لنگه!
عصر اس ام اس داد که امانتی ای را می خواستم پستون بدهم و لطفاً فردا ازم قبول کنید.
قضاوت زود من خوشبختانه سبب خیر شد چون فکر کردم می خواهد کادوی تولدش را پس بدهم ولی بعد از نیم ساعتی صحبت کردن به این نتیجه رسیدم که فقط می خواسته پول تحقیقش را پس بدهد. ولی فکر این که کادوی که با نهایت خلوص بهش دادم پس بدهد هم اعصابم را خورد می کرد!
زندگی شیرین می شود...
سه شنبه 24 آذر ساعت 12 داخل ترمینال منتظرش بودم تا قراری که هفته قبل کنسل شد را عملی کنیم...پیش به سوی سینما! 
تا دیدمش اصلاً ذوق زده نشدم و همان طور که بودم پیشش رفتم.هر جفتمان هم تیپ زده بودیم.
کمی راه رفتیم و سی دی و دی وی دی زمین در فضا را بهش دادم تا ثابت کنم یک مرد شهریوری دوستی اش را اینگونه ابراز می کند     
به علت وحشی گری برادران بسیجی میدان انقلاب بسته بود و پیش به سوی ایستگاه تاکسی رفتیم و کسی که دیشب الف خیلی مایل بود ببیندش را دیدیم
پدر گرامی ام! 
برای سینما رفتن دیر شده بود پس یک باری را از انقلاب تا نزدیکای درواز دولت راه رفتیم و برگشتیم و بعد که بلیط خریدیم ابوالفضل و دوستش را دیدیم الف گفت آقای طهماسبی بودا
گفتم جدی می گی؟! من متوجه اش نشدم (یه چیز کاملاً طبیعی برای من!  )
خودم را بهش رسوندم و الف هم آمد و بعد از کمی خوش و بش و صحبت در مورد امتحان جغرافیای سیاسی همان چاخانی که به بابام گفته بودم را بهش گفتم.برای تحقیق آمده ایم! 
وارد سینما که شدیم اول اون و بعد که برگشت من رفتم چیز!
از چیز! که بر می گشتم سنجاب و دوستانش و احتمالاً بی افش را دیدم و به صورت نامحسوس از پشت سرش رد شدم و گوشی را دست الف هم دادم
روی صندلی های سینما نشستیم و بر خلاف تصورم او سمت چپم بود و با آب و تاب از شرایط کمیته انظباطی بعد از جلب احتمالیمان می گفت!
محاکمه در خیابان را دیدیم و بعد از این که مثل دو دوست فارغ از جنسیت چیپس و پفک خوردیم و به قول بزرگان جوانی کردیم، فیلم خوش ساخت ولی بی سر و ته تمام شد.
فیلم که تمام شد دلنگرانی من به او هم سرایت کرد و مرتب خودش را می تکوند تا از ذرات ذرت حجیم شده(همون پفک خودمون! ) خودش و لباسش را نجات دهد و در اوج جو گیر شدن با دستم پاهایش را تکوندم و گفتم که بقیه جاهاش! را خودش بتکوند
بعد از دیدن فیلم خبری از آب نبود که بریم و دستامون را بشوریم ولی برای حسن ختام کارمون مثل قبل از دیدن فیلم که آب سیب و موز خوردیم رفتیم و در چایی خانه سنتی پایین سی و سه پل در هوای سرد چایی گرم خوردیم!
در اتوبوس هتل پل هم برای اولین بار کنار هم نشستیم
نکته جالب اینه که خودش هم از این مدل دوستی خوشش اومده و از این که در این حد با هم دوست هستیم ولی همچنان شما خطابش می کنم لذت می برد
احساس می کند این همان پسری است که همه به نجابت می شناسندش و رفتار امروزش هیچ تضادی با ترم یک که با دوستش هاجر از سر به زیر بودنم تعریف می کردند ندارد  
ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد