اصولا هر پدیده ای درجهان دارای نظمی است.
پرده اول
عشق دیروز
چون پول نداشتم (و هنوز هم ندارم!) شرایط وصال فراهم نبود، تابستان 87 دم را غنیمت شمردم و با S.A سرمو گرم کردم. پاییز هم مشغول درس و عاطفی جات شدم و دیگه بهش فکر نکردم.
حتی یادمه وقتی خبر رسیدنش را شنیدم هر چند خوشحال شدم اما دیگه ذوق و شوق قدیم را نداشتم و با یکبار دیدنش از نزدیک دلم آرام گرفت.
بازهم بهش فکر نکردم و با کمترین میزان توجه بعد از یک سال و دو ماه وصال حاصل شد.
تابستان دردناک 88 را باهاش سپری کردم و راضی بودم، هر چند به اندازه سال قبل آرامش بخش نبود.
تابستان 89 مصمم بودم یاغی بازی نکنم و داستانی پیش برم تا از منظم بودن لذت ببرم. همه چیز برای مدت کوتاهی خوب پیش می رفت که ناگهان باگی عجیب باعث شد همه زحماتم به باد فنا برود و برگشتم به نقطه صفر. این ضربه ناگهانی دلسردم کرد و حوصله تکرار هم نداشتم و کلا قیدشو زدم.
دیگه هم درست و حسابی اجرا نشد (حتی یادمه تو سفر مشهد با لپ تاپ امیرحسین هم تستش کردم) بنابراین تصمیم گرفتم پلتفرمم را عوض کنم و تابستان 90 این کارو کردم ولی بازهم وصال حاصل نشد.
در ادامه با دشواری بسیار بلو ری تهیه کردم و یکی از صبح های اسفند بعد از بازگشت از سفر بلافاصله به سمتش رفتم و بالاخره موفق به اجراش شدم، ولی بازهم به صورت جدی ادامش ندادم (چراشو نمیدونم)
امسال پس از 10 سال دوباره وصال حاصل شد اما...
با همه خوبی هاش که با چاشنی نوستالوژی لذتش دو چندان می شود باید بپذیرم که عالی نیست و عیب های بزرگی دارد
در برابر V خیلی ضعیفه و رسالت اصلیش که سرگرمیه را به خوبی انجام نمی دهد
در این بین مدتی با دیگر عشق آن دوران Opera سیر کردم و با اینکه بسیار بهتر از قبل شده اما به گرد پای Chrome نمی رسه!
باید بپذیرم که عشق دیروز مال دیروزه و هیچ جای در امروزم نداره
همونطور که کروم و V عشق نبودن اما از لحظه اول فهمیدم بهترینن.
+
تابستون به معنای واقعی کلمه کوفتی 82 رو در کف مافیا1 و VC بودم. با حداقل امکانات چند تا عکس کوچیک از دارینوس می گرفتم و با کمک Compu Pic پن زوم میکردم و کف میکردم.
بعد از طوفان سیستم رو آپگرید کردیم و اول وایس سیتی و بعد مافیا اونم فارسی! بازی میکردم.
سال 83 در انتظار S.A بودم ( گوشه چشمی هم به داشتن Ps2 داشتم مثل سال قبلش) و بعد از انتشار برای Pc به دستش آوردم و سال ها سرگرم بودم.
سال 89 بود که فهمیدم عشق جدیدی به نام RDR وجود داره. پوسترش را به کمد لباسم چسبوندم و خیلی بهش فکر میکردم و با دیدن ویدیوهای نه چندان با کیفیت تصور می کردم عجب چیزی میتونه باشه!
نه برای PC ارائه می شد و نه توانایی مالی خریدن کنسول داشتم. تیر 90 کاری عجیب کردم که با وجود اینکه میدونم بد بود اما شک دارم دوباره (دوباره؟!) انجامش ندم؟!
هدف اصلیم IV نبود RDR بود و بهش رسیدم. با تی وی SD شب های طولانی تابستان 90 تنها وسیله سرگرمیم بود. سرگرم میشدم اما خوشحال نه، درست مثل تم غمگین خودش...
یکسال طول کشید تا بعد از یکبار ناکامی دفعه دوم بخش داستانی را به پایان برسونم. خیلی قشنگ بود ولی ارزش تکرار نداشت و محیط وسیعش هم چیز جالبی برای کشف شدن نداشت. DLC اش هم معجونی از ترس و غم بود و اصلا نتونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم.
پرده دوم
عشق امروز
حالا این همه صغری کبری چیدم بگم چیزی که زیاد انتظارش کشیده میشه معمولا به اون خوبی که تصور میشه پیش نمره اما مافیا2 تا حدودی این نتیجه گیری رو نقض میکنه. هرچند همونم به معنای واقعی کلمه Open World نبود.
والا آقا دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ دوباره عاشق شدم
RDR2 از سال 95 تا 97 کم و زیاد انتظارشو کشیدم
چند روز قبل از عرضه ویدیوهایی ازش لیک شد که با دیدنش هنوز قند تو دلم آب میشه. روز وصالش جمعه 4 آبان خوشحال شدم درست مثل اردیبهشت 87.
تا یک هفته خیلی گیم پلی هاشو می دیدم ولی ضمیر ناخوداگام تصمیم گرفت به جای آرزوی دست نیافتنی به مشکلات جاری تمرکز کنم.
خوشبختانه با فراموشی مدتی را سرکردم و یه سفر خوب با داداش گلم رفتم. در آستانه ششمین ماه بعد از عرضه حدود 2 ساعت تجربش کردم. خوب بود اما عالی نبود، شاید به زمان بیشتری برای لذت بردن نیاز دارم.
به این نتیجه رسیدم که بازی های محشری که تموم نکردم رو به سرانجام برسونم و یه لیست بلند بالا ازشون تهیه کردم. همون استراتژی قدیمم که وقتی نمیتونم چیز جدیدی به دست بیارم با داشته هام خوش باشم. از اونجایی که روزهای سخت (ولی نه چندان تلخ!) را پشت سر می گذارم کنسولم هم به روغن سوزی افتاد.
از سال ها تجربه مبارزه با مشکلات یاد گرفتم که برای هر چیز جایگزینی هست پس برای معدود دفعات لپ تاپ گیمینگ رو تجربه کردم که انصافا جالب بود!
حالا که AF تموم شده دوباره فیلم یاد هندستون کرده. اونقدر تورم شدید شده که دیگه استراتژی رابین هود هم جواب نمیده و با وجود اینکه حالا اوضاع مالیم بهتر از قبله ولی باید پول و زمانمو روی مسئله مهمتری به نام مهاجرات بگذارم...
میگن برای اینکه بدونی کاری رو انجام میدی یا نه باید توی شرایط قرار بگیری و وقتی که با تخیل قویم خودمو در موقعیت 8 سال پیش قرار میدم به این نتیجه میرسم که به احتمال زیاد اون کار عجیبو تکرار کنم و این موضوع فکرمو درگیر میکنه.
در رویاهام می بینم که RDR2 نازنین را با پلت فرم سلطان One X با یه تی وی 4K تجربه میکنم و در حالی که نسخه فیزیکی با نقشه و راهنما را دارم از شدت خوشحالی خر کف شده ام، و همه این ها بدون عذاب وجدان. به به! چه شود! حتی تصورش هم لذت بخشه و مطمئنم دنیا اون قدر بزرگه که به این آرزوی کوچک حتما خواهم رسید فقط باید کمی صبر کنم تا زمان مناسب از راه برسد.
پیش به سوی زمان مناسب
پ.ن
تکرار تاریخ پس از 10 سال...
قال اَمام انیشتن:
یک زندگی آرام و ساده،
شادمانه تر از موفقیتی است
که با تلاطم های زیاد به دست می آید
صبح سه شنبه 13 شهریور با فری و سلی کف زاینده بود نشسته ایم و صبحانه میخوریم
به ظاهر آرامم و سعی میکنم با عادی نشان دادن اوضاع به بقیه هم بگم بی خیال سفر کنسل شده بشن
شدید هم گیج خواب بودم و شب گذشته تا پاسی از صبح به دو زبان اسلاید درست میکردم که آخرش هم برای کنفرانس ارسال نشد...
بی خیالیم بیشتر از آرام بخش حرص در بیار شده!
اما عمیقا درگیر بودم به طوری که سال مادرم را هم فراموش کرده بودم
در حالی خوابیدم که صدایی درونم می گفت: من میدونستم این سفر انجام نمیشه گالیور!
عصر پرو خبر داد بهتر شده و در مهمونی تولد آتو برنامه فردا را چیدیم و صبح با کسر اضافه بارم راهی سفر شدیم
همش هم بد تکنولوژی رو نگیم چون به لطفش هم راه کمتر خستمون کرد هم مسیر را بهتر رفتیم
عصر که رسیدیم باورم نمی شد بعد از سال ها مسافرت رفتم اونم با اکیپ به این خوبی!
مدتها بود حس عجیب و باحال بهت را تجربه نکرده بودم.
بلخره شب یه اتاقچی پیدا کردیم و چهارتایی چپیدیم توش و خوردیم و پای کوبیدیم
به رسم اجدادموندهم در هوشیاری و هم در ناهوشیاری تصمیم گرفتم
هر چقدر فکر کردم نتیجه چندین نه! با صدای بلند شد
حق با پرو بود که بعضی آدم ها را باید از دور دوست داشت
تمام مزه این عشق به نرسیدنش است و حال خوب همین حسرتی است که میخورم و افسوس هایی که با آه فرو میدهم...فکر وصال نباش که تلخ است!
با اینکه حتی دور از خانه هم پیگیرش بودم و استوری هاشو آرشیو میکردم اما هر چه گذشت منطقی تر تصمیم گرفتم فکر وصال نباشم
وقتی دور اندیشی میکنم می بینم که در بهترین شرایط موجود هم احساس آرامش نمی کردم و نرسیدن به یک رویا خیلی بهتر از کابوس شدنش است
مثل فرا که رهایش کردم و پرید یک روز هم میم می پرد و احتمالا چند روزی غصه میخورم و بعد آرام می شوم
الان نهایت غصه خوردنم اینه که چرا هیچ وقت بهش ابراز علاقه نکردم و آن روز کذایی در جایی که میتونستم ازش دفاع نکردم. ابراز علاقه در جمع شاید نتیجش رویایی می شد اما باید در نظر داشته باشم شاید هم کابوس می شد و به ریسکش نمی ارزید!
نباید اجازه بدم احساسات قوی ام گرفتارم کنه و باید به درستی تصمیم هایی که گرفتم مطمئن باشم.
سگدو زدن برای یک لقمه نان و شکم گرسنه زن و بچه و تحقیر و جدایی هر کدام به تنهایی کابوس هایی هستند که می تونند کل زندگی ام را نابود کنند و همه این ها از یک تصمیم اشتباه در یک لحظه لرزیدن دل اتفاق می افتد
شاید اگر دائم بودی کنارم...یه روز می دیدم که دوست ندارم
بله البی جان خودت را برای کارهای نکرده و حرف های فرو خورده سرزنش نکن و مطمئن باش راه درست را رفته ای. میم دختر خوبی بود و تو حتی از آن هم بهترینی (حالا مشهور نیستم که نیستم فدا سرم! ) اما در روزگار غلط هیچ چیز درست نیست!
می خواهم عشق بورزم و زندگی کنم اما جامعه ما با عاشقان نامهربان است و در این شرایط فقط می شود زنده ماند...
خوشبختانه لذت هایی که با اون تجربه نکردم را با
آرزو همکلاسیم، فرناز هم دانشگاهیم (همکلاسی تقلبی!)، سارا ورزشکار، رها رقاص، سپیده تهرانی مهاجر به بالتیمور، نادیا گل اندام میکس خور، پرستوهای بخاری آلت پریش، پروانه پایه سفر، فرانک بوق بوقی، بهاره چی پایه پارتی، نگار با مرام و خیلی عزیزان دیگر از راههای دور و نزدیک کردم تجربه!
با دلی خراشیده از روزگار و آدم هایش رسما اعلام میکنم که از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
پیش به سوی خودسازی و عشق به خود
باید تجربیاتم را بیشتر کنم تا خودم را بهتر بشناسم
پ.ن
1- سفر هم به اون خوبی اول پیش نرفت اما بد هم نبود. بعد 3 سال خونه نشینی حرکت عظیمی بود! خوشبختانه عامل جر و بحث نبودم و حتی در اوج عصبانیت هم تصمیمم مورد قبول بقیه واقع شد!
2- شنبه 31 شهریور 1397 در حالی که خمار جرعه ای خواب بودم راهی آزمایشگاه و دکتر شدم
عصر آخرین روز تابستان هوایی گرفته و طوفانی داشت و یاد 16 سال پیش چنین روزی افتادم
از دکتر برگشتم و حالم گرفته بود و دیدم که همه چیز در حال سقوطه
لبخند سردی به ویرانی اطرافم انداختم و گفتم خوبیش اینه خودم مقصر نیستم!
موزیکس 4 شاید مهستی
مرداد ماه به سر رسید
پسر ما به خونش نرسید
دومین ماه از تابستان گذشت و عجیب ترین ماه سال در انتظارمه!
همیشه نیمه تابستون که می گذره شروع میکنم به غصه خوردن که ای دل غافل بهترین روزای تابستون داره از کفم میره و هیچ کاری نکردم...
نمی تونم بگم کاملا از این سندرم نجات پیدا کردم اما وقتی کلاه خودمو قاضی میکنم و بابا بزرگ البی همیشه نصیحت کن میشم می بینم که خیلی هم چیز خاصی رو از دست ندادم و غصه خوردن نداره!
تردید همیشه هم بد نیست و زمانی که آدم مکث میکنه و نگاهی به پشت سرش می اندازه بهتر می تونه مسیر آینده رو ببینه
اولین روز دوره جدید پارسال روز تولدم بود که با نا امیدی و غم شروع شد اما خوشبختانه مشغول پیشروی شدم و نتیجه حرکتم در اوج ناباوری امید و شادی شد!
هرگز تسلیم نشو!
بعد از 5 سال همه بچه ها رو دورهم جمع کردم و به جای افسوس گذشته رو خوردن از دوباره باهم بودن لذت بردیم
بعد با آرامش به سمت یکی از موانع به ظاهر لاینحل رفتم و با همان سرعت به مرتب کردن دندان هایم پرداختم
دوستان دیروز را بازیافتم و فری را پر رنگ تر از قبل کردم. هر چند زیاده خواهی نتیجه نداد اما با بازهم با آرامش از مهره های قدیمی اکیپی جدید ساختم.
هر از گاهی حس میکنم مدتیه آدم جدیدی توی زندگیم نیومده و این ضعفه اما حالا که عمیق فکر میکنم می بینم که نگه داشتن آدمای قدیمی مهمتر از کشف های جدیده
دوستام هم از کشف دوباره من خوشحال شده بودند و ب چی در کنار پروژه های زیادی که بهم می داد به مهمونی شلوغ پلوغ دعوتم کرد و 4 تایی کیف کردیم
یادش بخیر؟! نغیر! 9 سال پیش همچون شبی چقدر استرس ریاضی پیش کوفتی رو داشتم
کلپچ شبانه 4 نفره، تمدید ترم و حتی جشن سال نو اونی که انتظارشو داشتم نبودند اما باید پذیرفت تا آزمون و خطا انجام نشه موفقیت به دست نمیاد.
از بهمن 7 ماه بیشتر نمی گذره اما خوشبختانه انقدر اتفاقات مختلف افتاده که دورتر از آنچه که هست به نظر میاد. گذر زمان احساسات ناپایدار لحظه ایم رو آرام کرده.
با ب چی صمیمی شدم و کافه رفتیم و سرویس سواری کردیم و در آخر ماه برای دفاعش دسته گل خریدم
او هم جبران کرد و نه تنها کمکم بود که قوت قلب مضاعفم هم شده بود.
نیمه دوم دوره با آسایشگاه سالمندان و عید تقریباً خوب شروع شد
دید و بازدید های بی مزه عید بعد سال ها برایم اتفاقی عجیب و جالب شده بود.
نگران بودم دچار رکود شوم ولی خوشبختانه چند قدم عاطفی دوستانه برداشتم.
هر چند از نظر اقتصادی درآمدم کم و مخارجم بیشتر شد اما چیزهایی که زمانی برایم آرزو بود را عملی کردم. تور دو نفره ناهار دوتایی و پیک نیک های رفاقتی و تفریحات تین ایجری از این قبیل.
همه آرزوهایم برآورده می شوند اما نه سریع... بلکه در بهترین زمان ممکن! فقط باید صبر کنم
البته هنوز هم تو کف وصال اصلی مانده ام...
یه روز س.ص خبری از میم بهم داد. از اونجایی که طبق روال عادی برنامه دوزاریم کجه متوجه منظورش نشدم اما بعد که فهمیدم افسوس خوردم که چرا دست رو دست گذاشتم در ماجرایی که هنوز کسانی به جز خودم به یادش دارند.
تأثیر گرفتن از دیگران بد نیست به شرطی که عامل حرکت باشه.
بار دیگه به پروفایلش رفتم و عکسش را دیدم و برای آخرین بار حسرت خوردم. به خودم گفتم سهمم از تو همین یه عکسه؟!
عزمم را جزم کردم به دستش بیارم هر چند راه دشواری پیش رو داشتم و هنوز هم دارم.
دوست خوب از اون نعمت هاییه که آدم داره ولی خودش خبر نداره و این غافلگیری چقدر خوبه وقتی که می فهمی طرفت قدردان زحمات و سنگ صبوریاته و کاری که چندین بار خودت نتونستی انجامش بدی را داوطلبانه انجامش میده و به نتیجه می رسونه!
صبر کردن سخته اما نتیجش معمولا شیرینه
پرپروک حال گرفته شام اولمون رو دید هم محبوبه ام را پیدا کرد و هم نصیحتم کرد...هر چند حرفاش منطقین اما اصلا دلم راضی نمیشه دوباره با حرفای منطقی گولش بزنم.
آدم ضعیف به شدنی ها فکر میکنه و آدم قوی به نشدنی ها و من باید قوی باشم!
فرمون به دست مشغول چالش بزرگ بعدی بودم و مطمئنم نه به راحتی اما حتماً موفق میشم چون باید موفق بشم
مرداد دوست داشتنی بود...
موزیکس 3
اگه خوب نبود
صبر کن...
هنوز آخرش نشده!
سر چارز اسپنسر چاپلین درست میگه؛ هر چقدرم شب تلخ شکست همیشگی به نظر برسه بلخره روز شیرین پیروزی از راه میرسه و غبار غم را می شوره و می بره
چهارشنبه 20 تیر با آسودگی خاطر، از مدارک شناساییم عکس گرفتم و از بعد از رام کردن اسب چموش فتوشاپ تنظیم و ارسالشون کردم. اما ظاهرا بیش از حد خوش خیال بودم و زمان انتخاب محل مصاحبه با تمدید تا جمعه بوده!
تمرکز روی مسائل حاشیه ای باعث فراموشی اصل موضوع و فرصا مناسب تبدیل به زمان از دست رفته شده بود
خیلی تو ذوقم خورد و چند دقیقه ای در اوج نا امیدی و سرزنش خودم به سر می بردم
شکست را پذیرفتم و سعی کردم با تفریح از این حال در بیام. مدتی که گذشت هنوز تلخی شکستمو حس میکردم اما مزه اش قابل تحمل بود.
شکست های جور واجور پوستم را کلفت کرده و قوی شدم
با خودم فکر میکردم آیا واقعا این نبرد ارزش بازی کردن داره؟ حالا مصاحبه هم می رفتم، مدارک و دستاورد علمی داشتم قبول شم؟ شهریه ترمی خدا تومن رو دارم؟
بهتر نیست دستاوردای فعلیمو نقد کنم و بعد فکر ادامه تحصیل باشم؟
با وجود مبهم بودن نتیجه این بازی اما دوست داشتم قبول بشم و نرم تا اینکه حتی قبول هم نشم؛ اونم زمانی که نصف راهو اومدم!
ته دلم روشن بود که این افت موقته و در مجموع رو به صعودم و حتی همین اتفاق هم می تونه پلی برای پیروزی باشه.
مثل وصایای امامی که افتادنش را شکست می دونستم اما بعد فهمیدم که کاملا برعکس، کمک پیروزی بود! ( روز تولدم بود و به قول خانم الماسی برو دعاشو به جون امام کن )
پس لرزه های شکست تا شب به سراغم می اومد و یادم که می افتاد بیخیالیم باعث این اتفاق شده به پیشونیم می زدم
(جمعه شب 22 تیر با پروانه و فرزاد شام و آیس پک خوردیم و در اوج خوشی هم زدم تو پیشونیم...امان از میم و یادش! )
حتی دیدن مدارک شناسایی و دوربینی که یادآور خاطرات خوش خیالی قبل این اتفاق بود هم ناراحتم می کرد
به علت احساسات قویم زودرنجم و کودک درونم که دختربچه ای ناز نازی است دلش زود می شکنه و افسرده میشه
امیرحسین امیدوار به تکمیل ظرفیت بود اما از اونجایی که خونده بودم امسال ظرفیت پذیرش دکتری آزاد کمتر شده دلیلی برای امیدواری نمی دیدم.
نا امیدی عملگرام و برای همین تیری در تاریکی رها و نوتیفیکشن کانال اطلاع رسانی هیوا را روشن کردم تا روزی روزگاری اگر خبری شد دیگه بی خبر نمونم.
دیگه هم بهش فکر نکردم و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خوابیدم.
کلا چهارشنبه دوست داشتنی نبود و دو تا قرار با دو اکیپ مختلف داشتم که به نتیجه نرسید
یه روزایی روزش نیست و نباید اصرار بی مورد کرد
کمتر از 24 ساعت بعد از خبر تلخ اینبار شیرینشو دریافت کردم و ثبت نام متاخرین شروع شد
حالا فهمیدم بهتر شد که دیر ثبت نام کردم تا با آمادگی بیشتر سر جلسه مصاحبه حاضر بشم.
هر چیزی در بهترین زمان ممکنش اتفاق می افته...فقط کمی صبر لازمه!
عصر شنبه 23 تیر از آموزشگاه زنگ زدن و بدو بدو خودمو رسوندم. اون روز هر چی تلاش کردم نتونستم چشم پزشک پیدا کنم.
بعد از تلاش کمی صبر لازم بود، و دوباره تلاش!
بلخره یکشنبه صبح موفق شدم و اولین جلسه کلاسمو بعد از ظهر رفتم.
بعد از رفع خستگی شب مشغول رفع عیب گوشی امیرحسین بودم و چون مشابه این بلا به تازگی سرم اومده بود خیلی گیج و سر در گم نبودم
به هر دری زدم بسته بود و در اوج نا امیدی به صورت کاملا تصادفی وقتی گوشی را خاموش روشن کردم رام فلش شده نصب شد و همه چیز درست شد.
رسیدن به اوج نا امیدی، آخرین گام قبل از پیروزی است
بدون خستگی تا صبح کار کردم و با گوش دادن Let Me Love You که تمام طول روز رو مخم بود از حس شیرین پیروزی نعشه شدم
خوبی دنیای نرم افزار اینه که نیاز به تصمیم گیری سریع نداره و میتونی با صبر و حوصله تمام راههای موجود را بری و بلخره یکیشون جواب میده...برای همینه به گیک ای سی تی بودنم افتخار میکنم
دوشنبه هم کلاس رفتم و نا خوداگاه یاد خاطرات ده سال پیش زمانی که تازه دانشجو شده بودم افتادم
آن موقع کوچکترین فرد کلاسمون بودم و حالا دقیقا برعکس شده بودم بابا بزرگ کلاس
اولش حس بدی بهم دست داد و تصور میکردم دیر اومدم اما در ادامه متوجه شدم در بهترین زمان ممکن برای گرفتن گواهینامه اقدام کردم
چهارشنبه بعد از کلاس به همایش پیوند تفاوت ها دعوت شده بودم. گفتن شاید کلاس فنی بعد از کلاس تئوری باشه و تداخل با همایش نگرانم کرده بود.
خوشبختانه تونستم به حس ناخوشایندم غلبه کنم و به خودم گفتم هر چیزی در زمان مناسبش اتفاق می افته
و دقیقا هم بهترین اتفاق افتاد و کلاس فنی صبح شد
قدیما چهارشنبه روز خوبی نبود و گره های کور و مشکلات زیادی که نه راه حل و نه راه فراری ازشون بود به سرم آوار می شد.
اما انگار نه فقط خودم که سرنوشتم هم عوض شده و بعد از چهارشنبه شیرین دفاع حالا چهارشنبه سرنوشت ساز دیگری پیش روم بود.
بعد از کلاس رفتم مقاله ها و مدارکمو پرینت کردم. دو تا تایپ و تکثیر بسته بودند اما از اونجایی که به چیزی جز موفقیت فکر نمیکردم سرانجام در بسته باز شد.
خوشبختانه پیشرفت تکنولوژی زندگی را خیلی راحت کرده و به لطف اسنپ و سایر رقباش میشه در یک روز چندین کار کرد و در اوج تابستون از هوای یخ داخل ماشین لذت برد
به جز کمی گیج زدن همیشگی خاص خودم و یکم بد اقبالی در نیاوردن پایان نامه در کل مصاحبه خوبی بود و بهتر از تصورم پیش رفت.
مرسی دکتر گندم ... فقط امیدوارم شهریور موقع اعلام نتایج هم همچنان حسم خوب باشه!
نیمه روز گذشته بود و نصف کارامو کردم (داشتم حساب میکردم 60% انجام دادم یا 51%)
استراحت و کلاس بعد از ظهر را هم رد کردم و با عمو فری رفتیم به سمت همایش
من خسته و اون گرفته بود و نگران بودم که خستگی زیاد باعث اتفاق ناجوری بشه
یکم منفی گرایی نه تنها بد نیست بلکه باعث جمع شدن حواس و دقت بیشتر میشه و نتیجه معمولا بهتر از توقع میشه
بزرگترین گردهمایی زوج های جوان عالی بود و به حرفای انوشه کلیا خندیدیم و ازش چیز یاد گرفتیم
با چشام گیج خواب سر حال بودم
به اجرای ریوندی هم خندیدیم و در حالی که هر دو جیش داشتیم سالن را ترک کردیم
چهارشنبه پر کارم تموم شد اما هنوز هفته شلوغ ادامه داشت
دو کلاس صبح و بعد از ظهر پنج شنبه را پشت سر گذاشتم و یک ساعت زودتر همیشه به استراحت رسیدم
مثل همیشه بیخیال و خوش خیال به روضه پارتی رفتم و ساعت 1 شب تازه کتاب را باز کردم تا شاید بخونمش
در این فکر بودم که آیا مولتی تسکینگ بودن واقعا بده؟!
حجم زیاد کتاب و جواب های غلطم اصلا جای امیدواری نگذاشته بود اما همچنان تلاش میکردم
برای معدود دفعه تا صبح بیدار موندم و خوندم
یاد ترم ششم لیسانس خرداد90 افتادم که تا صبح آمار 2 رو خوندم و آخرشم افتادم
با نهایت نا امیدی سر جلسه نشستم و در اوج ناباوری بدون غلط قبول شدم
البته یکمم شانس آوردم و جواب ها از قبل تیک خورده بود اما به قول کریس رونالدو برای خوش شانس بودن باید خیلی تلاش کرد
و بلخره مزد تلاشمو گرفتم و سرمست از موفقیت غیر قابل انتظارم پیاده تا خانه رفتم و کیف کردم
پ.ن
یاد گرفتم استراتژی داشتن در رابطه عاطفی از شروع رابطه مهمتره و گاهی باید نقش بازی کرد تا شکار دم لای تله بده
و در نهایت موفقیت نصیب کسی میشه که صبر کرده
قرتی بازی 2 ریمیکس ماحالیم شهاب مظفری باشد تا علاوه بر عکس و متن صدا هم ثبت کننده حس و حال این روزام برای فرداها باشه