دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

انتقام شیرین - قسمت اول

این چند وقته حس جدیدی را تجربه کردم...حس انتقام!
آدمی هستم که خیلی چیزا را به دل می گیرم، چه خوب چه بد
تقریبا احساساتم زود منقلب می شه و این از نشانه های روحیه جوانیه
دوشنبه 24 فروردین پارسال اتفاق عجیبی برایم رخ داد که خوشبختانه چون توی دفترچه خاطراتم (که همین جا باشد و نه جای دیگه) نوشته شده  با جزئیات کامل به خاطر دارمش
هر چند که تا مدتها بعد هم سعی کردم از واقعیت فرار کنم ولی حالا که آن حس فروکش کرده پیامی را که همان نگاه اول بدور از احساساتی شدن دریافتم زیر لب زمزمه می کنم:
"شکست"
آره! دایی همیشه پیروز بازی را رسما در آن ظهر کذایی باخت و این را می شد از حرفهای سربسته مهدی هم فهمید

از اول هم میم لقمه مناسبی برایم نبود و این واقعیت را خودم بهتر از هر کس دیگری می دانستم اما ترس از تنهای چشمهایم را کور و گوشهایم را کر کرده بود

از همان روزگار مثل هر بازنده دیگری تلاش کردم تا بار دیگر بخت خود را محک بزنم.اما این بار با سماجت کمتر

اولین گزینه ام ایران پور بود که کلا حکم دیکته ننوشته را داشت و فقط ظاهر مغرورش را پسندیدم

عاطفه خانم قصه ما از نظر ظاهری 180 درجه(دقیقا همین میزان درجه)با مرحومه مغفوره جنت مکان میم تفاوت داشت.گواه این حرف این بود که وقتی روی صندلی می نشست پاهایش به زحمت به زمین می رسید و پایه خنده ناصر و بقیه می شد

هر چند من به دنبال معنویات گمشده در دنیای وانفسای امروزم و گواه این حرفم آن است که در راه تهران وقتی همه برای نماز پیاده شدند تنها او بود که چون من و مهدی نشست و باسن مبارک خود را به الله و ممد عربه و خاندان کثیف و نجسش یک جا کرد و این عمل مهرش را به دلم انداخت اما حقیقتا فیزیک جالبی نداشت و ایدئولوژی نوظهور دایی اییسم را در نزد همگان به خطر می انداخت

حالا 4 نفری که نمی دونستد دایی چه خریه به جهنم! اونایی که رفیقم بودند نمی گفتند: نصف دیگه این دختره کو؟! و این جا بود که در مقابل تئوری خودم باید خفه می شدم

خوشبختانه خیلی اکتیو نبود و ترم بعد هم سماجتم به نتیجه نرسید(بازم خوشبختانه!)

کمی کمتر از یکمین سال تولد عشق میم در قلبم,در همان مکان نامبرده! جوانه ای جدید سر از خاک بیرون آورد که هنوز هم غنچه اش باز نشده تا نام عشق به خود بگیرد اما سه بهار است که ریشه هایش روز به روز محکم تر می شوند

آن اتفاق خوب در آن شب رویایی چون مرحمی قوی زخم قدیمی ام را التیام بخشید اما خود درد جدیدی به نام دوری ازدوست ایجاد کرد که تاثیرش می توانست از جدایی بدتر باشد

خوشگل خانم قصه ما اخلاق خوبی دارد و در کنار پاهایش که روی زمین است نمک خاصی در چهره دارد و حتی توانست نظر مشکل پسند روزگار که همانا خواهر گرامی است را جلب کند

اما همانطور که گفته شد جدایی جغرافیایی آفتی است که نمی گذارد ریشه این دوستی عمق پیدا کند

بعد از آن برای اولین بار سعی کردم تک روی کنم و داستان الف پیش آمد که از اول اشتباه بود و بار دیگر یابوی این دل بی صاحب افسار خود را در ترکستان می دید و یاد میم کرد

یکی از مدل های رایج عشق که آقایون شهریوری بیشتر مستعدش هستند اینه که عاشق تصورات خود می شوند و با آن مدتها زندگی می کنند

اما از رابطه ام با الف هم درسهای زیادی گرفتم و غیبتش باعث شد شخصیتی را که بازیافته بودم نمایان کنم

ترم چهارم خیلی سریع شروع شد ولی در عوض کاشته های ترم سوم  هم سریع به ثمر نشست

یک ماه اول ترم منتهی به اواخر اسفند  زمانی بود که فینالیست ها مشخص شوند که اولی سارا خانم بودند که در نمایشگاه کشف شد

دختر دانایی هست و فعال بودنش باعث شده حسی متفاوت از گذشتگان بهم بدهد

مهدی هم به اندازه یک ترم دومی اکتیو قبولش دارد اما اگر بفهمد گوشه چشمی هر دو بهم داریم نمی دانم واکنشش چه خواهد بود؟!

با نونی که امروز سه شنبه در سفره ام انداخت ماجرا جالب تر هم می شود

راستی تا یادم نرفته بگم بر خلاف ظاهر ریزه میزه اش (اما تو دل برو.هر چند شاید نتواند فراتر از گوشه ی دلم را پر کند) مربی دفاع شخصی هست و برای من که ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم پوئن مثبت محسوب می شود

بالاخره هر چی نباشه کمی روحیاتم به متولدین صور فلکی ترازو به دست نزدیکه و دلم نمی آد بی عدالتی کنم

اما سرنوشت ماجرا با آن دیدار انقلابی در نمایشگاه منابع طبیعی که شرحش گفته شد به پایان نرسید.هر چند آن شب واقعا خوشحال بودم چون رویای فراموش شده ام را یافته بودم اما این پایان ماجرا نبود

برای نمایشگاه ایکس را هم خیلی بی شیله پیله دعوت کردم و با آن که دو روز انتظار تمام وقتم به دیدنش منجر نشد اما برایم بی نتیجه هم نبود!

با آن که در تعطیلات نوروز با سین کم و بیش در تماس بودم اما همچنان برای دادن حکم اولیه سکوت می کنم حکم نهایی که جای خود دارد!

بعد از دو هفته سکوت، هفته سوم سال جدید را با رفتن به دانشگاه در یک شنبه 15 فروردین شروع کردم. مثل اولین روز پارسال با تاخیر!

اما روز جالبی نبود

حسام داغون تر از اون چیزی بود که شب قبل پشت تلفن نشان می داد و همین ناراحتم کرد. اون روز روز باخت حسام بود و من هم از باخت دوستم با وجود این که مقصرش هیچ کس به جز خودش نبود ناراحت شدم

فردا دو شنبه بود و فقط ساعت 10 تا 12 کلاس جغرافیای گردشگری داشتیم و از قبل تصمیم داشتم هر جوری شده سر صحبت را با ایکس باز کنم و خیلی رک و رو راست فامیلش را بپرسم

آن روز را هم دیر به کلاس رسیدیم ولی حراست به سجاد گیر داد و همین سوژه خوبی شد تا نقش پدر معنوی بچه ها را بازی و دیر آمدنم را توجیه کنم

بعد از کلاس مهدی گفت بیا تا باهم بریم ولی مواظبت از بچه ها را بهانه کردم و بعد از کمی گرسنگی خوردن در حالی که داشتیم زمین دانشگاه را با پاهایمان متر می کردیم اتفاقی که فکرش را می کردم به وقوع پیوست

ایکس و سایر دوستانش مثل من و دوستان مشغول راه رفتن بود. کلاً شخصیت اجتماعی گرایش مثل خودمه و بی ارتباط به رشته اش نیست!

از لاین اون سمتی (نه این سمتی که خودم توش بودم!) دیدنم و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: راستی فامیلی شما چیه؟!

باورم نمی شد به این راحتی چنین فرصتی نصیبم شود

فامیلم را گفتم اما نتوانستم گل بزنم ولی زمینه را برای یک گل دیگر فراهم کردم

بعد از این که شوخی ریزه میزه ای کردم و از آن لاین به این لاین آمدند چند دقیقه ای در مورد کار گروهی و نمایشگاه صحبت کردیم و من گفتم که چرا نمایشگاه نیامدید و ایکس به نمایندگی از بقیه گفت چون خیلی برنامه کلاسیمون فشرده است

کمی هم حمید در بحث ها کمکم می کرد و قرار شد برای فردا کارهایی که تا حالا کرده ایم را نشانشان بدهم

شب که شد تادقایقی بعد از 1 شب اطلاعات را خوب و بد می کردم و بعد از این که دی وی دی رایتر کلیا سر و صدا کرد و مثل پدرس فداکار با دستم کیس را گرفته بودم تا صدایش بقیه را اذیت نکند به سراغ دست نویس های به ظاهر بی فایده رفتم و می خواستم فردا به عنوان سند کیفیت کارم رو کنم

در آخر هم شیطنت کردم و به یاد خرداد پارسال یکی از تراکت های تبلیغاتی رئیس جمهور موسوی را با چسب به دور کاغذها چسباندم و سعی کردن آن را اتفاقی نمایش دهم

سه شنبه از راه رسید و در حالی کلاس نقشه برداری شروع شد که استاد نجفی گفت که می خواهد کلاس را تا ساعت 1 ادامه دهد و من هم موافق بودم اما کمی که به ماجرا دقیق تر نگاه کردم دیدم اصلاً مناسب نیست و باعث می شود زمان طلایی را از دست بدهم البته قبل از شروع کلاس هم دوست ایکس سراغ نمونه کارها را ازم گرفت ولی کلاس داشتم و باید می رفتم

کلاس خوشبختانه چندان طول نکشید و بعد از کلاس کمی دنبالشان گشتم ولی پیدا نشدند و ترسی کذایی وجودم را گرفت که نکند فرصت به این خوبی از دست برود و شب دست از پا دراز تر این دی وی دی و کاغذها را به خانه برگردانم؟!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد