دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

بازی عشق

پرده اول

عشق دیروز


سال ها پیش عطش شدیدی برای IV داشتم و به شدت منتظر وصال عشقم بودم.

چون پول نداشتم (و هنوز هم ندارم!) شرایط وصال فراهم نبود، تابستان 87 دم را غنیمت شمردم و با S.A سرمو  گرم کردم. پاییز هم مشغول درس و عاطفی جات شدم و دیگه بهش فکر نکردم.

حتی یادمه وقتی خبر رسیدنش را شنیدم هر چند خوشحال شدم اما دیگه ذوق و شوق قدیم  را نداشتم و با یکبار دیدنش از نزدیک دلم آرام گرفت.

بازهم بهش فکر نکردم و با کمترین میزان توجه بعد از یک سال و دو ماه وصال حاصل شد.

تابستان دردناک 88 را باهاش سپری کردم و راضی بودم، هر چند به اندازه سال قبل آرامش بخش نبود.

تابستان 89 مصمم بودم یاغی بازی نکنم و داستانی پیش برم تا از منظم بودن لذت ببرم. همه چیز برای مدت کوتاهی خوب پیش می رفت که ناگهان باگی عجیب باعث شد همه زحماتم به باد فنا برود و برگشتم به نقطه صفر. این ضربه ناگهانی دلسردم کرد و حوصله تکرار هم نداشتم و کلا قیدشو زدم.

دیگه هم درست و حسابی اجرا نشد (حتی یادمه تو سفر مشهد با لپ تاپ امیرحسین هم تستش کردم) بنابراین تصمیم گرفتم پلتفرمم را عوض کنم و تابستان 90  این کارو کردم ولی بازهم وصال حاصل نشد.

در ادامه با دشواری بسیار بلو ری تهیه کردم و یکی از صبح های اسفند بعد از بازگشت از سفر بلافاصله به سمتش رفتم و بالاخره موفق به اجراش شدم، ولی بازهم به صورت جدی ادامش ندادم (چراشو نمیدونم)
امسال پس از 10 سال دوباره وصال حاصل شد اما...

با همه خوبی هاش که با چاشنی نوستالوژی لذتش دو چندان می شود باید بپذیرم که عالی نیست و عیب های  بزرگی دارد
در برابر V خیلی ضعیفه و رسالت اصلیش که سرگرمیه را به خوبی انجام نمی دهد
در این بین مدتی با دیگر عشق آن دوران Opera سیر کردم و با اینکه بسیار بهتر از قبل شده اما به گرد پای Chrome نمی رسه!
باید بپذیرم که عشق دیروز مال دیروزه و هیچ جای در امروزم نداره
همونطور که  کروم و V عشق نبودن اما از لحظه اول فهمیدم بهترینن.

+

تابستون به معنای واقعی کلمه کوفتی 82  رو در کف مافیا1 و VC بودم. با حداقل امکانات چند تا عکس کوچیک از دارینوس می گرفتم و با کمک Compu Pic پن زوم میکردم و کف میکردم.

بعد از طوفان سیستم رو آپگرید کردیم و اول وایس سیتی و بعد مافیا اونم  فارسی! بازی میکردم.

سال 83 در انتظار S.A بودم ( گوشه چشمی هم به داشتن Ps2 داشتم مثل سال قبلش)  و بعد از انتشار برای Pc  به دستش آوردم و  سال ها سرگرم بودم.

سال 89 بود که فهمیدم عشق جدیدی به نام RDR وجود داره. پوسترش را به کمد لباسم چسبوندم و خیلی بهش فکر میکردم و با دیدن ویدیوهای نه چندان با کیفیت تصور می کردم عجب چیزی میتونه باشه!

نه برای PC ارائه می شد و نه توانایی مالی خریدن کنسول داشتم. تیر 90 کاری عجیب کردم که با وجود اینکه میدونم بد بود اما شک دارم دوباره (دوباره؟!) انجامش ندم؟!
هدف اصلیم IV نبود RDR بود و بهش رسیدم. با تی وی SD شب های طولانی تابستان 90 تنها وسیله سرگرمیم بود. سرگرم میشدم اما خوشحال نه، درست مثل تم غمگین خودش...

یکسال طول کشید تا بعد از یکبار ناکامی دفعه دوم بخش داستانی را به پایان برسونم. خیلی قشنگ بود ولی ارزش تکرار نداشت و محیط وسیعش هم چیز جالبی برای کشف شدن نداشت. DLC اش هم معجونی از ترس و غم بود و اصلا نتونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم.



پرده دوم

عشق امروز


حالا این همه صغری کبری چیدم بگم چیزی که زیاد انتظارش کشیده میشه معمولا به اون خوبی که تصور میشه پیش نمره اما مافیا2 تا حدودی این نتیجه گیری رو نقض میکنه. هرچند همونم به معنای واقعی کلمه Open World نبود.

والا آقا دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ دوباره عاشق شدم

RDR2 از سال 95 تا 97 کم و زیاد انتظارشو کشیدم

چند روز قبل از عرضه ویدیوهایی ازش لیک شد که با دیدنش هنوز قند تو دلم آب میشه. روز وصالش جمعه 4 آبان خوشحال شدم درست مثل اردیبهشت 87.

تا یک هفته خیلی گیم پلی هاشو می دیدم ولی ضمیر ناخوداگام تصمیم گرفت به جای آرزوی دست نیافتنی به مشکلات جاری تمرکز کنم.

خوشبختانه با فراموشی مدتی را سرکردم و یه سفر خوب با داداش گلم رفتم. در آستانه ششمین ماه بعد از عرضه حدود 2 ساعت تجربش کردم. خوب بود اما عالی نبود، شاید به زمان بیشتری برای لذت بردن نیاز دارم.

به این نتیجه رسیدم که بازی های محشری که تموم نکردم رو به سرانجام برسونم و یه لیست بلند بالا ازشون تهیه کردم. همون استراتژی قدیمم که وقتی نمیتونم چیز جدیدی به دست بیارم با داشته هام خوش باشم. از اونجایی که روزهای سخت (ولی نه چندان تلخ!) را پشت سر می گذارم کنسولم هم به روغن سوزی افتاد.

از سال ها تجربه مبارزه با مشکلات یاد گرفتم که برای هر چیز جایگزینی هست پس برای  معدود دفعات لپ تاپ گیمینگ رو تجربه کردم که انصافا جالب بود!

حالا که AF تموم شده دوباره فیلم یاد هندستون کرده. اونقدر تورم شدید شده که دیگه استراتژی  رابین هود هم جواب نمیده  و با وجود اینکه حالا اوضاع مالیم بهتر از قبله ولی باید پول و زمانمو روی مسئله مهمتری به نام مهاجرات بگذارم...

میگن برای اینکه بدونی کاری رو انجام میدی یا نه باید توی شرایط قرار بگیری و وقتی که با تخیل قویم خودمو در موقعیت 8 سال پیش قرار میدم به این نتیجه میرسم که به احتمال زیاد اون کار عجیبو تکرار کنم و این موضوع فکرمو درگیر میکنه.

در رویاهام می بینم که RDR2 نازنین را با پلت فرم سلطان One X با یه تی وی 4K تجربه میکنم و در حالی که نسخه فیزیکی با نقشه و راهنما را دارم از شدت خوشحالی خر کف شده ام، و همه این ها بدون عذاب وجدان. به به! چه شود! حتی تصورش هم لذت بخشه و مطمئنم دنیا اون قدر بزرگه که به این آرزوی کوچک حتما خواهم رسید فقط باید کمی صبر کنم تا زمان مناسب از راه برسد.
پیش به سوی زمان مناسب


پ.ن

تکرار تاریخ پس از 10 سال...

قسمت خوب داستان

آخرین روزهای سال، هوا کمی گرم شده  و با چاشنی عطر شب بو، می شود حضور بهار را در طول روزهای بلند حس کرد.

امسال رو به پایانه و میتونم محکم بگم سال خیلی خوبی بود!

هر چند گاهی دل کوچکم از ناملایمات گرفته میشد؛ اما بیشتر اوقات در مسیر پیشرفت قرار داشتم و این خیلی عالیه!

حالا فهمیدم که حق با امیرحسین بود که بعد از رکود، شتابان پیشرفت خواهم کرد.

آشنایی با دوستای جدید اتفاق خوبیه اما بهتر از اون حفظ کردن دوستای قدیمیه و این ضعفم را دارم تقویت میکنم.

پرده اول نمایش
برادر خوب

سفرمان از 22 بهمن شروع شد و بعد از 5 روز و 4 شب به پایان رسید. روزای اول کاملا گیج بودم و هیچی حس نمی کردم به جز بهت و شوک!
اما این باعث نشد لذت نبرم. دو تا خطای متوسط داشتم اما مشکل حادی ایجاد نکردم و باید کمتر به خودم سخت بگیرم.
مریضی همسفرم باعث شد کمی ناراحت بشم ولی سعی کردم قدم های مستقلانه (هر چند کوچیک) بردارم.

روز یکی مونده به آخر دوتایی در اوج آرامش و سکوت از سفرمان و نعمت باهم بودنمان لذت بردیم.

شب آخر بعد از تکست بازی، پشت شیشه اتاقم ایستادم و رو به خیابان جلوی هتل و کلیسایی که در دوردست روی دامنه کوه قرار داشت، نگاه کردم و به عمق سفرم و راهی که طی کردم اندیشیدم.

از خودم پرسیدم کجام؟ و به کدام سمت میرم؟

آیا به قول امیرحسین باید تلاشمو بکنم تا سفر بعدیم اقامت دائم باشه؟ یا به قول خودم شاید سفر بعدیم برای دریافت ویزاست؟

و بازهم تردید تا به یقین برسم...

موقع برگشتن برخلاف تصورم اصلا ناراحت نبودم و احساسات غیرقابل پیش بینیم غافلگیرم کرد و به شکل کاملا غیر منطقی خوشحال از رفع دلتنگی دوری از خانواده بودم.

تا چند روز بعد هنوز تو شوک بودم و بعد از آن فصل درخشانی در زندگیم آغاز شد!


نمای دوم

دوست خوب

چند روز بعدفری را دیدم و از اونجایی که از معدود کسایی بود که از علت نبودنم خبر داشت کمی برایش توضیح دادم. اما متاسفانه بهش نگفتم به کسی نگه و تقریبا به هر کسی که می شناختم گفت!

چند شب بعدش خیلی یهویی برنامه دورهمی چید و در جوار رودی که به تازگی خشک شده بود نشستیم و آتش هم گرممان کرد هم جوجه های خوشمزه مان را پخت.

قدیما دوست داشتم عیار دوستیم را به دیگران ثابت کنم اما بعدها فهمیدم نیاز به هیچ اقدامی  نیست. گذر زمان عیار دوستی ها را مشخص میکنه.

همونطور که عده ای رفتند و معدودی نزول درجه کردند من ثابت قدم مانده ام و دوست خوب دیگران شده ام و از این که میتوانم خوب بمانم لذت می برم.

سه دیدار خوب داشتیم و بعد از مدتها دوباره جمعه 24 اسفند سه تایی دور هم جمع شدیم و هر چند استخر شلوغ نرفتیم اما شام دورهمی بسیار عالی داشتیم.
آخر شب یاد گذشته کردم و خوشحال شدم از اینکه در روزگاری که خیلی چیزا بی ثباتن؛ دوستی ما پایدار مونده.

9 اسفند را به شام با پرپروک گذراندم و به شکل عجیبی دل جفتمان گرم شد.

دو روز قبلش بعد از یک ماه ترک، فیلم یاد هندستون کرد بود و دوباره داشتم درگیر عشق خیالی می شدم که درد دلی کوتاه با دوست قدیمی و شنیدن درد دل هایش چون آبی به روی آتش آرامم کرد.

آنقدر به جفتمان خوش گذشت که هر دو پروفایلمان را عکسی از آن دیدار دو نفره کردیم.

هر چند در آشتی دادن فری و پرپروک ناکام شدم اما شاید در این هم حکمتی باشه


+

آخرین شنبه سال، 25 اسفند مصمم بودم  بعد از یک دهه! رویای تولد گرفتن برای دوست و همکلاسی قدیمیم را عملی کنم.

مثل همیشه رفقای بی حال پایه نبودن و مشخص نبودن چگونگی تدارکات باعث شده بود نسبت به عملی شدنش نگران باشم. اما باید مسیر درست را رفت حتی اگه صد در صد مطمئن نباشم!
خوشبختانه نتیجه ایده آل گراییم عالی شد و دو و سه تایی به خوردن کیک بزرگ و تجدید خاطرات پرداختیم.

یکم زیاد حرف زدم اما بد نبود و به نتایج خوبی رسیدیم!


نمای سوم

چهارشنبه سوری خانوادگی

از آرزوهای دیرینم که هیچ وقت بهش نمی رسیدم داشتن یه چهارشنبه سوری باحال بود. مدتها نمی دونستم چی کار باید بکنم و بیشتر  رفقا  این شب ویژه را با خانواده بودند و سر من به بی کلاه می موند

اما سه شنبه 21 اسفند 1397 بدون اینکه کار خاصی انجام بدم همه خانوادم دور هم جمع شدند و وسط کوچه خوبمان با همسایه پاکارمون یه چهارشنبه سوری باحال داشتیم و غافلگیر شدم و کلیا کیف کردم!


با کلیا حس خوب از اتفاقای خوبی که این چند وقته اتفاق افتاده به استقبال سال نو میرم


نیمه راه

بعد از ظهر دوشنبه 15 بهمن 1397 زمستون به نیمه رسیده و هوا به طرز خوشمزه ای سرده!

یاد آذر 90 در جوار رشته کوهای برفی خودم smile emoticon kolobok

اصلا لذت زمستون به سرد بودنشه

در  اتوبان ضوب آحن که بر میگشتم مسیری طولانی را طی کرده بودم...یازده سال

هر چند به بسیاری از چیزهایی که در ابتدای مسیر فکر میکردم نرسیده ام اما گرفتن مدرکم حس لذت بخشی بودsmile emoticon kolobok

یادمه ترم اول به انصراف فکر میکردم و تمام کردن دوره لیسانس را دور از دسترس می دیدم smile emoticon kolobok

مشابه همین حسو دوره ارشد داشتم

روز خوبی را شروع کرده بودم و هر چند دیر اما با آرامش همیشگی ادامه دادم و نتیجه مطلوب شد

یاد گذشته فقط در صورتی مفیده که قابل دسترسی باشه در غیر این صورت ارزش فکر کردن نداره smile emoticon kolobok

این آخرین بار بود که دانشگاه ام.ین می رفتم

یاد پژمان و مهدی ج و حدیث بخیر smile emoticon kolobok

گاهی باید نرسید و سعادت فراتر از آنچه که تصور می کنیم است...فقط باید کمی صبر کرد

نه یاری نه کاری

در بلاتکلیفی جالبی به سر می برم smile emoticon kolobok

تنمو خشک و حولمو باز کردم که خبر رسید به سفری دور خواهم رفت

و بازهم هل داده شدم به جلو

دم همسفرم گررررم smile emoticon kolobok 

شب هم استخر و دورهمی با دوستان قدیم FFM و رودی که دوباره زنده شده

امروز بهترین روز سال بود... smile emoticon koloboksmile emoticon kolobok


این بهتره

در سومین هفته از آذر قرار داریم و روزهای کوتاه و هوای سرد خیلی هم توی ذوق نمی زنه!

سه ماه پیش خودمو خیلی سفت گرفته بودم و اصلا تصور نمی کردم روزای پاییزی می تونه بد نباشه.

خیلی از نگرانی هام بی مورده چون آدمیم که با هر شرایطی خودمو سازگار میکنم و نه تنها اذیت نمیشم بلکه میتونه چیزایی برای لذت بردن هم پیدا کنم.

درسته که مسیر رو به روم به همواری پارسال نیست اما با وجود سختی هاش شیرین تره چون

طعم انتخاب داره!

حتی بهترین چیزها هم اگر تحمیلی باشند دوسشون ندارم و چیزی که انتخاب خودم باشه را ترجیح میدم
حتی اگه انتخابم اشتباه باشه

پایان نامه دیکته ای بود که باید رونویسی می کردم و حالا که تموم شده می فهمم که شیرین ترین قسمت هاش جاهایی بود که شدیدا درگیرم میکرد و به چالش می کشیدم و باید با خلاقیت حلش میکردم.

حالا درگیر مهاجرتم که به مراتب مسئله بزرگتریه و هیچ  راه حل آماده ای هم پیشاپیش جلوم قرار داده نشده و این عدم قطعیت حس متضاد سردرگمی و انتخاب را ایجاد کرده.

اینجاست که باید تصمیم بگیرم میخوام تو بلاتکلیف بمونم یا انقدر برم جلو تا به موفقیت برسم.

گاهی نا امید میشم و حس میکنم هیچ پیشرفتی نکردم اما منطقی که بررسی میکنم این حسم اشتباهه و نسبت به پارسال، 2 سال گذشته، 3 سال گذشته و حتی قبل تر اوضاعم خیلی بهتر شده.

همین که شرایطم بدتره نشده و وضعیت فعلی را حفظ کردم  دستاورد بزرگیه.

واقعیت اینه همه همکلاسیام شکست خوردند و یادشون رفته برای چی چندین سال از عمرشون را صرف یاد گرفتن تخصص کردند.

من اگر چه برنده نشدم اما تنها کسی هستم که هنوز خودم را بازنده نمی دونم و دارم تلاش میکنم.

به قول محسن توی ماها تو تنها کسی هستی که یه چیزی میشی.

درسته که هر چقدر میخونم و کار میکنم بیشتر پی به عمق جهل خودم می برم و گاهی احساس ترس میکنم که نکنه هیچی نمی دونم؟! اما واقعیت اینه که از دید خیلی از هم رشته ایام و حتی دوستان سایر رشته ها متخصص تکنولوژیم و با سواد فنی و صبر خاص خودم در اکثر مواقع به بهترین جواب می رسم!

فعلا هم باید صبر کنم و تا  می تونم سواد و تجربه ام را زیاد کنم تا در زمان مناسب از کمین در بیام و شکار لذیذ را به چنگ بیارم.

آذر سال آینده گ را گرفتم و واقعاً ر شدم و این حفره بزرگ را تا حد زیادی پوشش دادم. گاهی فراموش میکنم که علاوه بر خاص بودن باید کارهایی که افراد عادی بلدند را هم انجام بدهم. البته مطمئنم مثل همیشه نا امیدانه شروع و دیر یاد میگیرم اما در نهایت بهترین میشم.

همانطور که افزایش ارتباطات قدرتم را بیشتر می کنه دانایی هم قدرت است.

یکسال دیگه جی آی اس هم خیلی بیشتر یاد گرفتم و این نقطه قوتم را قوی تر از قبل کردم. در این زمینه هم باید تمرکز داشته باشم تا تخصصم عملی بشه.

و احتمال مشغول کشتی گرفتن با چالش زبان انگلیسی هستم.

مهاجرت شیرین و ترسناکه و هر چند که نباید بی گدار به آب زد اما  امیدوارم جسارت شروعشو پیدا کنم و بتونم سختی هاشو تحمل کنم و نتیجه عالی نصیبم بشه.

همین...

فصل شهریور

قال اَمام انیشتن:

یک زندگی آرام و ساده،

شادمانه تر از موفقیتی است

که با تلاطم های زیاد به دست می آید


صبح سه شنبه 13 شهریور با فری و سلی کف زاینده بود نشسته ایم و صبحانه میخوریم

به ظاهر آرامم و سعی میکنم با عادی نشان دادن اوضاع به بقیه هم بگم بی خیال سفر کنسل شده بشن

شدید هم گیج خواب بودم و شب گذشته تا پاسی از صبح به دو زبان اسلاید درست میکردم که آخرش هم برای کنفرانس ارسال نشد...

بی خیالیم بیشتر از آرام بخش حرص در بیار شده! smile emoticon kolobok

اما عمیقا درگیر بودم به طوری که سال مادرم را هم فراموش کرده بودمsmile emoticon kolobok

در حالی خوابیدم که صدایی درونم می گفت: من میدونستم این سفر انجام نمیشه گالیور! smile emoticon kolobok

عصر پرو خبر داد بهتر شده و در مهمونی تولد آتو برنامه فردا را چیدیم و صبح با کسر اضافه بارم راهی سفر شدیم

همش هم بد تکنولوژی رو نگیم چون به لطفش هم راه کمتر خستمون کرد هم مسیر را بهتر رفتیم

عصر که رسیدیم باورم نمی شد بعد از سال ها مسافرت رفتم اونم با اکیپ به این خوبی! smile emoticon kolobok

مدتها بود حس عجیب و باحال بهت را تجربه نکرده بودم.

بلخره شب یه اتاقچی پیدا کردیم و چهارتایی چپیدیم توش و خوردیم و پای کوبیدیم smile emoticon kolobok

به رسم اجدادموندهم در هوشیاری و هم در ناهوشیاری تصمیم گرفتم

هر چقدر فکر کردم  نتیجه چندین نه! با صدای بلند شد

حق با پرو بود که بعضی آدم ها را باید از دور دوست داشت smile emoticon kolobok

تمام مزه این عشق به نرسیدنش است و حال خوب همین حسرتی است که میخورم و افسوس هایی که با آه فرو میدهم...فکر وصال نباش که تلخ است!  smile emoticon kolobok

با اینکه حتی دور از خانه هم پیگیرش بودم و استوری هاشو آرشیو میکردم اما  هر چه گذشت منطقی تر تصمیم گرفتم فکر وصال نباشم



وقتی دور اندیشی میکنم می بینم که در بهترین شرایط موجود هم احساس آرامش نمی کردم و نرسیدن به یک رویا خیلی بهتر از کابوس شدنش است

مثل فرا که رهایش کردم و پرید یک روز هم میم می پرد و احتمالا چند روزی غصه میخورم و بعد آرام می شوم

الان نهایت غصه خوردنم اینه که چرا هیچ وقت بهش ابراز علاقه نکردم و آن روز کذایی در جایی که میتونستم ازش دفاع  نکردم. ابراز علاقه در جمع شاید نتیجش رویایی می شد اما باید در نظر داشته باشم شاید هم کابوس می شد و به ریسکش نمی ارزید! smile emoticon kolobok

نباید اجازه بدم احساسات قوی ام گرفتارم کنه و باید به درستی تصمیم هایی که گرفتم مطمئن باشم.

سگدو زدن برای یک لقمه نان و شکم گرسنه زن و بچه و تحقیر و جدایی هر کدام به تنهایی کابوس هایی هستند که می تونند کل زندگی ام را نابود  کنند و همه این ها از یک تصمیم اشتباه در یک لحظه لرزیدن دل اتفاق می افتد smile emoticon kolobok


شاید اگر دائم بودی کنارم...یه روز می دیدم که دوست ندارم


بله البی جان خودت را برای کارهای نکرده و حرف های فرو خورده سرزنش نکن و مطمئن باش راه درست را رفته ای. میم دختر خوبی بود و تو حتی از آن هم بهترینی (حالا مشهور نیستم که نیستم فدا سرم!  smile emoticon kolobok ) اما در روزگار غلط هیچ چیز درست نیست!

می خواهم عشق بورزم و زندگی کنم اما جامعه ما با عاشقان نامهربان است و در این شرایط فقط می شود زنده ماند...

خوشبختانه لذت هایی که با اون تجربه نکردم را با

آرزو همکلاسیم، فرناز هم دانشگاهیم (همکلاسی تقلبی!)، سارا ورزشکار، رها رقاص، سپیده تهرانی مهاجر به بالتیمور، نادیا گل اندام میکس خور، پرستوهای بخاری آلت پریش، پروانه پایه سفر، فرانک بوق بوقی، بهاره چی پایه پارتی، نگار با مرام و خیلی عزیزان دیگر از راههای دور و نزدیک کردم تجربه!smile emoticon kolobok

با دلی خراشیده از روزگار و آدم هایش رسما اعلام میکنم که از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران smile emoticon kolobok

پیش به سوی خودسازی و عشق به خود

باید تجربیاتم را بیشتر کنم تا خودم را بهتر بشناسم


پ.ن

1- سفر هم به اون خوبی اول پیش نرفت اما بد هم نبود. بعد 3 سال خونه نشینی حرکت عظیمی بود! خوشبختانه عامل جر و بحث نبودم و حتی در اوج عصبانیت هم تصمیمم مورد قبول بقیه واقع شد!

2-  شنبه 31 شهریور 1397 در حالی که خمار جرعه ای خواب بودم راهی آزمایشگاه و دکتر شدم

عصر آخرین روز تابستان هوایی گرفته و طوفانی داشت و یاد 16 سال پیش چنین روزی افتادم

از دکتر برگشتم و حالم گرفته بود و دیدم که همه چیز در حال سقوطه

لبخند سردی به ویرانی اطرافم انداختم و گفتم خوبیش اینه خودم مقصر نیستم! smile emoticon kolobok


موزیکس 4 شاید مهستی