دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

بازگشت جنگجو

مدت‌ها بود سکوت کرده بودم، اما اشتیاق نوشتن دوباره مرا به اینجا کشانده. قلم به دست گرفته‌ام، هرچند می‌دانم به راه انداختن دوباره‌ی چرخ‌دنده‌های ذهنی که شاید کمی زنگ زده‌اند، کار آسانی نیست. با این حال، همیشه از مواجهه با چالش‌ها لذت برده‌ام؛ یک جور انرژی خاصی در دل سختی‌ها پیدا می‌کنم. 


امروز هفتم فروردین ١٤٠٤، اولین پنجشنبه‌ی سال جدید است. این روز برایم حال و هوای دیگری دارد. اگر آخرین پنجشنبه‌ی سال معمولاً یادی از رفتگان است، من دوست دارم این اولین پنجشنبه را به زنده‌ها تقدیم کنم؛ به فرصت نفس کشیدن و بودن. حالا از پنجره‌ی اتوبوس، غرق تماشای بهارم؛ جوانه‌های تازه، آسمانِ آبی و پاک، و نقش و نگاری که طبیعت پیش رویم گذاشته. این طراوت بیرون، حس خوبِ بودن در این سرزمین پرنعمت را برایم چند برابر می‌کند.  


تا مدتی پیش، تصورم این بود که روزهای پیش رو، سخت و تکراری باشند. راستش را بخواهید، کمی تردید داشتم. اما خوشبختانه، یک بازگشت قدرتمند را در خودم حس می‌کنم؛ حسی که نوید می‌دهد آینده بسیار روشن‌تر و بهتر از انتظاراتم است. 


زندگی را به بوم نقاشی سفیدی تشبیه می‌کنم که خود به خود، معنای خاصی ندارد. این من هستم که با افکار، انتخاب‌ها و قدم‌هایم، بر آن نقش می‌زنم. هر تصمیم، خطی است بر این بوم. و در نهایت، از این هنرنمایی، از این فرآیند ساختن مسیر خودم، لذت می‌برم.


یک خوشحالی عمیقی درونم هست، چون حس می‌کنم آن جنگجوی درونم که مدتی در سکوت بود، دوباره بیدار شده است. چشم‌هایش را باز کرده و آماده‌ی حرکت است. حالا حتی سختی‌های مسیر رشد هم حس متفاوتی دارند؛ دیگر آزاردهنده نیستند، بلکه بیشتر شبیه نشانه‌هایی از پیشرفت به نظر می‌رسند. از این دردِ شیرینِ رشد، احساس شعف می‌کنم. 


آنچه تا به امروز به دست آورده‌ام، ارزشمند است و برایش شاکرم. تجربیات و دستاوردهای خوبی بوده‌اند. اما عمیقاً حس می‌کنم که لیاقت و توانایی‌ام بسیار فراتر از جایگاه فعلی‌ست. پس، مسیر تلاش ادامه دارد. باید همچنان پیش بروم تا به دستاوردی برسم که حقیقتاً درخورِ من باشد.


این روزها کمتر بغض راه گلویم را می‌گیرد و بیشتر احساس قدرت و کنترل بر شرایط را دارم. هرچند، خوب می‌دانم که چند قطره اشک هم بخشی طبیعی از این مسیر است و اصلاً برای سبک شدن لازم است. مثل دیشب که بعد از هفده روز، بغضم شکست و حس رهایی خوبی بهم داد.


و حالا یک عهد درونی، یک پیمان با خودم: به شرافتم قسم می‌خورم – همان‌طور که آن شبِ خاص، با چشمانی گریان اما صدایی مصمم به عزیزانم گفتم: این "رفتن" با رفتن بقیه فرق می کند. تا پایان اسفند ١٤٠٤، آن‌قدر پیشرفت خواهم کرد و به دست خواهم آورد که امروز حتی در بهترین تصوراتم هم نمی‌گنجد. 


خدایا، برای تمام داده‌ها و نداده‌هایت از تو سپاسگزارم، که می‌دانم در هر دو، خیر و حکمتی نهفته بود، حتی اگر همیشه در لحظه درکش نمی‌کردم. و از خودم هم ممنونم؛ برای اینکه در تمام این مدت هوای خودم را داشته‌ام، برای تاب‌آوری و این میلِ درونی به رشد و درخشیدن.


با قلبی سرشار از امید به لطف خداوند و با عزمی محکم، سالی پر از موفقیت و شادی را پیش روی خودم می‌بینم و برای شروعش آماده‌ام. این تازه شروع ماجراست؛ بازگشت جنگجو آغاز شده است. 


آفتاب روی دیوار

در یک بعد از ظهر بهاری رأس ساعت ۱۵:۳۰ من عاشق

.

.

.

نشدم!


داشتم تقلا میکردم بخوابم که یهو چشم افتاد به آفتاب روی آجرهای دیوار

و همین منظره ساده بردم به سال های کودکی.



اصلا انتظارشو نداشتم دوباره با خانواده یه جای قدیمی بریم و نوستالوژی سال ها پیش دوباره تکرار بشه اونم تو خونه عمم!

تاریخ  جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹ بود اما محیط حس  ۱۲۹۹ رو می داد و پیش خودم فکر کردم صد سال دیگه امسال با آدماش و حتی این روز خردادیش همگی خاطرات قدیمی  قرن گذشته میشیم.

ما آدما و گذر زمان را باور نمی کنیم ولی زمان با سرعت در حال حرکته...پس باید تا می تونیم لذت ببریم.

این دورهمی به ظاهر معمولی عمق زیادی داشت و شاید من  بیشتر از تمام آدم هایی که اونجا بودن  ازش لذت بردم.

بعد از چند سال تاریک زندگیم طلوعی دوباره کرد و در خیلی زمینه ها پیشرفت کردم

از جمله سفر!

سفر شمال ۹۷ و تفلیس همان سال برای منی که تا چند وقت قبلش حتی نمی تونستم از خونه بیرون برم به شکل غیر قابل باوری خوب بود.

یزد و دوباره تفلیس سال بعد شوکه کننده نبودن ولی همچنان تازه کننده روحیم و تجربه ناب محسوب میشن.

سرما خوردگی اجازه نداد شمال بابام اینارو همراهی کنم و حسرتش باعث شد این سفر ۲۴ ساعته با کلیه اعضاء خانواده شدید به جیگرم بچسبه.

اصن تجربه شخصی به کنار
بی انصافا تا همین چند هفته پیش کابوس قرنطینه تا یک سالو می دیدم حالا که یه سفر کوچولو اومدیم به جای لذت بردن از حال، غصه مسافرت های نرفته رو می خورید؟!
یه روز یه ایرانی غصه نخورد  امتیاز اون مرحله رو از دست داد

عرایض تمام
صرفاً برای ثبت این خاطره نوشتم

با ۱۱ ماه تاخیر 

سبک سنگین

مدتهاست میخوام چیزی بنویسم اما تو ذهنم اونقدر فکرای جور واجور گره خورده که  نوشته ای ازش در نمیاد.

مهر ۹۸  شیرین تمام شد. برای مدتی در رویای برادرم شریک شدم و از خیال وصال آرزوی مشترکمون لذت می بردم. گاهی از زود رسیدن به هدف می ترسیدم و نگران بودم که مبادا آماده نباشم. خبر خوش دیگری آمد و به رسیدن نزدیکتر شدیم اما هنوز نگران چیزی بودم.

یه شب به بابام گفتم انقدر هر چی خواستیم بش نرسیدیم که باورش برام سخته اینبار قراره بشه :(

پشت این حس آزار دهنده شواهدی بود که نشان می داد یک جای کار شدید می لنگه!

و بالاخره  از ۴ ماه انتظار شب  ۲۱ بهمن حقیقت مشخص شد و فهمیدم که تجربه ام از اتفاقای تلخ گذشته اشتباه نمی کرد. ای کاش در آن شب مرداد که دلمو شکسته بود آدم حسابم میکرد و قبل از انجام هر کاری میگفت که براش آمار در بیارم. مثل چند وقت قبل که برخلاف میلش حرفم را قبول کرد و آن قرعه پوچ را بردیم.


همانطور که هیچ وقت همه چیزهای خوب باهم اتفاق نمی افتند اتفاقای بد هم باهم نمیان و الان هم در اوج بلاتکلیفی و بحران جهانی اوضاع درونیم خیلی خوبه.

قبل از آن شب تلخ همو  گرفتم و با اینکه مدیریتش کرده بودم ولی آنقدر اعتماد به نفسم کم شده بود که تلاش هایم را بی فایده و شکست را غیر قابل اجتناب می دیدم. کشف کردم که اوضاع پایین و بالا به خاطر استرس است و کمترش کردم.

دوشنبه ۲۸ بهمن در حالی که گنبز کرده بودم به شکل ناباورانه ای پیروز شدم! 

هیچ مرگیم نبود و مدتها بود به جای واقعیت چیزی که تصور میکردم را می دیدم. خوشحال مثل فنر از جا در رفته  به راه رفتن در مسیر سرازیری پرداختم و خدا را بابت لطفی که در حقم کرده بود شکر کردم. طوفان آن روز گرد و غبار را از جسم و روحم کنار زد و به خودم قول دادم که دیگه آیینه دلم را کدر نکنم.
به راه راست هدایت شدم.

معمولا تلاش اول به نتیجه نمی رسه و فقط نقش آزمون و خطا داره. داشتیم برای تلاش دوم آماده می شدیم که ناگهان در دنیا نه تنها به روی ما که به روی همه بسته شد.

باز خوبه تا لب چشمه نرفتیم تشنه برگردیم ... اونجوری سوزشش بیشتر بود :)
میدونم که ته این ماجرا عالی میشه فقط نمی دونم کِی و چجوری؟!
فکر کردن هیچ وقت کار راحتی نبوده اما نتیجش همیشه خوبه
غرنتینه هم بهتر تصور پیش رفت و شرایط ویژه باعث شده تا هوای همدیگه رو بیشتر از قبل داشته باشیم.

از اینکه خونمو بخشیدم ناراحت نیستم. فقط یکم خورد توی ذوقم چون فکر میکردم مال خودمه اما دوباره یادم رفته بود که سوار خر مردم باید یه وری شد. همین که مستاجر خوبی هستم برای خودم و صاحبخانه ها رضایت بخشه. شانس آوردم سقف نه چندان محکم بالا سرمو نفروختم.

 تعمیرات کنسل موثر نبود و در شرایطی که شپش تو جیبم گل کوچیک میزنه ارد ناشتا میدهم که نسل فعلی بو میده باید سیستم ببندم :)
در همین خیالات بودم که ناگهان مجموعه ناشناخته ها اومد تو دستم و همین جرقه نشانه ای شد تا رویاهایم را دست یافتنی بدونم و شروع به تهیه لیست کنم.


آخیش چار خط نوشتم آروم شدم و چقد خوشحالم کلیا فکر و خیالو تو چند خط جمع و جورش کردم

از خرابی تا آبادی

بعد از روزهای طلایی پاییز و زمستان 92، سال 96 حکایت جالبی بود...

بر خلاف 92 که آرام آرام اتفاق های خوب شروع شدند حتی اولین روزهای پاییز 96 هم برایم جالب بود. مثل اسب می دویدم و از پیشرفتم لذت می بردم. خوب یادمه که یه عصر مهرگاهی سوار سرویس یونی مشغول بازگشت بودم و با اینکه راننده مسیر طولانی را انتخاب کرده بود از حس خوب آن لحظه لذت می بردم. از شهر دانشگاه قبلیم عبور می کردم و  سال های یکی از دوره های زندگیم از جلوی چشمانم رد میشد. روشنایی روز کم شده بود و در حال گیک بازی مجانی! مثل بچه ای تازه متولد شده دور و برم را می دیدم و کیف می کردم.

حس خوب بعدی آن روز در مطب و به دنبالش مهمانی دوستانه بود و بعد در روزهای آخر سال دفاع کردم و تا مدتها از نتیجه کارم شارژ بودم (بخونید خر کیف!).

رفیق بازی و سفرهای دوستانه چند ماه بعد اگر چه آنچه میخواستم نبود اما تجربه ای ضروری بود. اتفاق خوب بعدی چاپ مقاله ام در اوج ناباوری بود.

در این بین کار دیگه ای را شروع کردم که اولش آسان به نظر می رسید اما آن طور که تصور می کردم نبود و شکست خوردم...

بارها تلاش کردم، عرق و حتی گاهی اشکم ریختم ولی مطمئنم در زمان مناسب به پیروزی شیرین می رسم.


به هدفی بزرگ فکر می کردم و به موفقیتم اطمینان داشتم اما باید صبر می کردم.

از مسیر منحرف شدم و یادم رفت که لذت واقعی چیه...

دوباره دست به قلم شدم و بر خلاف تصورم انجام دوباره اش به سختی دفعه اول بود! خوشبختانه این بار همه چیز مشخص بود.

نوشتم، پاک کردم و بازهم نوشتم و بعد از حدود یک ماه نتیجه در کمال تعجب اصلاحیه خوانده نشده تایید شد.

اما زهی خیال باطل که در سرازیری راحتی قرار گرفتم!

مزه هر کاری به سختیاشه 

تصور می کردم در عرض یک ماه کار تمام میشه اما کمی گیر کرد و مریضی و تنبلی باعث شد مدتی بی خیالش بشم.

باید بپذیرم که روز تولدم یه روز عادی نیست و اولین روز سال جدید زندگیمه، یا خوب یا بد!

مثل دوشنبه 25 شهریور 1381 که با ضدحال چشم ورم کرده کادو پسر عمه هامو گرفتم. و یا شنبه 25 شهریور 1396 که هنوز سورپرایزشو با جزئیات الترا اچ دی یادمه.

خواسته یا ناخواسته دوشنبه 25 شهریور 1398 هم روزی خاص و شیرین شد.

بعد از مدت های آقای گیر را پیدا کردم و اصلاحیه ام را تایید کرد. دوباره فرم امضاهای نهایی را گرفتم و تصور می کردم تا چند روز دیگه که کار چاپ و صحافی پایان نامم انجام و همه چیز تموم میشه.

راحتی در کار نبود و هفته بعد همان روز ضدحال خوردم.

تلاش بیش از حد نکردم چون می دونستم در اون لحظه پیشرفتی به دست نمیارم. ناچارا صبر کردم و کمی هم نا امید شدم و به خودم می گفتم هر هفته قراره یه امضا بگیرم؟! چرا مثل لاک پشت حرکت میکنم؟؟

دوست نداشتم مثل 7 سال پیش باشم ولی چاره ای نبود این قاعده بازی و مدل پیشرفت خاص منه.

دوشنبه 8 ام آنقدر رفتم و گشتم و بازهم رفتم که همه امضاهای ممکن را گرفتم به جز یکی. با اینکه می دونستم کار یک روز بیشتر نیست خودم هم باورم نمی شد چه موفقیت شیرینی به دست آوردم. تلاش ممکنه دیر نتیجه بده اما نتیجه اش همیشه شیرینه.

موقتا عقب نشینی کردم تا به پیروزی نهایی برسم.

سرانجام موفق شدم دوشنبه 15 مهر قدم آخر  را هم بردارم. خاله ال ماس ای با کمی نگرانی گفت یه عکس کم داری اما خوشبختانه مجهز بودم و هر مدرک دیگه ای که میخواست داشتم. وقتی بهم گفت دیگه کاری نداری و منتظر باش تا فارغ التحصیلیتو اعلام کنن چیزی را که می شنیدم باور نمی کردم.

یه حس خوشمزه ای بم دست داد که مزه اش هنوز زیر دندونمه و به راحتی میتونه معتادم کنه؛ حس موفقیت!

رهای رها بودم و از اینکه به ثبات رسیده بودم لذت می بردم. البته قرار نیست همیشه تو این حال بمونم و دوباره ماجراجویی میکنم تا به لحظه باشکوه موفقیت برسم.

جمعه 19 ام  شام را با خانواده خوردم (قبلش سیب قرمز!) و خداحافظی شیرینی باهاشون کردم تا جدایی صغری رقم بخورد.

یادم  5 سال پیش همچین روزی افتادم که چه حال خرابی داشتم. تجربه با ارزشی بود اما نباید اجازه می دادم یه آدم بی ارزش کاممو تلخ کنه. نه پر... نه فر... نه میم و نه هیچ خر دیگه ای! 

اونی که خاصه خودمم و  انعکاس بازتاب خودمه که باعث میشه طرفم را هم خوب ببینم.


نتیجه گیری:

دیگه اجازه نمیدم هیچکس حال خوبمو ازم بگیره و از این به بعد همیشه در حال پیشرفتم 


آرامش در آشوب

اصولا هر پدیده ای درجهان دارای نظمی است.

ممکن است در نگاه اول بی نظمی دیده شود، اما  با نگاهی عمیق متوجه می شویم که در درون نظمی نهفته وجود دارد.
«خودم!»

دو ساعت به نیمه شب 31 شهریور 1398 مانده و گرمای شب  طولانی پوست تازه شسته شدمو نوازش می کنه.
جامعه در حال سقوطه، شب ها بلندتر می شوند، پایز و سرما و  باب میلم نیستند اما ترکیب این آشوب آرامش شده!
یادمه یک سال پیش چنین روزی به وضوح می دیدم دارم وارد دوره ای بی تحرک از زندگیم می شم و ای کاش فقط رکود بود چرا که هر دردی را می شود تحمل کرد به جز نیش های نزدیکان!
نمیدونم چون انقدر که بهش فکر می کنم و می نویسم داره واقعیت میشه یا واقعا چنین چیزی هست و صرفا روایتش میکنم؟!
مهر برای آخرین بار دوستی را دیدم و به جدایی خود خواسته رفتم. پیش مهر بی مهر 4 سال پیش شوخی بیش نبود!
هر چه جلوتر رفتم چرخ روزگار سخت تر می چرخید و سرازیری و کامیابی در کار نبود. تلاش هایم برای آرام نگه داشتن اوضاع تا حد زیادی موفق بود. در مقاطعی قلبم به شدت شکست! خیلی تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم و تقریبا موفق بودم.
فرصت هایی بود اما شرایط برای لذت بردن فراهم نبود. حتی ساده ترین کارها هم گره خورده بودند ولی ایمان داشتم در نهایت موفق خواهم شد و همین  تسلیم نشدن عامل موفقیتم شد. باید پر رو باشم!
بلخره یک روز قبل تولدم دو تا از دوستامو آشتی دادم و خوشحالیم وقتی بیشتر شد که فهمیدم دوره سخت یک هفته زودتر از تصورم به پایان رسید.
امشب شب لذت بخشی بود حتی اگه سال دیگه همچنان همین نقطه باشم.
شرایط خاص می تونن حالمو بهتر کنن اما هیچ چیز نمی تونه حال خوبمو ازم بگیره.