دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

روز انتقام

قبلاً هم گفته بودم که واژه انتقام مفهومی متفاوت از کینه پردازی شخصی داره
پنج شنبه 12 خرداد 90 دقیقاً همون تی شرت سرمه ای که جمعه 7 خرداد 89 پوشیده بودم را به تن کردم و سعی کردم انتقام اون اردویی کذایی که به زهر مار تبدیل شد را بگیرم

روی موفقیت اردوی بیرون شهر خیلی حساب باز کرده بودم ولی نداشتن طرح مشخص از جانب خودم و برگزار کننده اردو باعث شد کلی و جزئی طرح شکست بخورد.

البته موجود مثبت اندیشی هستم و حتی آن را هم به فال نیک گرفتم ولی هیچ دستاوردی نداشت و حتی باعث دلسردیم هم شد!

اما این بار باید آن چک وصول نشده را پاس می کردم



صبح زود بیدار شدم و بیشتر از یک ساعت الاف شدم اما بالاخره حسام رو به روی ترمینال آمد و درست در همان مکان تاریخی چند دقیقه دیگه هم منتظر ملی جان شدیم
از همان اول کار بوی ضد حال می آد و نیامدن پرس خبر بدی برای حسام و جمع بود اما از آنجایی که کار با نقشه پیش می رفت مرد زرنگ روزگار فوراً چاره ای اندیشید و او هم به جمعان اضافه شد تا خستگی در کنیم
منهای عاطفه و فائزه بقیه اعضاء نمایشگاه نقش مشخصی داشتند و علاوه بر آن بر شوور فاطی مهمان پیک نیکمان بودند
از صبح تا حدود 11 ساعت بعد در بیشه های اطراف زاینده رود در گوشه ای نه چندان شلوغ و نه خیلی خلوت بودیم و گل گفتیم و گل شنیدیم.
نکته جالب اینه که ده نفر بودیم و همه با هم جفت بودند!
مامان مین و ممد
ماری و جوزف
علی و فاطیما
حسام و پرست
من و ملی
دو جفت اولی که با هم رفیق 6 دنگ شده اند  و جفت سومی که مزدوج گشته اند و دو تای دیگر در شرف پیوند خوردن می بودند
اگر خواست من و چراغ سبزم نبود ملی در آن جمع جایی نداشت
انصافاً هم از هر زوج دیگری ساکت تر بودیم ولی بقیه همه جوره هوایمان را داشتند و مرتب ما دو تا نفر را بهم متصل می کردند. البته با وجود این که هر کسی یاری داشت اتصالمان خیلی هم کار سختی نبود
خیلی خوش گذشت و همه از تیپ جدیدم تعریف می کردند و سعی کردم با کم کردن خجالت اعتماد به نفسم را در برابر تعریفها بالا ببرم
به غیر از نبود جمعی که پل های برای رسیدن به هدفم بشوند به انقلابی نبودن تیپم هم پی بردم  ابزار موفقیتی که پارسال نداشتم ولی خوشبختانه حالا بهش رسیده بودم
سر سفره ناهار در حالی که جوجه به بدن می زدیم من و ملی جان رو به روی همدیگر افتادیم و در حالی که از شرم اکثر اوقات سرم زیر بود خوشحال شدم که ناهاری را باهم خوردیم و لعنت فرستادم به روزگار که نگذاشت من و اف حتی یک لقمه را باهم بخوریم
شاید مشکل از روزگار نبود و مقصر خودمان بودیم...
او هم مثل خودم با شرم و حیا بود و اصلاً تعجب نکردم چرا که وقتی ماری به گلوبندم گیر داد درش آوردم و گفتم:
" این جمع دو تا شهریوری گل داره"
پرسید: کی و کی؟
گفتم: من و محمد جان
گفت: ملی هم شهریوریه
از تعجب خشکم زده بود ...چیزی را که چند شب پیش به فرزاد گفته بودم حالا به واقعیت می بینم
بلافاصله گفتم: حدس می زدم شهریوری باشه ، متولد دهه اولی؟
گفت: نه
گفتم: پس نیمه اولی؟
گفت: 17 امم
ضایع شدم و با خنده گفتم: حالا برای 2 روز معامله را نزنید بهم
عصر که شد تلاش کردم تا هر جور شده قدرت طالع بینی خودم را نشانش بدهم و ثابت کنم ادعایم درباره حدس زدن تاریخ تولدش درست بود به علی گفتم: شما باید متولد آذر باشید؟
گفت: البته آخرشم، شب یلدا
گفتم: ولی رگ آذر ماهیت قوی تره
گفت: از کجا فهمیدی؟
گفتم: دیگه دیگه!
ملی هیچ نگفت و مثل اکثر اوقات شنونده خوبی بود و به گفتن جملات بسیار کوتاه که همانها هم وقتی به من می رسیدند کوتاه تر می شدند بسنده کرد
عصر که شد بهش گفتم: ببخشید ولی مجبور شدم شمارتو از مامان مینا بگیرم.
گفت: اشکالی نداره
و آن روز صبح بعد از 2 ماه بالاخره موفق شدم شمارشو با واسطه به دست بیاورم
ولی چون خودش مستقیم شماره نداده بود نمی شد به همین راحتی سر صحبت را برای مکالمه های بعدی باز کرد
محتاط شده ام و سعی می کنم با سیاست پیش بروم
آن روز بیش از تمام سختی های سرد اردوی یک سال و پنج روز قبلش خوش گذشت و با خوابی که آن روز و فردایش رفتم خستگی جسمی و روحی تمام ترم از تنم بیرون آمد
خوشحالم که در مبارزه قبلی راحت تسلیم نشدم اما وقتی باختم شکست را پذیرفتم و سعی کردم با تمامی ابعاد هضمش کنم و حالا با دستی پرتر از قبل وارد میدانی شده ام که اگر کمی اراده ام را بیشتر کنم به مرور زمان برنده قطعی و قاطع خواهم شد

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام دوست خوبم ، وب جالبی داری ، بیا این آدرس سوپرایز شی
www.group-asemon.dxd.ir
عضو شیا
میبینمت
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد