تابستان ۲۰۲۵ از نیمه گذشته و هوا وحشی گرمه. تنها تو اتاق جدیدم نشستم و باد خنک کولر صورتمو نوازش میکنه. این آرامش، این تنهایی که به عمق وجودم میچسبه، حتی همین کولر، مفت به دست نیومده. برای تک تک این چیزای ساده جنگیدم، عرق و گاهی اشک ریختم. یه تنه در کمتر از دو هفته دو بار اسباب کشی کردم. ولی حالا که اینجا نشستم و مزهی شیرین پیروزی زیر دندونمه، میگم دمم گرم که جا نزدم، ارزششو داشت!
الفبای زندگی با الفِ آزادی شروع شده. تا وقتی اینو نداشته باشی، هیچ کلمهی دیگهای رو نمیتونی درست و حسابی بنویسی. آزادی چیزی نیست که بری از مغازه آماده بخری. باید براش بجنگی. حتی وقتی به دستش آوردی هم باید حواست باشه که از دستت نره.
مهاجرتم اگر فقط یک دستاورد داشته باشد، همین رهایی از زنجیرهای نامرئی است. آن قید و بندهایی که حتی وجودشان را حس نمیکردم، تا وقتی که آزاد شدم و فهمیدم چقدر سنگین بودند. حالا زندگی میکنم به سبک خودم، بیپروا و رها، بدون اینکه نگران قضاوت این و آن باشم یا مانعی سر راهم باشد.
هر روز که از خواب بیدار میشوم، اولین کارم شکرگزاری است. نه از روی عادت، که از ته دل. شکر میکنم که زندگی برایم معنا پیدا کرده، که گذر زمان را نه با دور تند، که به شکل ملموس حس میکنم.
خوشحال از پیروزیهای قبلی - آن نبردهای کوچک و بزرگی که پشت سر گذاشتهام - حالا خودم را برای جنگی تازه آماده میکنم. نبردی جدیتر از همیشه.
راستش یه کوچولو استرس دارم. ولی از اون استرس فلجکنندهها نیست؛ از اون مدل خوباشه که آدرنالین خونمو میبره بالا و حواسمو شیشدونگ جمع میکنه. ته دلم مطمئنم که این مرحله رو هم رد میکنم.
اینم مقصد نهایی نیست، فقط یه پُله برای رسیدن به قلههای بالاتر!
بدنم زخمی است از جنگهای گذشته. این زخمها مرا ضعیف نکردهاند. برعکس، مثل فولادی که در آتش آبدیده میشود، قویترم کردهاند. با همین تن زخمی اما نیرومند، قدم در مسیر صعود به قله جدید میگذارم.
و معجون سحرآمیز من؟ چای دارچین با نبات! این نوشیدنی ساده که طعم خونه رو میده، سوخت موشک من برای جهش رو به جلوست.
گاهی قدرت، تو همین چیزای ساده است 

چند وقتی بود دستم به نوشتن نمیرفت، اما دوباره هوس نوشتن افتاد به جونم. راستش راه انداختن دوباره چرخدندههای ذهنی که یکم زنگ زدن، کار راحتی نیست. ولی مزهی هر کاری به همین سختیهاشه. 
امروز هفتم فروردین ١٤٠٤، اولین پنجشنبهی ساله. همه میگن پنجشنبه آخر سال برای یاد کردن از رفتگانه، ولی من دوست دارم این روز رو به زندهها تقدیم کنم. به خودمون، به همین نفس کشیدنی که هنوز فرصتشو داریم. از پنجره اتوبوس غرق تماشای بهارم؛ به این جوانههای تازه و آسمون آبی که خدا تازه رنگش کرده. این سرزندگی، حس خوبِ بودن توی این خاک پرنعمت رو هزار برابر میکنه.
تا همین چند وقت پیش فکر میکردم این روزا قراره سخت و تکراری باشن و خودمو سفت گرفته بودم. ولی خوشبختانه برخلاف تصورم، یه حس قدرتمند توی وجودم حس میکنم؛ یه حسی که بهم میگه آینده قراره خیلی بهتر از اون چیزی باشه که انتظارشو دارم.
زندگی مثل یه بوم نقاشی سفیده. این ماییم که با فکرا و کارامون روش خط میکشیم. منم دارم سعی میکنم نقاش خوبی برای بوم خودم باشم و از این فرایند ساختن، از این مسیر، دارم لذت میبرم.
خوشحالی عمیقم از اینه که حس میکنم اون جنگجوی درونم که انگار یه مدتی گوشه رینگ بود، دوباره بیدار شده. حالا دیگه حتی سختیهای مسیر هم مزهشون عوض شده. دیگه اذیت نمیکنن، بیشتر شبیه نشونه پیشرفتن. یه جور "دردِ شیرینِ رشد" که باهاش حال میکنم.
چیزایی که تا حالا به دست آوردم با ارزشه. تجربهها و موفقیتهای خوبی بودن و بابتشون شاکرم. ولی ته دلم میدونم که لیاقت و تواناییم خیلی بیشتر از این حرفاست. پس، مسیر ادامه داره. باید اونقدر برم جلو تا به اون چیزی برسم که واقعاً حقمه.
این روزها کمتر بغض راه گلومو میگیره و بیشتر احساس قدرت و کنترل روی شرایط رو دارم. هرچند، خوب میدونم که چند قطره اشک هم بخشی طبیعی از این مسیره و اصلاً برای سبک شدن لازمه. مثل دیشب که بعد از هفده روز، بغضم شکست و حس رهایی خوبی بهم داد.
و حالا یه عهد با خودم: به شرافتم قسم میخورم – همونطور که اون شب خاص، با چشمای گریان اما صدایی مصمم به عزیزانم گفتم: این "رفتن" با رفتن بقیه فرق میکنه. تا پایان اسفند ۱۴۰۴، اونقدر پیشرفت میکنم که امروز حتی تو بهترین تصوراتم هم نمیگنجه.
خدایا شکرت واسه همه دادههات و ندادههات، که حالا میفهمم تو جفتش یه حکمتی بود، حتی اگه گاهی در لحظه درکش نکردم. و دم خودمم گرم! که تمام این مدت، هوای خودمو داشتم. که جا نزدم و هنوز این عطشِ رشد و درخشیدن تو وجودم زندهاست.
با یه دل قرص به لطف خدا و با یه عزم جزم، سالی پر از موفقیت و شادی پیش روم میبینم.
این تازه اول ماجراست؛ بازگشت جنگجو شروع شده. 

در یک بعد از ظهر بهاری رأس ساعت ۱۵:۳۰ من عاشق
.
.
.
نشدم! 
داشتم تقلا میکردم بخوابم که یهو چشم افتاد به آفتاب روی آجرهای دیوار
و همین منظره ساده بردم به سال های کودکی.

اصلا انتظارشو نداشتم دوباره با خانواده یه جای قدیمی بریم و نوستالوژی سال ها پیش دوباره تکرار بشه اونم تو خونه عمم!
تاریخ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹ بود اما محیط حس ۱۲۹۹ رو می داد و پیش خودم فکر کردم صد سال دیگه امسال با آدماش و حتی این روز خردادیش همگی خاطرات قدیمی قرن گذشته میشیم.
ما آدما و گذر زمان را باور نمی کنیم ولی زمان با سرعت در حال حرکته...پس باید تا می تونیم لذت ببریم.
این دورهمی به ظاهر معمولی عمق زیادی داشت و شاید من بیشتر از تمام آدم هایی که اونجا بودن ازش لذت بردم.
بعد از چند سال تاریک زندگیم طلوعی دوباره کرد و در خیلی زمینه ها پیشرفت کردم
از جمله سفر!
سفر شمال ۹۷ و تفلیس همان سال برای منی که تا چند وقت قبلش حتی نمی تونستم از خونه بیرون برم به شکل غیر قابل باوری خوب بود.
یزد و دوباره تفلیس سال بعد شوکه کننده نبودن ولی همچنان تازه کننده روحیم و تجربه ناب محسوب میشن.
سرما خوردگی اجازه نداد شمال بابام اینارو همراهی کنم و حسرتش باعث شد این سفر ۲۴ ساعته با کلیه اعضاء خانواده شدید به جیگرم بچسبه.
اصن تجربه شخصی به کنار
بی انصافا تا همین چند هفته پیش کابوس قرنطینه تا یک سالو می دیدم حالا که یه سفر کوچولو اومدیم به جای لذت بردن از حال، غصه مسافرت های نرفته رو می خورید؟!
یه روز یه ایرانی غصه نخورد امتیاز اون مرحله رو از دست داد
عرایض تمام
صرفاً برای ثبت این خاطره نوشتم
با ۱۱ ماه تاخیر
مدتهاست میخوام چیزی بنویسم اما تو ذهنم اونقدر فکرای جور واجور گره خورده که نوشته ای ازش در نمیاد.
مهر ۹۸ شیرین تمام شد. برای مدتی در رویای برادرم شریک شدم و از خیال وصال آرزوی مشترکمون لذت می بردم. گاهی از زود رسیدن به هدف می ترسیدم و نگران بودم که مبادا آماده نباشم. خبر خوش دیگری آمد و به رسیدن نزدیکتر شدیم اما هنوز نگران چیزی بودم.
یه شب به بابام گفتم انقدر هر چی خواستیم بش نرسیدیم که باورش برام سخته اینبار قراره بشه :(
پشت این حس آزار دهنده شواهدی بود که نشان می داد یک جای کار شدید می لنگه!
و بالاخره از ۴ ماه انتظار شب ۲۱ بهمن حقیقت مشخص شد و فهمیدم که تجربه ام از اتفاقای تلخ گذشته اشتباه نمی کرد. ای کاش در آن شب مرداد که دلمو شکسته بود آدم حسابم میکرد و قبل از انجام هر کاری میگفت که براش آمار در بیارم. مثل چند وقت قبل که برخلاف میلش حرفم را قبول کرد و آن قرعه پوچ را بردیم.
همانطور که هیچ وقت همه چیزهای خوب باهم اتفاق نمی افتند اتفاقای بد هم باهم نمیان و الان هم در اوج بلاتکلیفی و بحران جهانی اوضاع درونیم خیلی خوبه.
قبل از آن شب تلخ همو گرفتم و با اینکه مدیریتش کرده بودم ولی آنقدر اعتماد به نفسم کم شده بود که تلاش هایم را بی فایده و شکست را غیر قابل اجتناب می دیدم. کشف کردم که اوضاع پایین و بالا به خاطر استرس است و کمترش کردم.
دوشنبه ۲۸ بهمن در حالی که گنبز کرده بودم به شکل ناباورانه ای پیروز شدم! 

بعد از روزهای طلایی پاییز و زمستان 92، سال 96 حکایت جالبی بود...
بر خلاف 92 که آرام آرام اتفاق های خوب شروع شدند حتی اولین روزهای پاییز 96 هم برایم جالب بود. مثل اسب می دویدم و از پیشرفتم لذت می بردم. خوب یادمه که یه عصر مهرگاهی سوار سرویس یونی مشغول بازگشت بودم و با اینکه راننده مسیر طولانی را انتخاب کرده بود از حس خوب آن لحظه لذت می بردم. از شهر دانشگاه قبلیم عبور می کردم و سال های یکی از دوره های زندگیم از جلوی چشمانم رد میشد. روشنایی روز کم شده بود و در حال گیک بازی مجانی! مثل بچه ای تازه متولد شده دور و برم را می دیدم و کیف می کردم.
حس خوب بعدی آن روز در مطب و به دنبالش مهمانی دوستانه بود و بعد در روزهای آخر سال دفاع کردم و تا مدتها از نتیجه کارم شارژ بودم (بخونید خر کیف!).
رفیق بازی و سفرهای دوستانه چند ماه بعد اگر چه آنچه میخواستم نبود اما تجربه ای ضروری بود. اتفاق خوب بعدی چاپ مقاله ام در اوج ناباوری بود.
در این بین کار دیگه ای را شروع کردم که اولش آسان به نظر می رسید اما آن طور که تصور می کردم نبود و شکست خوردم...
بارها تلاش کردم، عرق و حتی گاهی اشکم ریختم ولی مطمئنم در زمان مناسب به پیروزی شیرین می رسم.
به هدفی بزرگ فکر می کردم و به موفقیتم اطمینان داشتم اما باید صبر می کردم.
از مسیر منحرف شدم و یادم رفت که لذت واقعی چیه...
دوباره دست به قلم شدم و بر خلاف تصورم انجام دوباره اش به سختی دفعه اول بود! خوشبختانه این بار همه چیز مشخص بود.
نوشتم، پاک کردم و بازهم نوشتم و بعد از حدود یک ماه نتیجه در کمال تعجب اصلاحیه خوانده نشده تایید شد.
اما زهی خیال باطل که در سرازیری راحتی قرار گرفتم!
مزه هر کاری به سختیاشه
تصور می کردم در عرض یک ماه کار تمام میشه اما کمی گیر کرد و مریضی و تنبلی باعث شد مدتی بی خیالش بشم.
باید بپذیرم که روز تولدم یه روز عادی نیست و اولین روز سال جدید زندگیمه، یا خوب یا بد!
مثل دوشنبه 25 شهریور 1381 که با ضدحال چشم ورم کرده کادو پسر عمه هامو گرفتم. و یا شنبه 25 شهریور 1396 که هنوز سورپرایزشو با جزئیات الترا اچ دی یادمه.
خواسته یا ناخواسته دوشنبه 25 شهریور 1398 هم روزی خاص و شیرین شد.
بعد از مدت های آقای گیر را پیدا کردم و اصلاحیه ام را تایید کرد. دوباره فرم امضاهای نهایی را گرفتم و تصور می کردم تا چند روز دیگه که کار چاپ و صحافی پایان نامم انجام و همه چیز تموم میشه.
راحتی در کار نبود و هفته بعد همان روز ضدحال خوردم.
تلاش بیش از حد نکردم چون می دونستم در اون لحظه پیشرفتی به دست نمیارم. ناچارا صبر کردم و کمی هم نا امید شدم و به خودم می گفتم هر هفته قراره یه امضا بگیرم؟! چرا مثل لاک پشت حرکت میکنم؟؟
دوست نداشتم مثل 7 سال پیش باشم ولی چاره ای نبود این قاعده بازی و مدل پیشرفت خاص منه.
دوشنبه 8 ام آنقدر رفتم و گشتم و بازهم رفتم که همه امضاهای ممکن را گرفتم به جز یکی. با اینکه می دونستم کار یک روز بیشتر نیست خودم هم باورم نمی شد چه موفقیت شیرینی به دست آوردم. تلاش ممکنه دیر نتیجه بده اما نتیجه اش همیشه شیرینه.
موقتا عقب نشینی کردم تا به پیروزی نهایی برسم.
سرانجام موفق شدم دوشنبه 15 مهر قدم آخر را هم بردارم. خاله ال ماس ای با کمی نگرانی گفت یه عکس کم داری اما خوشبختانه مجهز بودم و هر مدرک دیگه ای که میخواست داشتم. وقتی بهم گفت دیگه کاری نداری و منتظر باش تا فارغ التحصیلیتو اعلام کنن چیزی را که می شنیدم باور نمی کردم.
یه حس خوشمزه ای بم دست داد که مزه اش هنوز زیر دندونمه و به راحتی میتونه معتادم کنه؛ حس موفقیت!
رهای رها بودم و از اینکه به ثبات رسیده بودم لذت می بردم. البته قرار نیست همیشه تو این حال بمونم و دوباره ماجراجویی میکنم تا به لحظه باشکوه موفقیت برسم.
جمعه 19 ام شام را با خانواده خوردم (قبلش سیب قرمز!) و خداحافظی شیرینی باهاشون کردم تا جدایی صغری رقم بخورد.
یادم 5 سال پیش همچین روزی افتادم که چه حال خرابی داشتم. تجربه با ارزشی بود اما نباید اجازه می دادم یه آدم بی ارزش کاممو تلخ کنه. نه پر... نه فر... نه میم و نه هیچ خر دیگه ای!
اونی که خاصه خودمم و انعکاس بازتاب خودمه که باعث میشه طرفم را هم خوب ببینم.
نتیجه گیری:
دیگه اجازه نمیدم هیچکس حال خوبمو ازم بگیره و از این به بعد همیشه در حال پیشرفتم 
