دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

طلوع امید

یک ترم دیگه هم گذشت! به همین راحتی با کلیا خاطره شیرین

در کل از وضعیتم رضایت دارم و احساس می کنم بر خلاف اون چیزی که انتظار نداشتم تلاشهایم به نتیجه نشست و تونستم اعتماد دوستام و استادها را به خودم معطوف!(چه کلمه قلنبه سلنبه ای! ) کنم

حتی از افتادن ریاضی هم برای بار دوم گله ای ندارم (حالا اگر گله داشته باشم چی کار می تونم بکنم؟! ) و به فال نیک می گیرم 

همیشه خودم را دست کم می گیرم ولی به موقعه اش (بخونید دقیقه 90! ) تلاشمو می کنم و نتیجه فراتر از تصورم می شه.

اگر پارسال همین موقع یکی بهم می گفت سال دیگه دو ترم از دانشگاهت را تموم کردی باور نمی کردم و می گفتم: با این سوادی که من دارم عمراً بتونم از پس امتحانای دانشگاه با اون بچه های درس خونش بر بیام 

 

ادامه مطلب ...

خاطره ای با عمق ۶ ساله

دوباره خاطرات نامه ام داشت خاک می خورد که یه خاطره شیرین و عمیق امروز باعث شد یاد تنهایی جایی که بیفتم همین دفترچه باشه

خاطره ای که شاید جذابیتش فقط برای خودم باشه ولی گفتنش خالی از لطف نیست.

امروز سه شنبه ۲۴ اردیبهشت بود.پنج شنبه با مهدی و امین سوار اتوبوس شدیم و از امتحانی که برگزار نشد(به علت جریمه مدرسه تا دیگه امتحان خارج از برنامه نگیره!) به سمت خونه رهسپار شدیم.تو راه امین بهم گفت حلی المسائل عربیتو بده من کپی بگیرم یک شنبه امتحان داریم و منم یه آره الکی به دوست عزیزم گفتم.کلاْ اخلاق بدی که دارم دیر به کسی چیزی می دم.

دیدم از مسیر خونشون رد شد گفتم می ری خونه مهدی اینا؟!

گفت نه میام خونتون

چون باورم نمی شد به این زودی بیاد یه خنده مسخره کردم ولی حقیقت داشت!

ادامه مطلب ...

اولین اول مهر

اینو خیلی وقت پیش نوشته بودم دیدم کی بهتر از حالا.برای خالی نبود عریضه نزدیک سال نو با این به روز می کنم.

تشنه نوشتن نبودم.دیگر اون ذوقی که اوایل داشتم و دوست داشتم روزی شونصد تا پست بدهم را ندارم ولی حسی درونم می گوید بنویس،بنویس برای خودت و بنگری عزیزی که صمیمانه دفترچه خاطرات من را می خواند.


دیشب بازهم بر لب جویی به سرعت زندگی فکر می کردم.ولی ناراحت نمی شوم چون اگر زندگی قرار باشد کند بگذرد همین ارزش ذره ای خود را نیز از دست می دهد.


نوشتن ادامه خاطرات اول مهری بهانه ای شد تا باز بنویسم.


سال اول دبستان به سرعت گذشت و پدر و مادر مرحومم پا به پایم بودند و کمکم کردند تا با سواد شوم.جشن با سواد شدن و آن چراغ مطالعه ی قرمز رنگ و عینکی شدن من و کسب محبوبیت زیاد در بین بچه ها و گرفتن انواع کارتهای خوشگل تبریک را هیچ وقت فراموش نمی کنم.


تابستان به کلاس خط رفتم ولی دریغ از یک سر سوزن تغییر در خط بی نظم من.


و روزگار گذشت و شد اول مهر ۷۶ و این اولین سالی بود که تاریخ شروع مدارس مشخص و معین شد.من به کلاس دوم در کلاس شیشه ای مشرف به حیات رفتم.معلممان خانم محمدی خواه بود که کمی تپل تر از خانم عالی نژاد بود


ادامه دارد...

خاطرات اول مهری

عاشق تاریخ و گذشته بوده و هستم.اصلاْ به نظر من هر چیزی با گذر زمان ارزش ویژه ای پیدا می کنه.خاطرات تلخ آن تلخی اول کار خود را می بازند و خاطرات شیرین رگه های شیرینی خود را حفظ می کنند.به نوعی تمامی خاطرات به یک آرامش می رسند.

امسال یازدهمین اول مهری بود که سپری می کردم.بد ندیدم که این یازده روز را برای خودم یادآوری کنم.

شهریور ۱۳۷۵ من کلاس اولی شدم.یادم نیست چندم بود ولی یادمه که قبل از ۲۵ ام بود و روزی که کلاس اولیها زودتر از بقیه می رفتند را به درستی یادم است.با بابام رفتم و اصلاْ هم ناراحت نبودم با وجود این که مدتی چند بیشتر مهدکودک نرفته ام و دیگر پس از آن هیچ جا حتی پیش دبستانی هم نرفتم.

یکی از بچه ها که فکر کنم علی تقوی بود خیلی گریه می کرد و می خواست با خواهرش بیاد.معلممون هم خانم عالی(آلی؟!) نژاد بود و به همه یه شکلات داد که خوب من به علت حساسیت به کاکائو نخوردمش و گذاشتم زیر میزم و متاسفانه دیگر پیدایش نکردم.

خانم عالی نژاد تپل بود و یه روز هم پسرش را آورد کلاسمون و گفت هر کی مشقهایش را خوب بنویسد می گم ماچش کنه.اتفاقاْ همون روز آبل مرغون هم داشت!!!

خلاصه شروع کرد به پرسیدن اسم همه و خداوند برکت دهد به اطفال که جملگی شروع به گفتن صدای خود با هم کردن.آهان یادم افتاد اسم بقل دستی ام هم مهران بود.مهران قپانی با اون جامدادی آهنربایی خوشگلش

خلاصه اون روز را بدون کوچکترین حس خاصی جز سرمای هوا به سر کردم و بعدش هم روی پل هوایی یه عکس نصفه از پدر گرامی و یک عکس از یک کامیون گرفتم.

معمولاً روز اول سالهای تحصیلی ام خوب یادم هست ولی فردایش را نه اصلاً یادم نمی آد.

راستی می خواستم تمامی سالهای تحصیلی ام را بنویسم دیدم با اون قلمی که خودم دارم که یک سلام و احوال پرسی را در یک صفجه خلاصه می کنم یک مثنوی می شود هفتاد من.حالا یواش یواش می نویسم فعلاً همین یه یادداشت برای یک سال را بخونید.