دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

فصل جدید - بخش دوم

روز دوم – میتینگ ضد بحران

"خودمان بحران ایجاد می کنیم و خودمان هم بحران را از بین می بریم!"
پیرو همین اصل مهم میتینگی در 26 آبان برگزار کردیم
در اتاق فکرمان با فرزاد و محمد مثلثی ایجاد کردیم و با برنامه ریزی بسیار زیاد عید قربان را به عنوان روز مناسب انتخاب کردیم
چرا فقط رژیم اسلامی راهپیمایی فرمایشی برگزار کند و با مانور دادن روی آن سعی بر مشروعیت زایی کند؟! ما هم فرزندان همین انقلاب و پیرو همین راهیم!
در بهترین شرایط روز را در حالی آغاز کردیم که روما جان می خواست کنار بنر نایب قهرمانی ذوب آهن در جام باشگاههای آسیا عکس بگیرد و برای همین با دوربینم به یاری اش رفتم
پل فلزی بودیم که فرزاد هم به ما پیوست و اینجا بود که سه ضلع مثلث بهم پیوستند و در این جور مواقع اتفاقات خوبی می افتد 

به دور از تمامی مسائل با هم مشغول پیاده روی به سمت پل مارنان بودیم و من به زور چیپلت به دو دوستم می دادم که ناگهان در انتهای خیابان خلوت دو دختر دیدیم، پشست سرشان دو دختر دیگر هم بودند 
اصلاً حواسم نبود ولی فرزاد گفت: نگاه کن مهریه! اونم سمیه است
وقتی اینو گفت که فاصله مان خیلی کم شده بود و هنوز به صورت کامل متوجه حرفش نشدم ولی ناگهان چشم در چشم افتادیم و فقط خندیدم
با این که غافلگیر شده بودم ولی تصمیمی گرفتم که بسیار از انجامش خوشحال شدم 
از آنجایی که دو دوستمان تنها نبودند صحیح نبود باهاشون سلام و احوال پرسی کنیم و صرفاً همان خنده شیرین دو طرفه کافی بود
این دیدار ساده خیلی هیجان زده ام کرد و برای اولین بار بود که با دیدن مهری احساس ششور و شعف می کردم،حسی که مدتی بود از تجربه کردنش محروم بودم و درست به خاطر ندارم آخرین بار چه وقت احساسش کرده بودم
به سرعت به خانه برگشتم و لباس های نو بر تن کردم تا ثابت کنم این میتینگ برایم مهم است و بر اساس همین استدلال محمد، مهری هم چنین کرده بود
با کمی تاخیر در حالی از روی سی و سه پل رد می شدم که محمد منو دید و اولین کسی بود که از تیپ جدیدم به وجد آمده بود
به هتل پل که رسیدیم دو دوست هم آنجا بودند ولی اول کار ندیدمشان.برای این که تمرکزم بالا برود عینک دودی را از چشمم در آوردم و به لباسم آویزان کردم ولی بازهم خبری از حس خاص! موقع دیدن مهری نبود
موفق به دست دادن نشدیم و این اولین فرصتی بود که طبق برنامه ریزی پیش نرفت
چهار تایی مشغول طی کردن چهارباغ بودیم و در عین حال گپ می زدیم ولی مهری مثل بسیاری از اوقات ساکت بود و با سمیه حرف می زدم
رو به روی کافی شاپ مورد نظر رسیدیم و کار را بدون امین و فرزاد شروع کردم.

تا وارد شدیم ساغر را دیدیم و بعد از سلام و احوال پرسی گرم به روی صندلی ها نشستیم ولی من کمی شاکی بودم

چون طبق برنامه قرار بود که دو تا میز شویم ولی ساغر ابتکار عمل به خرج داده بود و یک میز بزرگ درست کرده بود...چیزی به روی مبارکم نیاوردم

همانطور که محمد هم به گوشم خوانده بود خیلی نباید روی برنامه ریزی حساب کرد و برایم سخت بود که در چنین شرایطی قرار بگیرم...چون اولین بارم بود که اینجوری غافلگیر می شدم.

خواهر دوستم الهه ملقب به الهام هم آمد و در دیدار اول حسابی تحویلمان گرفت ولی بازهم امین و فرزاد نیامدند و همین شرایط را برایم دشوار می کرد.

ساغر که چندان چشم دیدن فرزاد را نداشت و پیش از این هم به گوشم خوانده بود که اگر اون باشه نمی آد دوبار ازم پرسید که فرزاد می آد؟ و من ضمن این که سعی می کردم گاف سمیه را بپوشونم تلاش کردم با سیاست جوابی بدهم که دروغ نباشد...چون به زودی فرزاد می آمد و ممکن بود اتفاقی ناگوار بیفتد

خوشبختانه هیچ چیز دهمین میتینگ دسته جمعیمان بد پیش نرفت ولی ذهن ایده آل گرایم سطح توقعش را بالا برده بود که چرا اتفاق خوبی برای شخص خودم نیفتاد؟

البته بعدها به این نتیجه رسیدیم که این میتینگ نه تنها در زمینه ارتباطات جمعی فواید زیادی داشت بلکه در روابط شخصی ام هم موثر بود...فقط باید کمی صبر می کردم

بعد از 2 ساعت و گرفتن چند عکس و چند منبر رفتن میتینگ تمام شد و جیب مبارک ما هم خالی

آخر شب هم با محمد و فرزاد و خواهرش راهی خانه شدیم و من هنوز در شوک این بودم که چرا حادثه خوبی برایم اتفاق نیفتاده



نظرات 1 + ارسال نظر
مریم و سعید سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 17:52 http://saghf.blogsky.com

سلام ! دلت بی درد باد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد