دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

کنکور عشق - قسمت دوم

اوایل زمان به کندی پیش می رفت و این که باید مواظب رفتار و حرکاتت به صورت ویژه باشی تا کوچکترین خطایی نکنی باعث می شد نگران شوم و برای تمام شدن آزمون و ختم به خیر شدنش ثانیه شماری کنم
آزمون به مرحله خوشمزه اش رسید...اجرای بند شیرین خوراکی!
اما هیچ یک از مراقبان و رابطین سهمی از ویفرهای موزی و شکلات های کاکائویی نداشتند و این برای همه جالب نبود مخصوصاً من که اکثراً اوقات قند خون پایینی دارم
مثل یوزپلنگ که پشت بوته های بیشه قایم می شود تا در زمان خاص با سرعت هر چه تمام تر به سمت شکار حمله کند کمین کردم
صبح اس را با خانمی که بسیار شبیه خودش بود دیدم اما به علت کمبود وقت نشد فرصت نشد با هم سلام و احوال پرسی کنیم اما خوشبختانه داخل جلسه دیدمش که مسئول کنترل کارت شناسایی و مهر امضاء کردن کارت ورود به جلسه داوطلبان بود

حوزه ما شماره 10 بود و حوزه 9 هم دقیقاً چسبیده بود و بدون هیچ واسطه ای با هم ارتباط داشتیم. دختر رئیس دانشگاه گفت پریز اینجا برق ندارد و ما می خواهیم پنکه را روشن کنیم. خانم باس.. که نتوانست کاری کند من را مسئول کرد که فیوز را وصل کنم. این هم از مضرات مرد بودن!
فاضل را دیدم و به او ماجرا را گفتم ولی او از من گیج تر بود چرا که با کشیدن یک دو شاخه باعث شد برق حوزه کلاً قطع شود! ولی زود وصلش کرد
می خواستم یک جوری به بقیه بفهمانم کار من نبود!!. ولی خوشبختانه ختم به خیر شد.
یکی دو بار هم خود رئیس دانشگاه وارد حوزه شد
بعد از یک ساعت تشنگی عده ای از داوطلبان از آب سردکن موجود در سلف با آن لیوان های نه چندان تمیزش استفاده کردم و ساقی شدم. خودم هم از همان لیوان آب خوردم. البته کمی بعد تر سلیمانی مستخدم دانشگاه کلمن با لیوان یک بار مصرف آورد و دستش را کوتاه نکردم
کمی مانده بود تا دو سوم زمان آزمون تمام شود که پسرک بازیگوش می گفت دستشویی دارد. با قاطعیت زیر بار نرفتم و گفتم صبر کند تا ساعت 10 شود و بعد برگه را بدهد و برود
ساعت از 10 هم گذشته بود ولی بازهم باید یک ربعی را صبر می کردند که گفت: چرا سوالهای بقل دستی ام با من فرق می کند
در دل خود خنده ای شیرین کردم و گفتم: بهت گفتم بودم حواست به برگه خودت باشه...سوالهای اون با تو فرق داره
اما انگار خیلی هم برایش مهم نبود
ساعت 10:15 نیمی از جلسه برگه های خود را دادند و رفتند
یکی بدجوری خوابش برده بود. رفتم پیشش و گفتم: برگه ات را بده و برو
ولی جوابی نداد
چند بار صدایش کردم ولی تکان نخورد
چند بار تکانش دادم ولی بازهم تکان نخورد. کم کم داشتم نگران می شدم که مبادا غش کرده باشد و از آن بدتر مرده باشد! ولی خوشبختانه از خواب نازنین بیدار شد و گفتم: برگه ات را بده و برو
البته این خوابیدن اتفاق جدیدی نبود چون از اول جلسه عده ای می خوابیدند و بیدار می شدند و خانم باس.. هم گفت: کاریشان نداشته باشید... بگذارید بخوابند
سالن خلوت شده بود و کنترلش راحت تر شده بود و اینجا بود که آقا یوزپلنگه چشمش به ویفری افتاد که دو سومش خورده نشده بود و به سرعت به سمت شکار دویدم و با همان سرعت خوردمش تا کمی فشارم بالا بیایید
البته بازهم دلم می خواست اما دیگه زیادی روی نکردم
درس خونها بدجوری به برگه چسبیده بودند و با همان اشتیاقی که بازیگوش ها به بیرون رفتن داشتند آنها به داخل حوزه ماندن داشتند
کم کم آنها هم شروع به دادن برگه های خود می کردند که خانم باس گفت: گرسنه ام است..ای کاش یه چیزی بود که می خوردیم
شکاری را در جایی نشان کرده بودم.به سراغ ویفری دست نخورده رفتم و به دستش رساندم و بعد از چند لحظه تکه ای از آن را به همه داد
اولش می خواستم تعارفش را رد کنم اما دیدم کوتاه کردن دست خواهر منشی رئیس دانشگاه که رابطه خوبی هم با اوشون! دارم کار قشنگی نیست
تعداد افراد مانده در جلسه کمی بیشتر از تعداد انگشتهای دو دست بود (می تونید از انگشت های پاهاتون استفاده کنید! فقط قبلش پاهاتون را بشورید که بو نده!!  ) که بنا به دستور رابط حوزه شروع به شمارش پرسشنامه های تحویل داده شده کردم
شمارشم درست بود و بعد از کندن کارت های ورود به جلسه روی صندلی ها منتظر ماندیم تا چند دقیقه دیگر هم به خوبی و خوشی سپری شود
فکر کنم ساعت 11 و نیم بود که زمان آزمون به پایان رسید و بعد از کندن تمامی کارتهای ورود به جلسه و شمارش نهایی پاسخ نامه های و پرسش نامه ها پنج نفره کنار هم نشسته بودیم و همگی از کار هم رضایت داشتیم و مشغول تعریف کردن بودیم 
بحث اصلی سر ماشین حسابها بود و این که خوشبختانه ختم به خیر شد و خانم باس.. گفت: که یکی از پسرها از روی بقلی اش دید گفتم از روی اون نزن گفت باشه پاکش می کنم
برای این که خاطره بی مزه اش از پسرک شیطون مو کوتاه مشکی پوش را کمی با مزه کنم گفتم: اتفاقاً همان یه دونه تست را همان لحظه پاک کرد
اما از چند دقیقه قبل در فکر این بودم که بعد از ظهر بمانم یا بروم
کنکور رشته های حسابداری و... بعد از ظهر بود و ظاهراً ماندنش اختیاری بود
انرژی زیادی را صرف صبح کرده بودم و خسته شده بودم
بین دو راهی عجیبی قرار گرفته بودم که به خانه بروم و یا مثل یک مرد بازی را تا آخر به خوبی هر چه تمامتر به پایان برسانم
به قول دکتر ان(رئیس دانشگاه) مسئله آبروی دانشگاه نیست، آبروی نظام جمهوری اسلامی است(زرشک!)
ناهاری معمولی بهمون دادند و سیر شدنم باعث شد تا جو گیر بشوم و ظهر بمانم
کارتم را تحویل دادم و کمی این دست آن دست کردم و دیدم انگار خبری نیست گفتم می روم خانه 
در همین حین اس و دختر عمویش را دیدم که اولش فکر کردم مادرشه( چه مامان جوانی!) و مثل همیشه جنتل من وار باهاشون صحبت کردم و خداحافظی کردم
ولی بعد آقای میرزایی گفت: صبر کنید شاید بهتون نیاز داشتیم
رفتم خوابگاه و کمی خوابیدم و بعد که برگشتم خبر خاصی نبود و دقایقی با پسری خوش تیپ که مکانیک خوانده بود و او هم چون من مراقب بود گرم صحبت شدم
بعد از مدتی انتظار گفتند نیازی بهتان نیست و راستش را بخواهید به همه بچه ها بر خورد که چرا این همه وقت مارا الاف کرده اید؟
اما بی کار نماندیم و کاری که اس صبح می کرد را من هم کردم
به کلاسی در پایین که در آن اولین امتحان ترم اول را دادم رفتم و با دقت کارت شناسایی افراد را کنترل و با چهره شان تطبیق می دادم 
بعد از گرفتن امضاء از استاد خواجه دوست داشتی به بالا رفتم و از اس جان برای مرتب کردنشان کمک خواستم که او گفت: پس کارتهای داوطلبها کجاست؟
و اینجا بود که فهمیدم وقتی آن مرد مراقب پرسید کی کارتهایشان را می گیرید باید متوجه می شدم که نشدم! 
خوب این سوتی هم طبیعی بود و یکم پایه خنده خودش و فامیلش شدم
کارتها را هم با جدیت گرفتم و هر که نداشت بدون ترحم نامش را می نوشتم حتی کسی که نسبتاً دوست بود (فاضل)
بعد از دقایقی استراحت در دفتر اساتید آقای میرزایی اجازه مرخصی داد و بالاخره کارمان تمام شد
اگر اس نبود بیشتر احساس خستگی می کردم هر چند کارم در بعد از ظهر سبک تر از صبح بود ولی انصافاً مراقب جلسه بودن کلاس خاصی داره حتی برای خود فرد!
  عصر بعد از 12 ساعت در دانشگاه ماندن رفتم بیرون و بچه هایی را می دیدم که شلوغ پلوغ می کردند ولی من احساس غرور کذایی می کردم
بعد هم سوار مینی بوس شدم و از شدت خستگی تمام مسیر را خواب بودم 
خودم را بستنی مهمان کردم و در همین حالات یکی از بچه های محل را دیدم و سراغ گرفت که چه می کنی و بالاخره یکی را پیدا کردم که جمله غرور انگیز من مراقب کنکور بودم را بهش بگم!
بعد هم کلیا برای امیر کلاس گذاشتم و گفتم اف جان دیگر هیچ راه فراری ندارد. من پیشرفت زیادی کرده ام!!
همین دیگه...

نظرات 1 + ارسال نظر
یونس یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 17:26 http://parsz.com/parsj

سلام.وبلاگ عالی داری. برای تبادل لینک مراچعه کنید http://parsz.com/parsj

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد