دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

ریتم تند زندگی

دیروز جمعه یه روز استثنایی برام بود.از شب قبلش درگیر و دار عروسی بودم برای اولین بار بودن در یک عروسی را با نبودش یکسان ندونستم.
ولی از اول صبح خبرهای داغ دریافت کردم.دخترک نگون بخت هم به سرنوشت من با خانم سبز دچار شده بود و برایم درد دل نامه نوشته بود و بعدش هم فکر ایجاد یک سایت افتادم.
کلاً از ریتم تند و ناگهانی در زندگی لذت می برم.امیدوارم نتایج خوبی داشته باشه!

خصوصیات من

آدمی که خودشو درست نشناخته باشه به هیچ شناختی دست پیدا نمی کنه و این یعنی تبدیل زندگی بیهوده تر از آن چه که هست.بماند که ماهیت زندگی پوچی است و ما هر چه می کنیم ظاهرش را رنگی می کنیم وگرنه باطن بی رنگ است!
بیرونم همیشه ثابت رای است ولی باطنم پر است از تضاد و پاردوکس که بوی جنگ می دهند.
به همین خاطر بر خلاف ظاهر آرامم درونم همیشه متلاطم است.
یه مواقعه ای هست که ریسکهای معمولی مثل از روی جوب پریدن نمی کنم و عقلانی برخورد می کنم ولی مواقعی که احساس می کنم این ریسک نتیجه مهمی در زندگی ام دارد دیگر آرامش قبل را ندارم.
بدبختانه زود از یه چیزی خسته می شوم و احساس ناراحتی بهم دست می دهد.ای کاش همیشه کسی بود که می شد باهاش به درستی مشورت کرد و یا لااقل همانند چاه حرفهای آدم را تکرار کند تا قوت قلب بگیرم.
برای من کمی جرقه ای بس است تا آتش بگیرم.بیا و با جرقه ات آتشم بزنم!
این یادداشت را هم نوشتم که بنگری عزیز که از خودم بیشتر پیگر این خاطرات نامه ی من است نگه تنبلم!

روزهای جدید با چاشنی فلفل

نمی خواستم بنویسما! گفتم کم ولی گزیده کار کنم

ولی خوب چه کنم که انگیزه برای نوشتن هست و انگیزه هم حس تنبلی را از بین می بره

بعد از اون دوران بی مزه ای که همه اش سر و تهم دریبل می زدند به خاطر یه مشت کار بی نتیجه که بی کار بودن و امید بی جا داشتن خیلی پیشش شرف داشت حالا تنور تحولات زندگی ام داغ داغ شده.خودمم هنوز باور نمی کنم.

کلاً هفته ی قبل هفته ی داغی بود.

اول از همه ۵ آبان که اول هفته بود و دو ساعت اول را کلاس نداشتیم.وقتی رسیدم یکم دیر بود.اسب سر کش درونم من را به سمتی کشاند که دوست داشتم.رفتم سمت دبستانم و کلی حس نوستالوژیک در زیر سایه های پیاده رو با کشیدن دستم روی دیوارها ایجاد شد.

دو شنبه به دخترک! که خود زاده ی ارتباط با خانم سبز بود زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم و آخر شب هم کلی با دوست یک رنگم صحبت کردم.

اما سه شنبه ۸ آبان با این که تلخ بود اما داغ و دوست داشتنی بود.چون فردایش عازم سفر بودم به خانم سبز زنگ زدم و اولش که جواب تماسم را نمی داد.ولی پیله کردم مثل همیشه و آقایی گفتند بعدند تماس می گیرم.

بلافاصله بعدش زنگ زد و برخورد بسیار تندی با من داشت و هر چه سعی کردن آن را آرام کنم نشد که نشد.برخوردی که خیلی وقت بود انتظارش را داشتم و آخرین ضربه به پیکره ی بی جان دوستیمان بود!!

فردایش یکی از داغ ترین روزهای عمرم بود بود و سفرم به تهران با آن شرایط هیجان انگیز من.درست به فاصله کمتر از ۲۴ ساعت که دوستی مهم را از دست دادم دوستانی دوست داشتنی تر یافتم.

خلاصه که خودمم باورم نمی شه.اصلاً توقع نداشتم.

 

 

از سر نیاز

نوشتنم نمی آد آخه خیلی مشغولم،مشغول یه مشت کار الکی که دریغ سر سوزنی ارزش داشته باشند.شاید هم من توقعم زیاد رفته بالا!

این وسط با یه کسانی هم آشنا شدم که می تونند دلیل خوبی برای این که آدم لبخندی هر چند سرد به روی لبش ببنده.کلاً پاییزهای عمرم یه جور خاصی شروع می شوند.هم روشنه هم تیره ولی من روشن می بینمش

تازگی خیلی خود رای شدم.ظاهرم که همون همیشگی که بوده هست ولی باطنم پیرو هیچ چیز و هیچ کس نیستم و همه چیز را نفی می کنم و می گم هر چه می کنم خوب است.چون اعتماد به نفسم کمه حسش اون غرور شیرین و البته کاذبی که دارد را نمی تونم حس کنم

دیشب رفتم سراغ دفتر خاطراتم.دفتری که سه نوشته بیشتر ندارد ولی همان سه نوشته اش می ارزد به تمام نانوشته هایم.این شد که گفتم بیام بنویسم

صحبت دیگری نیست جز به امید روزهای روشن تر

خاطرات اول مهری

عاشق تاریخ و گذشته بوده و هستم.اصلاْ به نظر من هر چیزی با گذر زمان ارزش ویژه ای پیدا می کنه.خاطرات تلخ آن تلخی اول کار خود را می بازند و خاطرات شیرین رگه های شیرینی خود را حفظ می کنند.به نوعی تمامی خاطرات به یک آرامش می رسند.

امسال یازدهمین اول مهری بود که سپری می کردم.بد ندیدم که این یازده روز را برای خودم یادآوری کنم.

شهریور ۱۳۷۵ من کلاس اولی شدم.یادم نیست چندم بود ولی یادمه که قبل از ۲۵ ام بود و روزی که کلاس اولیها زودتر از بقیه می رفتند را به درستی یادم است.با بابام رفتم و اصلاْ هم ناراحت نبودم با وجود این که مدتی چند بیشتر مهدکودک نرفته ام و دیگر پس از آن هیچ جا حتی پیش دبستانی هم نرفتم.

یکی از بچه ها که فکر کنم علی تقوی بود خیلی گریه می کرد و می خواست با خواهرش بیاد.معلممون هم خانم عالی(آلی؟!) نژاد بود و به همه یه شکلات داد که خوب من به علت حساسیت به کاکائو نخوردمش و گذاشتم زیر میزم و متاسفانه دیگر پیدایش نکردم.

خانم عالی نژاد تپل بود و یه روز هم پسرش را آورد کلاسمون و گفت هر کی مشقهایش را خوب بنویسد می گم ماچش کنه.اتفاقاْ همون روز آبل مرغون هم داشت!!!

خلاصه شروع کرد به پرسیدن اسم همه و خداوند برکت دهد به اطفال که جملگی شروع به گفتن صدای خود با هم کردن.آهان یادم افتاد اسم بقل دستی ام هم مهران بود.مهران قپانی با اون جامدادی آهنربایی خوشگلش

خلاصه اون روز را بدون کوچکترین حس خاصی جز سرمای هوا به سر کردم و بعدش هم روی پل هوایی یه عکس نصفه از پدر گرامی و یک عکس از یک کامیون گرفتم.

معمولاً روز اول سالهای تحصیلی ام خوب یادم هست ولی فردایش را نه اصلاً یادم نمی آد.

راستی می خواستم تمامی سالهای تحصیلی ام را بنویسم دیدم با اون قلمی که خودم دارم که یک سلام و احوال پرسی را در یک صفجه خلاصه می کنم یک مثنوی می شود هفتاد من.حالا یواش یواش می نویسم فعلاً همین یه یادداشت برای یک سال را بخونید.